قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

بگیر از دلم دست

بگیر از دلم دست، گر یک سخن 

بگوئی٬ به آخر شود تاب من 

چو یک سبحه کش بگسلانی رسن 

فرو ریزد این اشک سیماب من... 

چه بسیار اندوه ایام تلخ! 

چه زجر مداوم٬ و چه درد عمیق! 

ندیدم حلاوت در این کام تلخ 

نه اندر زفیر نه اندر شهیق 

همه عمر سر خوردگی٬ خودخوردگی 

همه عمر یاس٬ کز دل پری 

بگیرم اگر برنگیری تو دست

از سروده های گذشته

در چشه ی چشم اشکریزم 

شد غرقه حیات پرستیزم 

بر عرصه که بود در نوشتم 

 اینک عجبم، کجا گریزم ؟  

هر لحظه به راه من، درنگی است 

هر شهد که می چشم، شرنگی است 

پنداشته ام گل است، خاری است 

پنداشته ام در است، سنگی است

شبم تیره و تار است خدایا

رهم تنگ و شبم تیره و تار است خدایا! 

 به حالم نظری‌، کز چه قرار است خدایا! 

چه رنج است، چه درد است، چه تلخ است خدایا! 

عجب رنج گرانی که بکار است خدایا!