سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
می آمد، می رفت .
می آمد، می رفت .
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد .
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم .
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهشت خودش گم کرده بود.
چگونه می شد در رگهای بی فضای این تصویر
همه سرگرمی خواب دوشین را ریخت ؟
چیزی گم شده بود .
روی خودم خم شدم :
حفره ای در هستی من دهان گشود .
***
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم،
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت .
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود .
فریاد زدم:
تصویر بازده !
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست
***
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
میآمد، می رفت .
میآمد، می رفت .
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .
*****
سلام عزیزم فردا ولنتاینه
بهت تبریک میگم (ولنتاینت هَپی)
خوشحال میشم یکی از آرزوهای خوشگل ولنتاینیتو برام بگی ( اگه منو دوست خودت بدونی!)
مرسی عزیزم
منتظرمااااااااااااااااااااااااااااا
سلام دوست من
وبلاگ قشنگى دارى. منم یه وبلاگ قشنگ دارم، یعنى سعى مى کنم قشنگ باشه! خوشحال مى شم اگه پیشم بیاى و نظرتو راجع به مطالب وبلاگ بهم بگى.
منتظرتم.
سلام
اگه دوست داشتی بیا با هم بنویسیم
جات تو جمع ما خیلی خالیه.