در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من وزید .
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد .
صدایی که به هیچ شباهت داشت .
گویی عطر خودش را در آیینه تماشا می کرد .
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم .
خستگی در من نبود :
راهی پیموده نشد .
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟
***
ناگهان رنگی دمید :
پیکری روی علف ها افتاده بود .
انسانی که شباهت دوری با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش .
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود .
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود :
روشنی تندی به باغ آمد .
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم .
*****
سلام
وبلاگ قشنگی داری شعراشو همه خوندم...
اگه میشه شعرای حافظ سعدی و ... رو هم بزار.
خیلی ممنون.دست شما درد نکنه. حتما اول باید آرشیویی از آنها تهیه کنم بعد چشم.