قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

خواب تلخ

مرغ مهتاب

می خواند.

ابری در اتاقم می گرید.

گل های چشم پشیمانی می شکفد.

در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.

مغرب جان می کند،

می میرد.

گیاه نارنجی خورشید

در مرداب اتاقم می روید کم کم

بیدارم

نپنداریدم در خواب

سایه شاخه ای بشکسته

آهسته خوابم کرد.

اکنون دارم می شنوم

آهنگ مرغ مهتاب

و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم.

*****

جهنم سرگردان

شب را نوشیده ام

و بر این شاخه های شکسته می گریم.

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان!

مرا با رنج بودم تنها گذار.

مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بر دارم

و به دامن بی تار و پود رؤیاها بیاویزم.

***

سپیدی های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست!

او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.

نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.

****

 

 

ببخشید یکم دیر آپ کردم

پرده

پنجره ام به تهی باز شد

و من ویران شدم.

پرده نفس می کشید.

***

دیوار قیر اندود!

از میان برخیز.

پایان تلخ صداهای هوش ربا!

فرو ریز.

***

لذت خوابم می فشارد.

فراموشی می بارد.

پرده نفس می کشد:

شکوفه خوابم می پژمرد.

***

تا دوزخ بشکافند،

تا سایه ها بی پایان شوند،

تا نگاهم رها گردد،

درهم شکن بی جنبشی ات را

و از مرز هستی من بگذر

سیاه سرد بی تپش گنگ!

*****

پاداش

گیاه تلخ افسونی!

شوکران بنفش خورشید را

در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم

و در آیینه نفس کشنده سراب

تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم.

در چشمانم چه تابش ها که نریخت!

و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!

آمدم تا ترا بویم،

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی

به پاس این همه راهی که آمدم.

***

غبار نیلی شب ها را هم می گرفت

و غریو ریگ روان خوابم می ربود.

چه رؤیاها که پاره نشد!

و چه نزدیک ها که دور نرفت!

و من بر رشته صدایی ره سپردم

که پایانش در تو بود.

آمدم تا ترا بویم،

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی

به پاس این همه راهی که آمدم.

***

دیار من آن سوی بیابان هاست.

یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.

هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد

از وحشت غبار شد

و من تنها شدم.

چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!

و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!

آمدم تا تو را بویم،

وتو : گیاه تلخ افسونی!

به پاس این همه راهی که آمدم

زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،

به پاس این همه راهی که آمدم.

*****

بی پاسخ

در تاریکی بی آغاز و پایان

دری در روشنی انتظارم رویید.

خودم را در پس در تنها نهادم

و به درون رفتم:

اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.

سایه ای در من فرود آمد

و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.

پس من کجا بودم؟

شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت

و من انعکاسی بودم

که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد

 و در پایان همه رؤیا ها در سایه بهتی فرو می رفت.

***

من در پس در تنها مانده بودم.

همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.

گویی وجودم را در پای این در جا مانده بود،

در گنگی آن ریشه داشت.

آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟

***

در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود

و من در تاریکی خوابم برده بود.

در ته خوابم خودم را پیدا کردم

و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.

آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

***

د رتاریکی بی آغاز و پایان

فکری در پس در تنها مانده بود.

پس من کجا بدم؟

حس کردم جایی به بیداری می رسم.

همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:

آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟

***

در اتاق بی روزن

انعکاسی نوسان داشت.

پس من کجا بودم؟

در تاریکی بی آغاز و پایان

بهتی در پس در تنها مانده بود.

*****

برخورد

نوری به زمین فرود آمد:

دو جا پا بر شن های بیابان دیدم.

از کجا آمده بود؟

به کجا می رفت؟

تنها دو جا پا دیده می شد.

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

***

ناگهان جا پاها براه افتادند.

روشنی همراهشان می خزید.

جا پاها گم شدند،

خود را از روبرو تماشا کردم:

گودالی از مرگ پر شده بود.

و من در مرده خود براه افتادم.

صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،

شاید از بیابانی می گذشتم.

انتظاری گمشده با من بود.

ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد

و من در اضطرابی زنده شدم:

دو جاپا هستی ام را پر کرد.

از کجا آمده بود؟

به کجا می رفت؟

تنها دو جا پا دیده می شد.

شاید خطایی پا زمین نهاده بود.

*****

باقی در صدا

در باغی رها شده بودم.

نوری بیرنگ و سبک بر من وزید .

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟

هوای باغ از من می گذشت

و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.

آیا این باغ

سایه روحی نبود

که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟

ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد .

صدایی که به هیچ شباهت داشت .

گویی عطر خودش را در آیینه تماشا می کرد .

همیشه از روزنه ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.

سرچشمه صدا گم بود :

من ناگاه آمده بودم .

خستگی در من نبود :

راهی پیموده نشد .

آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟

***

ناگهان رنگی دمید :

پیکری روی علف ها افتاده بود .

انسانی که شباهت دوری با خود داشت .

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش هایش .

وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود .

وزشی برخاست

دریچه ای بر خیرگی ام گشود :

روشنی تندی به باغ آمد .

باغ می پژمرد

و من به درون دریچه رها می شدم .

*****

یاد بود

سایه دراز لنگر ساعت

روی بیابان بی پایان در نوسان بود

می آمد، می رفت .

می آمد، می رفت .

و من روی شن های روشن بیابان

تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،

خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود

و در هوایش زندگی ام آب شد .

خوابی که چون پایان یافت

من به پایان خودم رسیدم .

من تصویر خوابم را می کشیدم

و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهشت خودش گم کرده بود.

چگونه می شد در رگهای بی فضای این تصویر

همه سرگرمی خواب دوشین را ریخت ؟

چیزی گم شده بود .

روی خودم خم شدم :

حفره ای در هستی من دهان گشود .

***

سایه دراز لنگر ساعت

روی بیابان بی پایان در نوسان بود

و من کنار تصویر زنده خوابم بودم،

تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید

و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت .

این بار

هنگامی که سایه لنگر ساعت

از روی تصویر جان گرفته من گذشت

بر شن های روشن بیابان چیزی نبود .

فریاد زدم:

تصویر بازده !

و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست

***

سایه دراز لنگر ساعت

روی بیابان بی پایان در نوسان بود:

میآمد، می رفت .

میآمد، می رفت .

و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .

*****

نیلوفر

از مرز خوابم می گذشتم،

سایه تاریک یک نیلوفر

روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود .

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

***

در پس درهای شیشه ای رؤیاها،

در مرداب بی ته آیینه ها،

هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود .

گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می مردم .

***

بام ایوان فرو می ریزد

و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد .

کدامین باد بی پروا

دانه نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

***

نیلوفر رویید،

ساقه اش از ته خواب شفّا هم سرکشید

من به رؤیا بودم

سیلاب بیداری رسید

چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم

نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود

در رگهایش من بودم که می دویدم

هستی اش در من ریشه داشت

همه من بود

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد

*****

مرغ افسانه

پنجره ای در مرز شب و روز باز شد

و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.

میان بیداری و خواب

پرتاب شده بود.

بیراهه فضا را پیمود،

چرخی زد

و کنار مردابی به زمین نشست.

تپش هایش با مرداب آمیخت،

مرداب کم کم زیبا شد.

گیاهی در آن رویید،

گیاهی تاریک و زیبا.

مرغ افسانه سینه خود را شکافت:

تهی درونش شبیه گیاهی بود.

شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.

وجودش تلخ شد:

خلوت شفافش کدر شده بود.

چرا آمد؟

از روی زمین پر کشید،

بیراهه ای را پیمود

و از پنجره ای به درون رفت.

***

مرد، آنجا بود.

انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.

مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،

سینه او را شکافت

و به درون رفت.

او از شکاف سینه اش نگریست:

درونش تاریک و زیبا شده بود.

به روح خطا شباهت داشت.

شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،

در فضا به پرواز آمد

و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت.

***

مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.

وزشی بر تار و پودش گذشت:

گیاهی در خلوت درونش رویید،

از شکاف سینه اش سربیرون کشید

و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.

زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.

اوجی صدایش می زد.

گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت

و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.

بال هایش را گشود

و خود را به بیراهه فضا سپرد.

***

گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.

چرخی زد

و در معبد به درون رفت.

فضا با روشنی بیرنگی پر بود.

برابر محراب

وهمی نوسان یافت:

از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود

و همه رؤیاهایش در محرابی خاموش شده بود.

خودش را در مرز یک رؤیا دید.

به خاک افتاد.

لحظه ای در فراموشی ریخت.

سر برداشت:

محراب زیبا شده بود.

پرتویی در مرمر محراب دید

تاریک و زیبا.

ناشناسی خود را آشفته دید.

چرا آمد؟

بال هایش را گشود

و محراب ا در خاموشی معبد رها کرد.

***

زن در جاده ای می رفت.

پیامی در سر راهش بود:

مرغی بر فراز سرش فرود آمد.

زن میان دو رؤیا عریان شد.

مرغ افسانه سینه او را شکافت

و به درون رفت.

زن در فضا به پرواز آمد.

***

مرد در اتاقش بود.

انتظاری در رگ هایش صدا می کرد

و چشمانش از دهلیز یک رؤیا بیرون می خزید.

زنی از پنجره فرود آمد

تاریک و زیبا.

به روح خطا شباهت داشت.

مرده به چشمانش نگریست:

همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.

مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید

و نگاهش به سایه آنها افتاد.

گفتی سایه پرده توری بود

که روی وجودش افتاده بود.

چرا آمد؟

بال هایش را گشود

و اتاق را در بهت یک رؤیا گم کرد.

***

مرد تنها بود.

تصویری به دیوار اتاقش می کشید.

وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.

وزشی ناپیدا می گذشت:

تصویر کم کم زیبا می شد

و بر نوسان دردناکی پایان می داد.

مرغ افسانه آمده بد.

اتاق را خالی دید

و خودش را در جای دیگر یافت.

آیا تصویر

دامی نبود

که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟

چرا آمد؟

بال هایش را گشود

و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.

***

مرد در بستر خود خوابیده بود.

وجودش به مردابی شباهت داشت.

درختی در چشمانش روییده بود

و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.

رگ های درخت

از زندگی گمشده ای پر بود.

بر شاخ ردخت

مرغ افسانه نشسته بود.

از شکاف سینه اش به درون نگریست:

تهی درونش شبیه درختی بود.

شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،

بال هایش را گشود

و شاخه ار در ناشناسی فضا تنها گذاشت.

***

درختی میان دو لحظه می پژمرد.

اتاقی به آستانه خود می رسید.

مرغی بیراهه فضا را می پیمود.

و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.

*****