قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

یاد

طوفان سهمناک به یغما گشود دست

می کند و می ربود و می افکند و می شکست

لختی تگرگ مرگ فرو ریخت، سپس

طوفان فرو نشست

 

بادی چنین مهیب نزیبد بهار را

کز برگ و گل برهنه کند شاخسار را

در شعله های خشم بسوزاند این چنین

گل را و خار را

 

اکنون جمال باغ بسی محنت آور است

غمگین تر از غروب غم انگیز آذر است

بر چشم هر چه می نگرم در عزای باغ

از اشک غم تر است

 

آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند

در موج سیل تا به گریبان نشسته اند

لب های باز کرده به لبخند شوق را

در خاک بسته اند

 

آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن

لادن شکسته، یاس به گل خفته در چمن

گل ها، شکوفه ها بر خاک ریخته

چون آرزوی من

 

مادر که مرد سوخت بهار جوانیم

خندید برق رنج به بی آشیانیم

هر جا گلی به خاک فتد یاد می کنم

از زندگانیم

یاد

طوفان سهمناک به یغما گشود دست

می کند و می ربود و می افکند و می شکست

لختی تگرگ مرگ فرو ریخت، سپس

طوفان فرو نشست

 

بادی چنین مهیب نزیبد بهار را

کز برگ و گل برهنه کند شاخسار را

در شعله های خشم بسوزاند این چنین

گل را و خار را

 

اکنون جمال باغ بسی محنت آور است

غمگین تر از غروب غم انگیز آذر است

بر چشم هر چه می نگرم در عزای باغ

از اشک غم تر است

 

آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند

در موج سیل تا به گریبان نشسته اند

لب های باز کرده به لبخند شوق را

در خاک بسته اند

 

آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن

لادن شکسته، یاس به گل خفته در چمن

گل ها، شکوفه ها بر خاک ریخته

چون آرزوی من

 

مادر که مرد سوخت بهار جوانیم

خندید برق رنج به بی آشیانیم

هر جا گلی به خاک فتد یاد می کنم

از زندگانیم

***

هزاران اسب سپید

به سنگ ساحل مغرب شکست زورق مهر،

پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .

هزار نیزه زرین به قلب آب شکست .

فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست .

به ماهیان خبر غرق آفتاب رسید .

نفس زنان به تماشای حال او رفتند !

ز ره درآمد باد،

به هم بر آمد موج،

درون دریا آشفت ناگهان، گفتی

هزاران اسب سپید از هزار سوی افق،

رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !

***

نه تخته پاره زرین، که جان شیرین بود؛

در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !

هزار روح پریشان به هر تلاطم موج،

بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !

***

لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .

نواگران چمن از نوا فرو ماندند .

شب آفرینان بر شهر سایه افکندند .

سحر پرستان، فریاد در گلو، رفتند !

*****

نیلوفرستان

آوایش از دور،

بانگ خوش آمد بود - شاید -

پوینده در پهنای آن دشت زمرد،

بالنده تا بالای آن باغ زبرجد،

مثل همیشه، گرم، پر شور ...

***

نزدیک تر، نزدیک تر،

از لابه لای شاخه ها، از پشت نیزار،

گهگاه می شد آفتابی !

نیلوفرستانی، سمن زاری، که چون عشق،

تا چشم می پیمود، آبی !

***

نزدیک تر، نزدیک تر، او بود، او بود .

آن همدل همصحبت آئینه رو بود .

آن همزبان روشن پاکیزه خو بود .

آن عاشق از خود برون،

آن عارف در خود فرو بود .

آن سینه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ...

***

دریا، همان دنیای راز بیکرانه،

دریا، همان آغوش باز مادرانه،

دریا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !

***

نزدیک تر، نزدیک تر، او هم مرا دید .

آوای او بانگ خوش آمد بود،

بی هیچ تردید .

آن سان که بیند آشنائی آشنا را،

چیزی در ین عالم به هم پیوند می داد

جان های بی آرام ما را .

***

خاموش و غمگین، هر دو ساعت ها نشستیم !

خاموش و غمگین هر دو بر هم دیده بستیم .

ناگاه، ناگاه،

آن بغض پنهان را، که گفتی،

می کشت مان چون جور و بیداد زمانه؛

با های های بی امان در هم شکستیم ؟ ...

از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه،

بر شانه های خسته، بار درد، چون کوه،

می گفتیم و می گفتیم و می گفت و می گفت،

تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !

***

دریا و من، شب تا سحر بیدار ماندیم .

شعری سرودیم .

اشکی فشاندیم .

شب تا سحر، آشفته حالی بود با آشفته گوئی،

انده یاران بود و این آشفته پوئی،

بر این پریشان روزگاری، چاره جوئی .

***

دریا به من بخشید آن شب،

بس گنج از گنجینه خویش .

از آن گهرهای دلاویزی که می ساخت ؛

در کارگاه سینه خویش :

جوشش، تپش، کوشش، تکاپو، بی قراری !

ساکن نماندن همچو مرداب،

چون صخره - اما - پیش توفان استواری !

هم بر خروشیدن به هنگام،

هم بردباری !

***

در جاده صبح

با دامن پر، باز می گشتم - سبکبال -

سرشار از امیدواری !
می رفتم و دیدمش باز،

در صبحگاه آفتابی :

نیلوفرستانی، سمن زاری، که چون عشق،

تا چشم می پیمود، آبی !

از لابه لای شاخه ها از پشت نیزار

از دور، از دور ...

او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور !

*****

نکاهی به آسمان

کنار دریا، با آب همزبان بودم .

 

میان توده رنگین گوش ماهی ها،

ز اشتیاق تماشا چو کودکان بودم !

به موج های رها شادباش می گفتم !

به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، کف ها،

به ماهیان و به مرغابیان، چنان مجذوب،

که راست گفتی، بیرون ازین جهان بودم .

 

نهیب زد دریا،

که : - « مرد !

این همه در پیچ تاب آب مگرد !

چنین درین خس و خاشاک هرزه پوی، مپوی !

مرا در آینه آسمان تماشا کن !

دری به روی خود از سوی آسمان واکن !

دهان باز زمین در پی تو می گردد !

از آنچه بر تو نوشته ست، دیده دریا کن !

زمین به خون تو تشنه ست ، آسمانی باش !

بگرد و خود را در آن کرانه پیدا کن ! »

*****

... مهر می ورزیم

من فکر می کنم پس هستم . « دکارت »

من طغیان می کنم پس هستم . « کامو »

***

جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است،

جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،

خیال انگیز !

ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خمخانه سر مستیم

در من این احساس :

مهر می ورزیم،

پس هستیم !

***

مروارید مهر

دو جام یک صدف بودند،

« دریا » و « سپهر »

آن روز

در آن خورشید،

- این دردانه مروارید -

می تابید !

من و تو، هر دو، در آن جام های لعل

شراب نور نوشیدیم

مرا بخت تماشای تو بخشیدند و،

بر جان و جهانم نور پاشیدند !

تو را هم، ارمغانی خوشتر از جان و جهان دادند :

دلت شد چون صدف روشن،

به مروارید مهر

آن روز !

*****

مرگ در مرداب

لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب،

ز من بی تاب تر، جان و دل آب،

مرا گفت : از تلاطم ها میاسای !

که بد دردی است جان دادن به مرداب !

***

...ما.همان جمع پراکنده

با یاد نیما، سراینده « ای آدم ها »

***

موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد !

 

از دل تیره امواج بلند آوا،

که غریقی را در خویش فرو می برد،

و غریوش را با مشت فرو می کشت،

نعره ای خسته و خونین ، بشریت را،

به کمک می طلبید :

- « آی آدمها ...

آی آدمها ... »

ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم !

به خیالی که قضا،

به گمانی که قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بکند !

« دستی از غیب برون آید و کاری بکند »

هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم !

آستین ها را بالا نزدیم

دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،

تا از آن مهلکه - شاید - برهانیمش،

به کناری برسانیمش ! ...

 

موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت .

با غریوی،

که به خواموشی می پیوست .

با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا

چنگ می زد، می آویخت ...

 

ما نمی دانستیم

این که در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،

این نگونبخت که اینگونه نگونسار شده است ،

این منم،

این تو،

آن همسایه،

آن انسان!

این مائیم !

ما،

همان جمع پراکنده،

همان تنها،

آن تنها هائیم !

 

همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم .

آن صدا، اما خاموش نشد .

- « ... آی آدم ها ... »

« آی آدم ها ... »

آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،

آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !

تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،

خاطری آشفته ست،

دیده ای گریان است،

هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛

آن صدا در همه آفاق طنین انداز ست .

 

آه، اگر با دل وجان، گوش کنیم،

آه اگر وسوسه نان را، یک لحظه فراموش کنیم،

« آی آدم ها » را

در همه جا می شنویم .

 

در پی آن همه خون، که بر این خاک چکید،

ننگ مان باد این جان !

شرم مان باد این نان !

ما نشستیم و تماشا کردیم !

 

در شب تار جهان

در گذرکاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی !

در دل این همه آشوب و پریشانی

این از پای فرو می افتد،

این که بردار نگونسار شده ست،

این که با مرگ درافتاده است،

این هزاران وهزاران که فرو افتادند؛

این منم،

این تو،

آن همسایه !

آن انسان،

این مائیم .

ما،

همان جمع پراکنده، همان تنها،

آن تنها هائیم !

اینهمه موج بلا در همه جا  می بینیم،

« آی آدم ها » را می شنویم،

نیک می دانیم،

دشتی از غیب نخواهد آمد

هیچ یک حتی یکبار نمی گوئیم

با ستمکاری نادانی، اینگونه مدارا نکنیم

آستین ها را بالا بزنیم

دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش

مهربانی را،

دانائی را،

بر بلندای جهان،

بنشانیمش ... !

 

- « آی آدم ها ... !

موج می آید ... »

*****

گنجینه

شب، در آن جنگل ساکت سرد

برف و تاریکی و سوز و سرما

باد یخ بسته هنگامه می کرد

بسته برف و سیاهی ره ما

 

با رفیقی در آن تیره جنگل

راه گم کرده بودیم و، در دل

حسرت آتش سرخ منقل

آتشی بود جانسوز بر دل

 

راستی، بود این همدم من

پهلوانی بسان تهمتن

قهرمانی جسور و قوی تن

سینه پولاد و بازو چو آهن

 

منکر عشق و شوریدگی ها

بی خیال از غم زندگانی

دل در آن سینه چون سنگ خارا

غافل از کیمیای جوانی

 

من جوانی پریشان و عاشق

سخت شوریده، دلداده، شاعر

زندگی در هم و نا موافق

زنج و غم دیده، آشفته خاطر

 

او، همه قدرت و پهلوانی

من، همه عشق و شوریدگی ها

من شده پیر اندر جوانی

او از این بی خیالی توانا

 

باد یخ بسته هنگامه می کرد

ما خزیده پناه درختی

شب، در آن جنگل ساکت سرد

خورده بودیم سرمای سختی

 

آن قوی پنجه، از سوز سرما

عاقبت گشت بی حال و مدهوش

من در اندیشه ی آن دلارا

کرده سرما و دنیا فراموش

 

آتش عشق آن یار زیبا

شعله ور بود در سینه ی من

تا رهانید جانم ز سرما

جاودان باد گیجینه ی من!

*****