قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

باقی در صدا

در باغی رها شده بودم.

نوری بیرنگ و سبک بر من وزید .

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟

هوای باغ از من می گذشت

و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.

آیا این باغ

سایه روحی نبود

که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟

ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد .

صدایی که به هیچ شباهت داشت .

گویی عطر خودش را در آیینه تماشا می کرد .

همیشه از روزنه ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.

سرچشمه صدا گم بود :

من ناگاه آمده بودم .

خستگی در من نبود :

راهی پیموده نشد .

آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟

***

ناگهان رنگی دمید :

پیکری روی علف ها افتاده بود .

انسانی که شباهت دوری با خود داشت .

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش هایش .

وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود .

وزشی برخاست

دریچه ای بر خیرگی ام گشود :

روشنی تندی به باغ آمد .

باغ می پژمرد

و من به درون دریچه رها می شدم .

*****

نظرات 1 + ارسال نظر
نگار جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 13:43

سلام
وبلاگ قشنگی داری شعراشو همه خوندم...
اگه میشه شعرای حافظ سعدی و ... رو هم بزار.

خیلی ممنون.دست شما درد نکنه. حتما اول باید آرشیویی از آنها تهیه کنم بعد چشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد