قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

پاسخ

ساحل در انتظار کسی بود

تا پاسخی بگوید، فریاد آب را .

با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگین،

سر زیر پر کشیدم و رفتم !

جواب را .

***

بیکرانه

نه آن دریا، که شعرش جاودانه است،

نه آن دریا، که لبریز از ترانه ست .

به چشمانت بگو بسپار ما را،

به آن دریا که ناپیدا کرانه ست !

***

... به هر موجی که میگفتم

به دریا شکوه بردم از شب دشت،

وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت،

به هر موجی که می گفتم غم خویش؛

سری میزد به سنگ و باز می گشت .!

***

بوسه و آتش

در همه عالم کسی به یاد ندارد

نغمه سرایی که یک ترانه بخواند

تنها با یک ترانه در همه ی عمر

نامش اینگونه جاودانه بماند

***

صبح که در شهر، آن ترانه درخشید

نرمی مهتاب داشت، گرمی خورشید

بانگ: هزار‌آفرین! زهرجا بر شد

شور و سروری به جان مردم بخشید

***

نغمه، پیامی ز عشق بود و ز پیکار

مشعل شب های رهروان فداکار

شعله بر افروختن به قله کهسار

بوسه به یاران، امید و وعده به دیدار

***

خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!

شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصید!

هرکس به هرکس رسید نام تو را پرسید

هر که دلی داشت، بوسه داد و ببوسید!

***

یاد تو، در خاطرم همیشه شکفته ست

کودک من، با "مرا ببوس" تو خفته ست

ملت من، با "مرا ببوس" تو بیدار

خاطره ها در ترانه ی تو نهفته ست

***

روی تو را بوسه داده ایم، چه بسیار

خاک تو را بوسه می دهیم، دگر بار

ما همگی " سوی سرنوشت"  روانیم

زود رسیدی! برو، "خدا نگهدار"

***

"هاله" ی مهر است این ترانه، بدانید

بانگ اراده ست این ترانه، بخوانید

بوسه ی او را به چهره ها بنشانید

آتش او را به قله ها برسانید

*****

بگو کجاست؟

ای مرغ آفتاب!

زندانی دیار شب جاودانیم

یک روز، از دریچه زندان من بتاب

***

می خواستم به دامن این دشت، چون درخت

بی وحشت از تبر

در دامن نسیم سحر غنچه واکنم

با دست های بر شده تا آسمان پاک

خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم

گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند

این دشت خشک غمزده را با صفا کنم

***

ای مرغ آفتاب!

از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد

دست نسیم با تن من آشنا نشد

گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار

وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار

وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار

***

ای مرغ آفتاب!

با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،

آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،

گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم

تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟

با خود مرا ببر به چمنزارهای دور

شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.

من بی قرار و تشنه ی پروازم

تا خود کجا رسم به هر آوازم...

***

اما بگو کجاست؟

آن جا که - زیر بال تو - در عالم وجود

یک دم به کام دل

اشکی توان فشاند

شعری توان سرود؟

*****

بغض

در این جهان لا یتناهی،

آیا، به بیگناهی ماهی،

- ( بغضم نمی گذارد، تا حرف خویش را

از تنگنای سینه بر آرم ! )

گر این تپنده در قفس پنجه های تو،

این قلب بر جهنده،

آه، این هنوز زنده لرزنده،

اینجا، کنار تابه !

در کام تان گواراست ؛

حرفی دگر ندارم ! ...

***

بر آمد آفتاب

لبخند او، بر آمدن آفتاب را

در پهنه طلائی دریا

از مهر، می ستود .

در چشم من، ولیکن ...

لبخند او بر آمدن آفتاب بود !

***

از اوج

باران، قصیده واری،

- غمناک -

آغاز کرده بود.

 

می خواند و باز می خواند،

بغض هزار ساله ی درونش را

انگار می گشود

اندوه زاست زاری خاموش!

ناگفتنی است...

این همه غم؟!

ناشنیدنی است!

***

پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟

گفتند: اگر تو نیز،

از اوج بنگری

خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!

*****

ایثار

سر از دریا برون آورد خورشید

چو گل، بر سینه دریا، درخشید

شراری داشت، بر شعر من آویخت

فروغی داشت، بر روی تو بخشید !

***

ای عشق

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

***