به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر به پای شعله رقصیدند وخوش دامن کشان رفتند تو پنداری هزاران نی در آتش کرده انداین جا سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است من و پروانه را دیگر به شرح وقصه حاجت نیست چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم | که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر کسی زان جمع جمع دست افشان نشددمساز خاکستر چه خوش پر سوز مینالد زهی آواز خاکستر کنون در تسخیر عشق بین پرواز خاکستر خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر که بانگی بر نیاید از دهان باز خاکستر |
سلام
اگه دوست داشتی بیا با هم بنویسیم
جات تو جمع ما خیلی خالیه.
سلام ... دوست خوب
منم خوشحال میشم...
...
منتظر جواب تو هستم
...