قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

چراغی در افق

به پیش روی من، تا چشم یاری می کند، دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !

درین ساحل که من افتاده ام خاموش،

غمم دریا، دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست !

*****

خروش موج، با من می کند نجوا،

که : - « هرل کس دل به دریا زد رهائی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت ... »

*****

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ،

امید آنکه جان خسته ام را ،

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !

***

جزر و مد

ماه، دریا را به خود می خواند و،

آب،

با کمندی، در فضاها ناپدید؛

دم به دم خود را به بالا می کشید .

جا به جا در راه این دلدادگان

اختران آویخته فانوس ها .

***

گفتم این دریا و این یک ذره راه !

می رساند عاقبت خود را به ماه !

من، چه می گویم، جدا از ماه خویش

بین ما،

افسوس،

اقیانوسها ...

***

تاریک

چه جای ماه ،

که حتی شعاع فانوسی

درین سیاهی جاوید کورسو نزند

به جز قدمهای عابران ملول

صدای پای کسی

سکوت مرتعش شهر را نمی شکند

***

به هیچ کوی و گذر

صدای خنده مستانه ای نمی پیچد

***

کجا رها کنم  این بار غم که بر دوش است ؟

چرا میکده آفتاب خاموش است !

*****

پیکار

لب دریا، جدال تور و ماهی،

ز وحشت می رود چشمم سیاهی،

تپیدن های جان ها بود بر خاک،

کنار هم، گناه و بیگناهی !

***

پند

هان ای پدر پیر که امروز

می نالی از این درد روانسوز

علم پدر آموخته بودی

واندم که خبر دار شدی سوخته بودی

***

افسرده تن و جان تو در خدمت دولت

قاموس شرف بودی و ناموس فضیلت

وین هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت

چل سال غم رنج ببین با تو چها کرد

دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا کرد

چل سال تو را برده ی انگشت نما کرد

وآنگاه چنین خسته و آزرده رها کرد

***

از مادر بیچاره من یاد کن امروز :‌

هی جامه قبا کرد

خون خورد و گرو داد و غذا کرد و دوا کرد

جان بر سر این کار فدا کرد

***

هان ! ای پدر پیر ،

کو آن تن و آن روح سلامت ؟

کو آن قد و قامت ؟

فریاد کشد روح تو ، فریاد ندامت !

***

علم پدر آموخته بودی

واندم که خبر دار شدی سوخته بودی

از چشم تو آن نور کجا رفت ؟‌

آن خاطر پر شور کجا رفت ؟

میراث پدر هم سر این کارهبا  رفت

وان شعله که بر جان شما رفت

دودش همه بر دیده ما رفت

***

چل سال اگر خدمت بقال نمودی

امروز به این رنج گرفتار نبودی

***

هان ای پدر پیر !

چل سال در این مهلکه راندی

عمری به تما شا و تحمل گذراندی

دیدی همه ناپاکی و خود پاک بماندی

آوخ که مرا نیز بدین ورطه کشاندی

***

علم پدر آموخته ام من !

چون او همه در دام بلا سوخته ام من

چون او همه اندوه و غم آموخته ام من

***

ای کودک من ! مال بیندوز !

وان علم که گفتند میاموز !

*****

پشت این در

صحن دکان غرق در خون بود و دکاندار، پی در پی

از در تنگ قفس

چنگ خون آلوده ی خود را درون می برد

پنجه بر جان یکی زان جمع می افکند و

او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد

مرغکان را یک به یک می کشت و

در سطلی پر از خون سرنگون می کرد

صحن دکان را سراسر غرق خون می کرد

***

بسته بالان قفس

بی خیال

بر سر یک "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند

تا برون آرند چشم یکدگر را

بر سر هم خیز بر می داشتند

***

گفتم: ای بیچاره انسان!

حال اینان حال توست!

چنگ بیداد اجل، در پشت در،

دنبال توست

پشت این در، داس خونین، دست اوست

تا گریبان تو را آرد به چنگ

دست خون آلود او در جست و جوست

بر سر یک لقمه

یا یک نکته، آن هم هیچ و پوچ

این چنین دشمن چرایی؟

می توانی بود دوست

*****

پس از مرگ بلبل

نفس می زند موج ...

***

نفس می زند موج، ساحل نمی گیردش دست،

پس می زند موج .

فغانی به فریادرس می زند موج !

من آن رانده مانده بی شکیبم،

که راهم به فریادرس بسته،

دست فغانم شکسته،

زمین زیر پایم تهی می کند جای،

زمان در کنارم عبث می زند موج !

نه درمن غزل می زند بال،

نه در دل هوس می زند موج !

***

رها کن، رها کن، که این شعله خرد، چندان نپاید،

یکی برق سوزنده باید،

کزین تنگنا ره گشاید؛

کران تا کران خار و خس می زند موج !

***

گر این نغمه، این دانه اشک،

درین خاک روئید و بالید و بشکفت،

پس از مرگ ببل، ببینید

چه خوش بوی گل در قفس می زند موج !

*****

پس از باران

گل از تراوت باران صبحدم، لبریز

هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز

صفای روی تو ای ابر مهربان بهار

که هست دامنت از رشحه ی کرم لبریز

هزار چلچله در برج صبح می خوانند

هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز

به پای گل چه نشینم درین دیار که هست

روان خلق زغوغای بیش و کم لبریز

مرا به دشت شقایق مخوان که لبریز است

فضای دهر ز خونابه ی رستم، لبریز

ببین در آینه ی روزگار نقش بلا

که شد ز خون سیاووش، جام جم لبریز

چگونه درد شکیبایی اش نیازارد

دلی که هست به هر جا ز درد و غم لبریز

*****

پرواز

مرغ دریا بادبان های بلندش را

در مسیر باد می افراشت !

سینه می سائید بر موج هوا،

آنگونه خوش، زیبا

که گفتی آسمان را آب می پنداشت !

*****

پرنیان سرد

بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است

بگذار تا سپیده بخندد به روی ما

بنشین، ببین که دختر خورشید "صبحگاه"

حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما

***

بنشین، مرو، هنوز به کامت ندیده ایم

بنشین، مرو، هنوز کلامی نگفته ایم

بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است

بنشین، که با خیال تو شب ها نخفته ایم

***

بنشین، مرو، که در دل شب، در پناه ماه

خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش

یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست

***

بنشین، مرو، حکایت "وقت دگر" مگوی

شاید نماند فرصت دیدار دیگری

آخر، تو نیز با منت از عشق گفتگوست

غیر از ملال و رنج از این در چه می بری؟

***

بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین

امشب، چراغ عشق در این خانه روشن است

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز

بنشین، مرو، مرو که نه هنگام رفتن است!...

***

اینک، تو رفته ای و من از راه های دور

می بینمت به بستر خود برده ای پناه!

می بینمت - نخفته - بر آن پرنیان سرد

می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه

***

درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ

خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز

یاد منت نشسته برابر - پریده رنگ -

با خویشتن - به خلوت دل - می کنی ستیز

*****