-
فانوس خیس
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1387 13:26
روی علف ها چکیده ام. من شبنم خواب آلود یک ستاره ام که روی علف های تاریکی چکیده ام. جایم اینجا نبود. نجوای نمناک علف ها را می شنوم. جایم اینجا نبود. فانوس در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند. کجا می رود این فانوس، این فانوس دریا پرست پر عطش مست؟ بر سکوی کاشی افق دور نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد. زمزمه های شب در...
-
سفر
شنبه 3 اسفندماه سال 1387 21:29
پس از لحظه های دراز بر درخت خاکستری پنجره ام برگی روئید و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند . و هنوز من ریشه های تنم را در شن رؤ یاها فرو نبرده بودم که براه افتادم . *** پس از لحظه های دراز سایه دستی روی وجودم افتاد و لرزش انگشتانش بیدارم کرد . و هنوز من پرتو تنهای خودم را در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم که براه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 اسفندماه سال 1387 16:31
سلام باید ببخشید یکی دو روز نبودم... آها متاسفانه تا عید ۲روز یکبار آپ میکنم
-
خواب تلخ
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 20:55
مرغ مهتاب می خواند. ابری در اتاقم می گرید. گل های چشم پشیمانی می شکفد. در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد. مغرب جان می کند، می میرد. گیاه نارنجی خورشید در مرداب اتاقم می روید کم کم بیدارم نپنداریدم در خواب سایه شاخه ای بشکسته آهسته خوابم کرد. اکنون دارم می شنوم آهنگ مرغ مهتاب و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم. **...
-
جهنم سرگردان
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1387 13:40
شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم. مرا تنها گذار ای چشم تبدار سرگردان! مرا با رنج بودم تنها گذار. مگذار خواب وجودم را پرپر کنم. مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بر دارم و به دامن بی تار و پود رؤیاها بیاویزم. *** سپیدی های فریب روی ستون های بی سایه رجز می خوانند. طلسم شکسته خوابم را بنگر بیهوده به زنجیر...
-
پرده
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 14:34
پنجره ام به تهی باز شد و من ویران شدم. پرده نفس می کشید. *** دیوار قیر اندود! از میان برخیز. پایان تلخ صداهای هوش ربا! فرو ریز. *** لذت خوابم می فشارد. فراموشی می بارد. پرده نفس می کشد: شکوفه خوابم می پژمرد. *** تا دوزخ بشکافند، تا سایه ها بی پایان شوند، تا نگاهم رها گردد، درهم شکن بی جنبشی ات را و از مرز هستی من بگذر...
-
پاداش
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 18:18
گیاه تلخ افسونی! شوکران بنفش خورشید را در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم و در آیینه نفس کشنده سراب تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم. در چشمانم چه تابش ها که نریخت! و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت! آمدم تا ترا بویم، و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی به پاس این همه راهی که آمدم. *** غبار نیلی شب ها را هم می گرفت...
-
بی پاسخ
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 16:51
در تاریکی بی آغاز و پایان دری در روشنی انتظارم رویید. خودم را در پس در تنها نهادم و به درون رفتم: اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد. سایه ای در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد. پس من کجا بودم؟ شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت و من انعکاسی بودم که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد و در پایان...
-
برخورد
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 13:50
نوری به زمین فرود آمد: دو جا پا بر شن های بیابان دیدم. از کجا آمده بود؟ به کجا می رفت؟ تنها دو جا پا دیده می شد. شاید خطایی پا به زمین نهاده بود. *** ناگهان جا پاها براه افتادند. روشنی همراهشان می خزید. جا پاها گم شدند، خود را از روبرو تماشا کردم: گودالی از مرگ پر شده بود. و من در مرده خود براه افتادم. صدای پایم را از...
-
باقی در صدا
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 01:55
در باغی رها شده بودم. نوری بیرنگ و سبک بر من وزید . آیا من خود بدین باغ آمده بودم و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟ هوای باغ از من می گذشت و شاخ و برگش در وجودم می لغزید. آیا این باغ سایه روحی نبود که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟ ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد . صدایی که به هیچ شباهت داشت . گویی عطر خودش را...
-
یاد بود
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 17:35
سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود می آمد، می رفت . می آمد، می رفت . و من روی شن های روشن بیابان تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم، خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود و در هوایش زندگی ام آب شد . خوابی که چون پایان یافت من به پایان خودم رسیدم . من تصویر خوابم را می کشیدم و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهشت...
-
نیلوفر
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 14:27
از مرز خوابم می گذشتم، سایه تاریک یک نیلوفر روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود . کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟ *** در پس درهای شیشه ای رؤیاها، در مرداب بی ته آیینه ها، هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم یک نیلوفر روییده بود . گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت و من در صدای...
-
مرغ افسانه
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 17:03
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد و مرغ افسانه از آن بیرون پرید. میان بیداری و خواب پرتاب شده بود. بیراهه فضا را پیمود، چرخی زد و کنار مردابی به زمین نشست. تپش هایش با مرداب آمیخت، مرداب کم کم زیبا شد. گیاهی در آن رویید، گیاهی تاریک و زیبا. مرغ افسانه سینه خود را شکافت: تهی درونش شبیه گیاهی بود. شکاف سینه اش را با پرها...
-
لحظه گمشده
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 17:01
مرداب اتاقم کدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم . زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت . این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد . *** در باز شد و او با فانوسش به درون وزید . زیبایی رها شده ای بود . و من دیده براهش بودم: رؤیای بی شکل زندگی ام بود . عطری در چشمم زمزمه کرد . رگ هایم از تپش افتاد . همه رشته هایی که...
-
لولوی شیشه ها
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 00:44
در این اتاق تهی پیکر انسان مه آلود! نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟ *** درها بسته و کلیدشان در تاریکی دور شد . نسیم از دیوارها می تراود: گل های قالی می لرزد . ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند . باران ستاره اتاقت را پر کرد و تو در تاریکی گم شده ای انسان مه آلود ! *** پاها صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته . درخت بید...
-
مرز گمشده
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 00:41
ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت. و صدای در جاده بی طرح فضا می رفت. از مرزی گذشته بود، در پی مرز گمشده می گشت. کوهی سنگین نگاهش را برید. صدا از خود تهی شد و به دامن کوه آویخت: پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده. و کوه از خوابی سنگین پر بود. خوابش طرحی رها شده داشت. صدا زمزمه بیگانگی را بویید، برگشت، فضا را از خود گذر داد...
-
گل کاشی
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1387 21:04
باران نور که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت روی دیوار کاشی گلی را میشست . مار سیاه ساقه این گل در رقص نرم و لطیفی زنده بود . گفتی جوهر سوزان رقص در گلوی این مار سیه چکیده بود . گل کاشی زنده بود در دنیای راز دار، دنیا به ته نرسیدنی آبی . هنگام کودکی در انحنای سقف ایوان ها، درون شیشه های رنگی پنجره ها، میان لک های...
-
رو به غروب
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1387 14:51
در دور دست قویی پریده بی گاه از خواب شوید غبار نیل ز بال و پر سپید . لب های جویبار لبریز موج زمزمه در بستر سپید . در هم دویده سایه و روشن . لغزان میان خرمن دوده شبتاب می فروزد در آذر سپید . همپای رقص نازک نی زار مرداب می گشاید چشم تر سپید . خطی ز نور روی سیاهی است : گویی بر آبنوس درخشد زر سپید . دیوار سایه ها شده...
-
دیوار
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1387 12:24
زخم شب می شد کبود. در بیابانی که من بودم نه پر مرغی هوای صاف را می سود نه صدای پای من همچون دگر شب ها ضربه ای به ضربه می افزود. *** تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا بر جای، با خود آوردم ز راهی دور سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای. ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست و ببندد راه...
-
ببخشید
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1387 12:19
ببخشید یکی دو روز نبودم. راستی این قالب بهتره یا قبلی (خاطره)....
-
دود می خیزد
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1387 12:17
دود می خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ *** دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. *** بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم می دوزد خیال روز و شب از درون دل به...
-
گله مندی
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 20:04
زیاد به روز میکنم... ولی نظرات خیلی کمه خواهش میکنم به من بیچاره نظر بدین...
-
دنگ
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 20:00
دنگ...، دنگ... ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ. زهر این فکرکه این دم گذر است می شود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیک چون باید این دم گذرد، پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است. و اگر می خندم خنده ام بیهوده است. *** دنگ...، دنگ... لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت، نمی آید...
-
دلسرد
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 19:07
قصه ام دیگر زنگار گرفت: با نفس های شبم پیوندی است. پرتویی لغزد اگر بر لب او، گویدم دل: هوس لبخندی است. *** خیره چشمانش با من گوید: کو چراغی که فروزد دل ما؟ هر که افسرد به جان، با من گفت: آتشی کو که بسوزد دل ما؟ *** خشت می افتد از این دیوار. رنج بیهوده نگهبانش برد. دست باید نرود سوی کلنگ، سیل اگر آمد آسانش برد. *** باد...
-
دریا و مرد
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 18:56
تنها و روی ساحل مردی به راه می گذرد نزدیک پای او دریا، همه صدا . شب، گیج در تلاطم امواج . رو می کند به ساحل و در چشم های مرد نقش خطر را پر رنگ می کند . انگار هی می زند که: مرد! کجا می روی، کجا ؟ و مرد می رود به ره خویش . و باد سرگردان هی می زند دوباره : کجا میروی ؟ و مرد می رود. و باد همچنان ... امواج، بی امان، از راه...
-
دره خاموش
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 18:52
سکوت، بند گسسته است. کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی. در آسمان شفق رنگ عبور ابر سپیدی. *** نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش. نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین. کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر. ز خوف جنبش پیکر. به راه می نگرد سرد، خشک، غمین. *** چو مار روی تن کوه می خزد راهی، به راه، رهگذری. خیال دره و تنهایی دوانده در رگ او...
-
در قیر شب
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 18:50
دیر گاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است. بانگی از دور مرا می خواند، لیک پاهایم در قیر شب است. *** رخنه ای نیست در این تاریکی: در و دیوار بهم پیوسته. سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته. *** نفس آدم ها سر بسر افسرده است. روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است. *** دست جادویی شب...
-
خراب
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 16:49
فرسود پای خود را چشمم به راه دور تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود. *** دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود، پایان شام شکوه ام صبح عتاب بود. *** چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست: این خانه را تمامی روی آب بود. *** پایم خلیده خار بیابان. جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه. لیکن کسی، ز راه...
-
جان گرفته
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 16:48
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب: مرده ای را جان به رگ ها ریخت، پا شد از جا در میان سایه و روشن، بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟ لیک پندار تو بیهوده است: پیکر من مرگ را از خویش می راند . سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است . من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم . شادی ات را با...
-
با مرغ پنهان
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 16:48
حرف ها دارم با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم و زمان را با صدایت می گشایی ! *** چه ترا دردی است کز نهان خلوت خود می زنی آوا و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟ در کجا هستی نهان ای مرغ ! زیر تور سبزه های تر یا درون شاخه های شوق ؟ می پری از روی چشم سبز یک مرداب یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟ هر کجا هستی،...