قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

من و پائیز

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !

تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم

چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ

بگوشم از درختان های های گریه می آید

مرا هم گریه میباید ـ

مرا هم گریه میشاید

کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد

بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است

و در سوک بزرگ باغ، گریان است

***

بهنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ

که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد

و باغ زرد را بدرود میگوید ـ

دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ

بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود

و همراه نگاه ما ـ

غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .

***

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ

و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باری نیست

ز هر عشقی تهی ماندم

نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.

***

تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ

و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز

که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند

تو میمانی و عریانی ـ

تو میمانی و حیرانی .

***

الا ای باغ پائیزی

دل منهم دلی سرد است

و طفل برگهای آرزویم را

دست ناامیدی تیر باران میکند پائیز

ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ

دلم لبریز اندوه است .

چنان زرینه پولکهای تو کز جنبش هر باد میبارد ـ

مرا برگ نشاط از شاخه میریزد

نگاه جانپناهی نیست ـ

که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد

***

خطا گفتم، خطا گفتم

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!

ترا در پی بهاری هست ـ

امید برگ و باری هست

همین فردا ـ

رخت را مادر ابر بهاری گرم میشوید ـ

نسیم باد نوروزی ـ

تنت را در حریر یاس می پیچد ـ

بهارین آفتاب ناز فروردین ـ

بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ

هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ

بر انگشت درختانت نگین غنچه میکارد ـ

و پروانه، می شبنم ز جام لاله مینوشد ـ

دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ

و دست باغبان گلبوته ها را میدهد پیوند .

در این هنگامه ها ابری بشوق این زناشودی ـ

به بزم گل، تگرگ ریز، جای نقل میپاشد ـ

و ابری سکه باران به بزم باغ میریزد

درختان جشن می گیرند

ز رنگارنگ گلها میشود بزمت چراغانی

وزین شادی لبان غنچه ها در خنده میآید

بهاری پشت سر داری ـ

تو را دل شادمان باید

***

الا ای باغ پائیزی !

غمت عزم سفر دارد

همین فردا دلت شاد است ـ

ز رنج بهمن و اسفند آزاد است

تو را در پی بهاری هست

امید برگ و باری هست

ولی در من بهاری نیست

امید برگ و باری نیست .

***

تو را گر آفتاب بخت نوروزی

لباس برگ میپوشد

مرا هرگز امید آفتابی نیست

دلم سرد است و در جان التهابی نیست

تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ

مرا باران بغیر از دیده تر نیست .

تو را گر مادر ابر بهاری هست ـ

مرا نقشی ز مادر نیست .

***

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!

تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی

ولی در کلبه تاریک جان من ـ

نشان از کور سوئی نیست

نسیم آرزوئی نیست

گل خوش رنگ و بوئی نیست

اگر در خاطرم ابریست ابر گریه تلخست ـ

که گلهای غمم را آبیاری میکن شبها

اگر بر چهره ام لبخند می بینی

مرا لبخند انده است بر لبها

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!

 

(( بیست و دوم مهر  1348 ))

*****

قهرمان خسته

 

ای قهرمان خسته میدان زندگی !

ای رهنورد خسته تن و خسته جان من !

موی سپید گونه تو گرد راه تست

آثار خسته جانی تو در نگاه تست

در راه عمر تو که همه پاک بود و پاک ـ

بسیار دیده ام که نشیب و فراز بود

بسیار دیده ام که بچشم نجیب تو ـ

درد و ملال بود و غمی جانگداز بود

اما به زندگانی پر افتخار تو ـ

نه حرف عجز بود، نه دست نیاز بود.

***

دست تو پاک بود و دلت پاک و چشم، پاک

روح تو جز بشهر حقیقت سفر نکرد

جان تو جز به راه مروت گذر نکرد

مرد خدا توئی

روشندلی که دین و شرف را بروزگار ـ

هرگز فدای یافتن سیم و زر نکرد

***

تو پاکدامنی

در چهره تو نقش مسیحا نشسته است

اندهگین مباش ـ

گر روزگار، با تو گهی کجمدار بود.

زیرا نصیب تو ـ

از این شکستها شرف و افتخار بود.

***

ای مرد پاکباز !

در راه عمر، هر که سبکبار میرود ـ

پا مینهد به درگه حق، رو سپید و پاک

و آن سیم و زد طلب که گرانبار زیسته است

دست گناه مینهدش در دهان خاک

***

ای قهرمان خسته تن و خسته جان من !

دانم تو کیستی

دانم تو چیستی

یکعمر در سراچه دلتنگ زندگی ـ

مردانه زیستی

در پیش خلق، خنده بلب داشتی ولی ـ

پنهان گریستی .

در چشم من مسیح بزرگ زمانه ای

ای مرد پاکزاد

بر جان پاک تو ـ

از من درود باد ـ

از من درود باد .

 

(( یازدهم آبان  1348 ))

*****

فلق

ای صبح، ای بشارت فریاد!

امشب، خروس را

در آستان آمدنت سر بریده اند!

***

سنگ

سحرگه در چمن خوشرنگ شد گل

به دل گفتم که نازست این، میندیش

نگاهش کردم و دلتنگ شد گل

چو دستی پیش بردم، سنگ شد گل

 

چنگ شکسته

بازم به سرزد امشب ای گل هوای رویت

گیرم قفس شکستم و ز دانم و دانه جستم

ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت

از پا افتادگان را دستی بگیر آخر

تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه

چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای

(گیرم...) پایی نمی دهد تا پر واکنم به سویت

کو بال آن که خود را باز افکنم به کویت

ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت

تا کی به سر بگردم در راه جستجویت

کز اشک شوق دادم یک عمر شستشویت

شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

تنهایی

سپیده سر زد و مرغ سحر خواند

شبی گفتی به آغوش تو آیم

سپهر تیره دامان زرافشاند

چه شبها رفت و آغوشم تهی ماند

پرواز خاکستر

 

به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر

به پای شعله رقصیدند وخوش دامن کشان رفتند

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده انداین جا

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی

هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است

من و پروانه را دیگر به شرح وقصه حاجت نیست

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم

که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

کسی زان جمع جمع دست افشان نشددمساز  خاکستر

چه خوش پر سوز مینالد زهی آواز خاکستر

کنون در تسخیر عشق بین پرواز خاکستر

خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر

که بانگی بر نیاید از دهان باز خاکستر

 

 

احساس

بسترم

صدف خالی یک تنهایی است

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دیگری ...

***