قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

روانش شاد

روان مادرم شادان که عمری

مرا در راه ایزد رهبری کرد

بگوشم نغمه ی توحید سرداد

بجای مادری،پیغمبری کرد

*****

دیداری در تنهایی (زندگی زیباست)

 

« زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟

کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی به بیند ؟

 

صبحا « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد

شب « گل الماس » را بر سقف مینائی به بیند

 

ریخت ساقی باه های گونه گون در جام هستی

غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی به بیند

 

شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »

شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » به بیند

 

« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند

« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟

 

(( بیست و نهم تیر   1351 ))

*****

دریاست آسمان

دیرینه سالهاست که در دیدگاه من -

شبهای ماهتاب چو دریاست آسمان

وین تک ستاره های درخشان بیشمار -

سیمین حبابهاست که بر سطح آبهاست

*****

در دیدگاه من -

این ماه پرفروغ که بیتاب می رود

سیمینه زورقیست که بر آب می رود

رخشان شهابها که پراکنده می خزند -

هستند ماهیان سبکخیز گرمپوی -

کاندر پی شکار، شتابنده می خزند.

*****

در دیدگاه من -

دریاست آسمان و ندارد کرانه ای

جز بی نشانگی -

از ساحلش نبوده خرد را نشانه ای

گفتم شبی به خویش:

این آسمان پیر -

بحریست بیکرانه ولی چشم من مدام -

دنبال ناخداست

پس ناخدا کجاست؟

در گوش من چکید صدایی که نرم گفت:

دریاست آسمان و در آن ناخدا "خداست"

شهریور 1349

*****

دختر زشت

خدا یا بشکن این آئینه ها را

که من از دیدن تو آئینه سیرم

مرا روی خوشی از زندگی نیست

ولی از زنده ماندن نا گزیرم

از آن روزیکه دانستم سخن چیست ـــ

همه گفتند: این دختر چه زشت است

کدامین مرد ، او را می پسندد؟

دریغا دختری بی سرنوشت است.

***

چو در آئینه بینم روی خود را

در آید از درم، غم با سپاهی

مرا روز سیاهی دادی ،اما

نبخشیدی به من چشم سیاهی

***

به هر جا پا نهم ، از شومی بخت ـــ

نگاه دلنوازی سوی من نیست

از این دلها که بخشیدی به مردم ـــ

یکی در حلقه گیسوی من نیست

***

مرا دل هست ، اما دلبری نیست

تنم دادی ولی جانم ندادی

بمن حال پریشان دادی، اما ـــ

سر زلف پریشانم ندادی

***

به هر ماه رویان رخ نمودند ـــ

نبردم توشه ای جز شرمساری

خزیدم گوشه ای سر در گریبان

به درگاه تو نالیدم بزاری

***

چو رخ پوشم ز بزم خوب رویان ـــ

همه گویند : که او مردم گریز است

نمیدانند، زین درد گرانبار ـــ

فضای سینه من ناله خیز است

***

به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ

نگینش دختر ی ناز آفرین بود

ز شرم روی نا زیبا در آن جمع ـــ

سر من لحظه ها بر آستین بود

***

چو مادر بیندم در خلوت غم ـــ

ز راه مهربانی مینوازد

ولی چشم غم آلوده اش گواهست

که در اندوه دختر می گدازد

***

ببام آفرینش جغد کورم

که در ویرانه هم ، نا آشنایم

نه آهنگی مرا  ،تا نغمه خوانم ـــ

نه روشن دیده ای ، تا پرگشایم

***

خدایا ! بشکن این آئینه هارا

که من از دیدن آئینه سیرم

مرا روی خوشی از زندگی نیست

ولی از زنده ماندن ناگزیرم

***

خداوندا !خطا گفتم ، ببخشای

تو بر من سینه ای بی کینه دادی

مرا همراه روئی نا خوشایند ـــ

دلی روشنتر از آئینه دادی

***

مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ

ولی سیرت پرستان میستایند

به بزم پاکجانان چون نهم پای

در دل را به رویم می گشایند

***

میان سیرت وصورت ،خدایا ! ـــ

دل زیبا به از رخسار زیباست

بپاس سیرت زیبا ، کریما! ـــ

دلم بر زشتی صورت شکیباست.

*****

خدایا

بود سوزی در آهنگم خدایا!

تو میدانی که دلتنگم خدایا!

دگر تاب پریشانی ندارم

نه از آهن،نه ازسنگم خدایا!

*****

خشم

این رشته های دوزخی استخوانگدازـــ

پیچنده اژدهاست، عصب نیست در تنم

در زیر پتکهای گرانبار زندگی ـــ

چون رعد می خروشم و فریاد می زنم

ژرفای و هم خیز جهانی پر از هراس ـــ

روز مرا ، سیاه تر از شام کرده است

دستی درون کالبد سخت جان من

افعی نهاده است و عصب نام کرده است

***

گیتی اگر بهشت بود ، من جهنمم

فریاد از این عصب که بود اژدهای من

ضحاک عصر خویشم و گر نیک بنگری

اعصاب زخم خورده من، مارهای من

***

طوفان خشم من چو بجنبد ز موج خیز ـــ

دیگر با یاد مردم در یا نورد نیست

آن لحظه ای که شعله کشد برق خشم من

هرگز به فکر خشک وتر وگرم و سرد، نیست

***

سوزان و شعله خیز و توانسوز و بی امان

خوئی که گاه می شود آتشفشان مراست

هنگام خشم، کودک افعی گزیده ام

تابم به جسم و آتش سوزان به جان مراست

***

همچون بنای زلزله دیده،دقیقه ها ـــ

میلرزم و ز پرده دل می کشم غریو

از چشم من شراره جهد همچو اژدها

در گیرو دار خشم، در آیم بشکل دیو

***

گاهی ز دست خشم ، چو غرنده تندرم

وین نعره های من فکند لرزه در سرای

دردانه کودکم بزند داد: « وا امان!»

بیچاره همسرم بکشد بانگ: « وا خدای!»

***

فریاد میکشم ز جگر همچو بانگ رعد

گوش سای، کر شود از نعره های من

آنسان که بمب ،لرزه به شهری برافکند

لرزند شیشه ها ز طنین صدای من

***

آن لحظه، هر که بر رخ من بنگرد، ز بیم ـــ

فریاد می کشد که:بشر نیست ، اژدهاست

فرزند من بدامن مادر برد پناه ـــ

کای مادر ! این پدر نبود، او بلای ماست

***

در این نبرد که شود خسته دیو خشم ـــ

رو می کند سپاه نامت بسوی من

اهریمن غضب ، چو نهد روی در گریز

پا می نهد فرشته رحمت بکوی من

***

آنگاه می نشینم و شرمنده از گناه

سر میهنم به دامن خجلت ز کار خویش

خواهم به دستیاری چشمان اشکبار ـــ

آبی زنم به چهره اندوه بار خوش.

*****

جرقه

حرفی که مهر نیست در آن، ناشنیده باد

دستی که نیست دست محبت، بریده باد

 

*****

جامه سبز بهار

باز کن پنجره را، دخترکم فصل بهار ست

بکناری بزن این پرده را غمگین دلازار

باز کن پنجره را ـ

تا زند دختر خورشید، بر این غمکده لبخند ـ

تا وزد موج نسیمی بمن از دامن دربند

تا دمد نور سپیدی بتو، از سینه البرز

تا رسد عطر دلاویز گل از سوی دماوند

باز کن پنجره را فصل بهار است

باغ، بیدار شد از خواب دی و بهمن و اسفند

***

دختر کوچک من فصل بهار است

باز کن پنجره را ـ

تا بدین کلبه رسد نغمه مرغان خوش آهنگ

تا نسیمی بسر و زلف تو ریزد گل صد رنگ

تا بخوانیم بهمراه کبوتر، غزل صبح

تا برانیم بآواز قناری غم خود را زدل تنگ

***

دخترم! فصل بهار است بر این پنجره ها، پرده میاویز

تا به بینیم بهر سو، گذر چلچله ها را

دشت تا دشت درخت است و بر اندام درختان ـ

جامه سبز بهارست

جلگه تا جلگه ز گلهای همه پر نقش و نگار است

همه انگشت نهالان ـ
چشم، تا کار کند غرق نگین های شکوفه است

همه جا، دست زمین، لاله فروش است

همه سو، موج هوا، عطر نثار است .

***

باغ را بنگر و فواره الماس فشان را

ارغوان ریخته بر دامن هر دشت

دشت را بنگر و این فرش زمردوش یاقوت نشان را

***

دخترم! آینه را از سر این طاقچه بردار

که در این فصل دلاویز ـ

همه جا آینه بندان بهار است

یکطرف پیش رخت، آینه روشن مهتاب ـ

یکطرف آینه چشمه رخشنده آرام ـ

یکطرف آینه قدی سیمینه البرز ـ

با چنین آینه بندان بهاری ـ

هر طرف روی کنی آینه خیز است ـ

هر کجا پای نهی آینه زار است

***

شانه را دور بیفکن

که تو را گر نبود شانه، نه اندوه و نه بیم است

بهترین شانه تو دست نسیم است

***

دخترم! عطر چه خواهی ؟

که نسیم سحری عطر فروش است

موج هر باد که بر زلف تو پیچد ـ

پیک خوشبوی بهارست و رباینده هوش است

***

دخترم! باز کن از گردن خود رشته گوهر

تا که بانوی بهاران ز شکوفه ـ

به سروشانه سیمین تو گوهر بفشاند

یا برانگشت ظریف تو نگین از گل رنگین بنشاند

***

هر چه زیبائی و زیباست در آغوش بهارست

مرغکان بر سر هر شاخه گل، گرم سرودند ـ

تازه گلها همه در باغچه آماده رقصند ـ

خوشنوا چلچله ها، زمزمه گر، مست نشاطند ـ

لک لکان صیحه کنان پیک درودند ـ

سارها چرخ زنان در دل ابرند ـ

گاه، چون موج خروشان، همه در اوج فرازند

گاه، چون برگ درختان همه در قوس فرودند .

***

باز کن پنجره را، دخترکم فصل بهار ست

بکناری بزن این پرده را غمگین دلازار

باز کن پنجره را ـ

تا زند دختر خورشید، بر این غمکده لبخند ـ

تا وزد موج نسیمی بمن از دامن دربند

تا دمد نور سپیدی بتو، از سینه البرز

تا رسد عطر دلاویز گل از سوی دماوند

باز کن پنجره را فصل بهار است

باغ، بیدار شد از خواب دی و بهمن و اسفند

 

(( فروردین ماه  1350 ))

*****

جوانی

جوانی ، داستانی بود

پریشان داستان بی سرانجامی

غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم

به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم

*** 

جوانی چون  کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز

سرودی داشت آن مرغک ـــ

که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم

به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم

نوائی داشت

حالی داشت

گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت

***

جوانی چو کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز

که او را هر زمان با شوق ، آب و دانه ای میدادم

پرو بال لطیفش را بلبل ها شانه  می کردم

و او را روی چشم و سینه خود لانه می دادم

***

ولی افسوس

هزار افسوس

یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد

ز پیشم همچنان تیر شهابی، تند، بالا رفت

***

به سو ی آسمانها رفت

فغان کردم ـــ

 نگاهم را چنان صیاد ـــ دنبالش روان کردم

ولی اوکم کمک چون نقطه شد و ز دیده پنهان شد

به خود گفتم که :آن مرغک به سوی لانه می آید

امید رفته روزی عاقبت در خانه می آید

ولی افسوس

هزار افسوس!

به عمری در رهش آویختم فانوس جشم را

نیامد در برم مرغ سپید من

نشد گرم از سرودش خانه عشق و امید من

کنون دور از کبوتر ، لانه خالی، آسمان خالیست

بسوی آسمان چون بنگرم تا کهکشان خالیست

***

منم آن طفل دیروزین ـــ

که اینک در غم هم نغمه ای با چشم تو مانده

درون آشیان ز آن همنوای گرم خو یک مشت « پر » مانده

« پر او چیست دانی؟ هاله ی موی سپید من

فضای آشیان خالیست

چه هست آن آشیان؟ ـــ

ویران دلم ، ویرانه ی عشق و امید من

***

هزار افسوس!

هزار اندوه!

جوانی رفت، شادی رفت ، روح و زندگانی رفت

غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و امید آمد

پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت

سپاه پیری آمد ، هاله ی موی سپید آمد

***

کنون من مانده ام تنها

ز شهر دل گریزان، رهنورد هربیابانم

سراپا حیرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم

چنان گمکرده فرزندی

به صحرای غریبی، بی کسی ، هم صحبت کوهم

***

صدا سر میدهم در کوه:

کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها؟!

جواب آید به صد اندوه:

کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها...؟!

*****

تنها

افسرده ، بی پناه ، پریشانحال ــــ

افتاده ام به گوشه ی تنهائی

من یکطرف نشسته ام و غمها

ایستاده اند گرم و صف آرائی

***

در بزم گرم زندگیم، بیگاه

سنگی فتاد و ساغر من بشکست

طفلم رمید و همسر من بگریخت

دستی رسید و رشته ما بگسست

***

عمری قرار زندگیم بودند

رفتند و هیچ صبر و قرارم نیست

خواهم ز چنگ حادثه بگریزم

ایوای من که پای فرارم نیست

***

کو خنده های کودک دلبندم؟

آن گر مخوی نغمه سرایم کو؟

آنکس که کودکانه گه بیگاه ـــ

میگفت قصه ها ز برایم کو؟

***

ایوای از شکنجه های تنهائی

کو همسرم؟ کجاست هماغوشم؟

فرزند من کجاست که با شادی ـــ

بالا رود ز دست و سر و دوشم؟

***

خاموش مانده خانه من امشب

در آن خروش و همهمه بر پا نیست

دلبند کودکم که دلم میبرد ـــ
آرام جان خسته «‌ بابا » نیست

***

ای تک ستاره های شب تارم

ای اشکها! ز دیده فرو ریزید

ای لحظه های غم زده! بنشینید

ای دیوهای حادثه! بر خیزید

***

در این شب سیاه غم آلوده

من هستم و سکوت غم انگیزی

وز این سیاه چال ،نصیبم نیست ـــ

جز وای وای شوم شباویزی.

*****