قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

لحظه گمشده

مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم .

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت .

این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد .

***

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید .

زیبایی رها شده ای بود .

و من دیده براهش بودم:

رؤیای بی شکل زندگی ام بود .

عطری در چشمم زمزمه کرد .

رگ هایم از تپش افتاد .

همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد

در شعله فانوسش سوخت:

زمان در من نمی گذشت .

شور برهنه ای بودم .

***

او فانوسش را به فضا آویخت .

مرا در روشن ها می جست .

تاروپود اتاقم را پیمود

و به من راه نیافت

نسیمی شعله فانوس را نوشید

وزشی می گذشت

و من در طرحی جا می گرفتم .

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم

پیدا، برای که ؟

اودیگر نبود .

آیا با روح تاریک اتاق آمیخت ؟

عطری در گرمی رگهایم جابجا می شد

حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد

و من چه بیهوده مکان را می کاوم

آنی گم شده بود .

*****

لولوی شیشه ها

در این اتاق تهی پیکر

انسان مه آلود!

نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟

***

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد .

نسیم از دیوارها می تراود:

گل های قالی می لرزد .

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند .

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده ای

انسان مه آلود !

***

پاها صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می جوید .

تصویری به شاخه بید آویخته:

کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،

گوی ترا می نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می نگری

انسان مه آلود !

***

ترا در همه شبهای تنهایی

توی همه شیشه ها دیده ام

مادر مرا می ترساند

لولو پشت شیشه هاست

و من توی شیشه ها ترا می دیدم

لولوی سرگردان !

پیش آ

بیا در سایه هامان بخزیم

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد

بگذار پنجره را به رویت بگشایم

***

انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت و گریان سویم پرید

شب پنجره شکست و فرو ریخت:

لولوی شیشه ها

شیشه عمرش شکسته بود .

*****

مرز گمشده

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.

و صدای در جاده بی طرح فضا می رفت.

از مرزی گذشته بود،

در پی مرز گمشده می گشت.

کوهی سنگین نگاهش را برید.

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه آویخت:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

و کوه از خوابی سنگین پر بود.

خوابش طرحی رها شده داشت.

صدا زمزمه بیگانگی را بویید،

برگشت،

فضا را از خود گذر داد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.

***

کوه از خوابی سنگین پر بود.

دیری گذشت،

خوابش بخار شد.

طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.

خواب خطاکارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد.

***

انتظاری نوسان داشت.

نگاهی در راه مانده بود

و صدایی درتنهایی می گریست.

*****

گل کاشی

باران نور

که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت

روی دیوار کاشی گلی را میشست .

مار سیاه ساقه این گل

در رقص نرم و لطیفی زنده بود .

گفتی جوهر سوزان رقص

در گلوی این مار سیه چکیده بود .

گل کاشی زنده بود

در دنیای راز دار،

دنیا به ته نرسیدنی آبی .

هنگام کودکی

در انحنای سقف ایوان ها،

درون شیشه های رنگی پنجره ها،

میان لک های دیوارها

هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود

شبیه این گل کاشی را دیدم

و هر بار رفتم بچینم

رؤیایم پرپر شد.

***

نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید

و گرمی رگ هایش را حس کرد:

همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود:

گل کاشی زندگی دیگر داشت .

آیا این گل

که در خاک همه رؤیاهایم روییده بود

کودک دیرین را می شناخت

و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم .

گم شده بودم ؟

***

نگاهم به تاروپود شکننده ساقه چسبیده بود .

تنها به ساقه اش می شد بیاویزد .

چگونه می شد چید

گلی را با خیالی می پژمراند ؟

دست سایه ام بالا خزید .

قلب آبی کاشی ها تپید .

باران نور ایستاد:

رؤیایم پرپر شد .

*****

رو به غروب

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید .

 

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید .

 

در هم دویده سایه و روشن .

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می فروزد در آذر سپید .

 

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید .

 

خطی ز نور روی سیاهی است :

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید .

 

دیوار سایه ها شده ویران .

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید .

*****

دیوار

زخم شب می شد کبود.

در بیابانی که من بودم

نه پر مرغی هوای صاف را می سود

نه صدای پای من همچون دگر شب ها

ضربه ای به ضربه می افزود.

***

تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا بر جای،

با خود آوردم ز راهی دور

سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند

از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست

و ببندد راه را بر حمله غولان

که خیال رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.

***

روز و شب ها رفت.

من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.

نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش

نه خیال رفته ها می داد آزارم.

لیک پندارم، پس دیوار

نقش های تیره می انگیخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن می ریخت.

***

تا شبی مانند شب های دگر خاموش

بی صدا از پا درآمد پیکردیوار:

حسرتی با حیرتی آمیخت.

*****

ببخشید

ببخشید یکی دو روز نبودم. 

 

  راستی این قالب بهتره یا قبلی (خاطره)....

دود می خیزد

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می رسد افسانه ام؟

***

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

***

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید.

***

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام.

گرچه می سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته ام.

***

تیرگی پا می کشد از بام ها:

صبح می خندد به راه شهر من.

دود می خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

*****

گله مندی

زیاد به روز میکنم... ولی نظرات خیلی کمه خواهش میکنم به من بیچاره نظر بدین...

دنگ

دنگ...، دنگ...

ساعت گیج زمان در شب عمر

میزند پی در پی زنگ.

زهر این فکرکه این دم گذر است

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می گریم

گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

***

دنگ...، دنگ...

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت، نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

تند برمی خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می ماند از این جهد به جای:

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می ماند:

نقش انگشتانم.

***

دنگ...

فرصتی از کف رفت.

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهاینده از اندیشه من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوند با فکر زوال.

***

پرده ای می گذرد،

پرده ای می آید:

می رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ:

دنگ...، دنگ...،

دنگ...

*****