قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

مرگ رنگ

رنگی کنار شب

بی حرف مرده است .

مرغی سیاه آمده از راه های دور

می خواند از بلندی بام شب شکست .

سر مست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست .

در این شکست رنگ

از هم گسسته رشته هر آهنگ .

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آراید

با گوشواره پژواک .

مرغ سیاه آمده از راه های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ، بی تکان .

لغزانده چشم را

بر شکل های در هم پندارش .

خوابی شگفت می دهد آزارش :

گل های رنگ سر زده از خاک های شب .

در جاده های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار

هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار

بندی گسسته است

خوابی شکسته است

رؤیای سرزمین

افسانه شگفتن گلهای رنگ را

 از یاد برده است .

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد

رنگی کنار این شب بی مرز مرده است .

*****

مرغ معما

نی ها، همهمه شان می آید

مرغان، زمزمه شان می آید .

در باز ونگه کردم

و پیامی رفته به بی سویی دشت .

گاوی زیر صنوبرها،

ابدیت روی چپرها .

از بن هر برگی وهمی آویزان

و کلامی نی ،

نامی نی .

پایین، جاده بیرنگی .

بالا، خورشید هم آهنگی .

*****

غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

***

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افروز مرا بر غم ها.

***

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

***

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ بر آرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

***

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

***

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

*****

سرود زهر

می مکم پستان شب را

وز پی رنگی به افسون تن نیالوده

چشم پرخاکسترش را با نگاه خویش می کاوم.

***

از پی نابودی ام، دیری است

زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم

تا کند آلوده با آن شیر

پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم،

می کند رفتار با من نرم.

لیک چه غافل!
نقشه های او چه بی حاصل!

نبض من هر لحظه می خندد به پندارش.

او نمی داند که روییده است

هستی پر بار من در منجلاب زهر

و نمی داند که من در زهر می شویم

پیکر هر گریه، هر خنده،

در نم زهر است کرم فکر من زنده،

در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.

*****

سرگذشت

می خروشد دریا

هیچکس نیست به ساحل پیدا

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک .

***

مانده بر ساحل

قایقی، ریخته بر سر او،

پیکرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراک فرو .

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش .

و در این وقت که هر کوهه آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصه یک شب طوفانی را .

***

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوند داشت

با خیالی در خواب

***

صبح آن شب، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظه غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز

*****

سراب

آفتاب است و، بیابان چه فراخ!

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

***

در پس پرده ای از گرد و غبار

نقطه ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود، می بیند

آدمی هست که می پوید راه.

***

تنش از خستگی افتاده ز کار.

بر سر و رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی اش خشک گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.

***

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندکی راه چو می پیماید

می کند فکر که می بیند خواب.

*****

سپیده

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید .

 

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید .

 

در هم دویده سایه و روشن .

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می فروزد در آذر سپید .

 

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید .

 

خطی ز نور روی سیاهی است :

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید .

 

دیوار سایه ها شده ویران .

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید .

*****

روشن شب

روشنی است آتش درون شب

و ز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

***

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

***

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

***

گر چه می دانم که چشمی راه دارد با فسون شب،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.

*****

فراغی

چه بی تابه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!

چه بی تابه تو را طلب می کنم!

بر پشت ِ سمندی

گوئی

نوزین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه ئی بیهوده است.

بوی پیرهنت،

این جا

و اکنون. ـ

 

کوه ها در فاصله

سردند.

دست

در کوپه وبستر

حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،

و به راه اندیشیدن

یاس را

رج می زند

 

بی نجوای ِ انگشتانت

فقط.-

و جهان از هر سلامی خالی است.

*****

گفتی که باد مرده ست

گفتی که:

« باد، مرده ست!

از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش

بر آسیاب ِ خون،

نشکسته در به قلعه بیداد،

بر خاک نفکنیده یکی کاخ

باژگون.

مرده ست باد!»

گفتی:

« بر تیزه های کوه

با پیکرش،فروشنده در خون،

افسرده است باد!»

 

تو بارها و بارها

با زندگیت

شرمساری

از مردگان کشیده ای.

( این را،من

همچون تبی

ـ درست

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام.)

 

وقتی که بی امید وپریشان

گفتی:

«مرده ست باد!

بر تیزه های کوه

با پیکر کشیده به خونش

افسرده است باد!» ـ

آنان که سهم شان را از باد

با دوستا قبان معاوضه کردند

در دخمه های تسمه و زرد آب،

گفتند در جواب تو، با کبر دردشان:

« ـ زنده ست باد!

تا زنده است باد!

توفان آخرین را

در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش

ترسیم می کند،

   کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را

بر خاک افکنیدن

تعلیم می کند !»

 

(آنان

ایمانشان

ملاطی

از خون و پاره سنگ و عقاب است.)

***

گفتند:

«- باد زنده است،

بیدار ِ کار ِ خویش

هشیار ِ کار ِ خویش!»

گفتی:

«- نه ! مرده

باد!

زخمی عظیم مهلک

از کوه خورده

باد!»

 

تو بارها و بارها

با زندگیت شر مساری

از مردگان کشیده ای،

این را من

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام.

*****