قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

گل زود رس

آن گل زود رس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد
سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

آهنگر

در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر
فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـ کی به دست من
آهن من گرم خواهد
شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»
زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او
در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر…
بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.
او
به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

مهتاب

می تراود مهتاب 

 می درخشد شهتاب 

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک 

غم این خفته چند 

خواب در چشم ترم میشکند 

 

نگران با من استاد سحر 

صبح می خواهد از من  

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر 

در جگر لیکن خاری  

از ره این سفرم می شکند  

 

نازک آرای تن ساق گلی 

که به جانش کشتم 

وبه جان دادمش آب 

ای دریغا‌‌! به برم می شکند 

 

دستها می سایم 

تا دری بگشایم 

بر عبث می پایم 

که به در کس آید 

 در و دیوار ریخته شان 

بر سرم می شکند 

 

می ترواد مهتاب  

می درخشد شهتاب! 

مانده پای آبله از راه دراز 

بر دم دهکده مردی تنها  

کوله بارش بر دوش 

دست او بر در، می گوید با خود 

غم این خفته چند  

خواب در چشم ترم می شکند 

                                                                                

خون سرد

 

 

 

 

... من از این دونان شهرستان نیم

خاطر پر درد کوهستانیم،

کز بدی بخت، در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا!

هر سری با عالم خاصی خوش است

هر که را که یک چیزی خوب و دلکش است ،

من خوشم با زندگی کوهیان

چون که عادت دارم از طفلی بدان .

*****

به به از آنجا که ماوای من است،

وز سراسر مردم شهر ایمن است!

اندر او نه شوکتی ، نه زینتی

نه تقلید، نه فریب و حیلتی .

به به از آن آتش شبهای تار

در کنار گوسفند و کوهسار!

*****

به به از آن شورش و آن همهمه

که بیفتد گاهگاهی در رمه :

بانگ چوپانان، صدای های های،

بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای !

زندگی در شهر، فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا ...

زین تمدن، خلق در هم اوفتاد

آفرین بروحشت اعصار باد ...

(( حوت 1299 ))

***

میرداماد

میر داماد ، شنیدستم من،

که چو بگزید بن خاک وطن

بر سرش آمد واز وی پرسید

ملک قبر که : (( من رب، من ؟ ))

***

میر بگشاد دو چشم بینا

آمد از روی فضیلت به سخن:

اسطقسی ست - بدو داد جوب -

اسطقسات دگر زو متقن .

***

حیرت افزودش از این حرف ملک

برد این واقعه پیش ذوالمن

که : زبان دگر این بنده ی تو

می دهد پاسخ ما در مدفن

***

آفریننده بخندید و بگفت :

(( تو به این بنده ی من حرف نزن .

او در آن عالم هم، زنده که بود،

حرفها زد که نفهمیدم من ! ))

(( لاهیجان ، 16 اردیبهشت 1359