قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

دریا

رفتی و بار دگر شد٬ شعرت ترانه دریا 

عزمت صلابت طوفان٬ خشمت نشانه دریا 

تا موج٬ یاد تو افتاد٬ چون من قرار ز کف داد 

شد چاک٬ پیرهن باد٬ لرزید شانه ی دریا 

گل کرد بغض بهاران٬ وقت غروب که خورشید 

افراشت خیمه غربت٬ بر بیکرانه ی دریا 

از داغت ای همی خوبی٬ نیلی ست دشت نگاهم 

آنسان که گونه ی ساحل٬ از تازیانه ی دریا 

آخر چگونه نگرید٬ شبنم برای گل سرخ 

آخر چگونه نگیرد٬ این دل بهانه دریا

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

غزل غریبی

بیا در آتش غم عاشقانه بگدازیم 

ز های های غریبی تغزلی سازیم 

ستاره ٬ ماهی دریای اشکمان گردد 

اگر به یاد تو ای ماه! گریه آغازیم 

کلید باغ فدک را ستانده ایم و بگو 

بهای حق نمک را چگونه پردازیم 

عنایتی٬ که از این ورطه بال و پر گیرد 

اشارتی٬ که در این عرصه جان و سر بازیم 

ز موج خیزی سیل بلا هراسی نیست 

 دمی که کشتی دل را به آب اندازیم 

بگو ز جانب ما با امید منتظران  

بیا که سلسله ی کفر را بر اندازیم  

                               

          

                                                                         علیرضا قزوه

آرزو

چرا چون خار فرسودم در این باغ  

چرا بی داغ آسودم در این باغ 

گلستان٬ در گلستان لاله رویید 

چه می شد لاله ای بودم در این باغ 

الا ای آهوی وحشی کجایی

  1. الا ای آهوی وحشی کجایی مرا با توست چندین آشنایی
    دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس
    بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم
    که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
    که خواهد شد بگویید ای رفیقان رفیق بیکسان یار غریبان
    مگر خضر مبارک پی درآید ز یمن همتش کاری گشاید
    مگر وقت وفا پروردن آمد که فالم لا تذرنی فردا آمد
    چنینم هست یاد از پیر دانا فراموشم نشد، هرگز همانا
    که روزی رهروی در سرزمینی به لطفش گفت رندی ره‌نشینی
    که ای سالک چه در انبانه داری بیا دامی بنه گر دانه داری
    جوابش داد گفتا دام دارم ولی سیمرغ می‌باید شکارم
    بگفتا چون به دست آری نشانش که از ما بی‌نشان است آشیانش
    چو آن سرو روان شد کاروانی چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی
    مده جام می و پای گل از دست ولی غافل مباش از دهر سرمست
    لب سر چشمه‌ای و طرف جویی نم اشکی و با خود گفت و گویی
    نیاز من چه وزن آرد بدین ساز که خورشید غنی شد کیسه پرداز
    به یاد رفتگان و دوستداران موافق گرد با ابر بهاران
    چنان بیرحم زد تیغ جدایی که گویی خود نبوده‌ست آشنایی
    چو نالان آمدت آب روان پیش مدد بخشش از آب دیده‌ی خویش
    نکرد آن همدم دیرین مدارا مسلمانان مسلمانان خدا را

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را
دستخوش تو منم دست جفا برگشای بر دل من برگمار تیر جگردوز را
از پی آن را که شب پرده‌ی راز من است خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان راه برون بسته‌ام آه درون سوز را
دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو قدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را
گر اثر روی تو سوی گلستان رسد باد صبا رد کند تحفه‌ی نوروز را
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را

 

خاقانی

عضویت

به نام خدا 

 

   با سلام 

   امیدوارم که حال همه ی شما خوب و روبه راه باشید! این پست صرفا برای عضویت شما در سایت قلم و دفتر که حتما آن را می شناسید و همکاری با ماست. 

 

   شما اگر مایلید ، می توانید پس از مطالعه قوانین سایت به چند صورت عضو فعال و مطلب گذار ما باشید: 

1- از طریق تماس با ما   

۲- به این آدرس sarmadap@gmail.com  ایمیل دهید و برای ما نوع عضویت توانایی ها و شرایط خود را شرح دهید. 

۳- از طریق نظرات 

۴- می توان با شماره 09354540372 تماس بگیرد.  

 

با تشکر مدیر سایت سرمد شیری

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را