قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

تعویض قالب

سلام

   حالتون چطوره؟ رو به راه هستید؟... امیدوارم که باشید!

موقتا چند هفته ای از این قالب استفاده می کنیم تا قالبی خوب تر از قبل آماده کنیم!

ما رو ببخشید به بزرگی خود

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

بگیر از دلم دست

بگیر از دلم دست، گر یک سخن 

بگوئی٬ به آخر شود تاب من 

چو یک سبحه کش بگسلانی رسن 

فرو ریزد این اشک سیماب من... 

چه بسیار اندوه ایام تلخ! 

چه زجر مداوم٬ و چه درد عمیق! 

ندیدم حلاوت در این کام تلخ 

نه اندر زفیر نه اندر شهیق 

همه عمر سر خوردگی٬ خودخوردگی 

همه عمر یاس٬ کز دل پری 

بگیرم اگر برنگیری تو دست

از سروده های گذشته

در چشه ی چشم اشکریزم 

شد غرقه حیات پرستیزم 

بر عرصه که بود در نوشتم 

 اینک عجبم، کجا گریزم ؟  

هر لحظه به راه من، درنگی است 

هر شهد که می چشم، شرنگی است 

پنداشته ام گل است، خاری است 

پنداشته ام در است، سنگی است

شبم تیره و تار است خدایا

رهم تنگ و شبم تیره و تار است خدایا! 

 به حالم نظری‌، کز چه قرار است خدایا! 

چه رنج است، چه درد است، چه تلخ است خدایا! 

عجب رنج گرانی که بکار است خدایا!

پوزش

           بسم الله الرحمن الرحیم 

      باعرض سلام و  خسته نباشید خدمت خوانندگان محترم. 

   با عرض پوزش چند وقتی به علت بعضی مشکلات در خدمت شما نبودم . اکنون که دوباره توانستم برای شما عزیزان مطلب بنویسم بی نهایت خوشحالم. 

امیدوارم که از امروز به بعد با مطالب خود موجب شادی شما عزیزان گردم

 

 

                                                                                           ابی

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت