قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

...صدای یک تن.در این بیابان

سلام دریا، سلام دریا، فشانده گیسو! گشوده سیما !

همیشه روشن، همیشه پویا، همیشه مادر، همیشه زیبا !

 

سلام مادر، که می تراود، نسیم هستی، زتار و پودت .

همیشه بخشش، همیشه جوشش، همیشه والا، همیشه دریا !

 

سلام دریا، سلام مادر، چه می سرائی؟ چه می نوازی ؟

بلور شعرت، همیشه تابان، زبان سازت، همیشه شیوا .

 

چه تازه داری؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !

که از سرودم رمیده شادی، که در گلویم شکسته آوا !

 

چه پرسی ازمن: - « چرا خموشی؟ هجوم غم را نمی خروشی !

جدار شب را نمی خراشی، چرا بدی را شدی پذیرا ؟ »

 

- شکسته بازو گسسته نیرو، جدار شب را چگونه ریزم ؟

سپاه غم را چگونه رانم، به پای بسته، به دست تنها ؟

 

خروش گفتی ؟ چه چاره سازد، صدای یک تن، درین بیابان ؟

خراش گفتی ؟ که ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟

 

بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !

درین سیاهی، از آن افق ها، شبی زند سر، سپیده آیا ؟

***

صدف

شنیده ای صد بار،

صدای دریا را .

***

سپرده ای بسیار،

به سبزه زارش، پروانه تماشا را .

نخوانده ای - شاید -

درین کتاب پریشان، حکایت ما را :

همیشه، در آغاز،

چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز،

سرود شوق به لب، گرم مستی و آواز ...

***

سحر به بوسه خورشید شعله ور گشتن !

شب، از جدائی مهر

به سوی ماه دویدن، فریب خوردن، باز،

دوباره برگشتن !

فرو نشستن ، برخاستن، در افتادن

دوباره جوشیدن

دوباره کوشیدن

تن از کشاکش گرداب ها به در بردن ،

هزار مرتبه با سر به سنگ غلتیدن،

همه تلاش برای رسیدن، آسودن،

رسیدنی که دهد دست،

بعد فرسودن !

همیشه در پایان،

به خود فرو رفتن. در عمق خویش. پاک شدن !

در آن صدف، که تو « جان » خواندی اش ، گهر گشتن !

***

نه گوهری، که شود زیوری زلیخا را !

دلی به گونه خورشید، گرم، روشن، پاک

که جاودانه کند غرق نور دنیا را ...

***

اگر هنوز به این بیکران نپیوستی

ز دست وامگذاری امید فردا را!

*****

شبها که می سوخت

شب ها که دریا، می کوفت سر را

بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛

***

شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،

تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

***

شب ها که می ریخت، خون شقایق،

از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛

***

شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ

در پای آتش، دل های یاران؛

***

شب ها که بودیم، در غربت دشت

بوی سحر را، چشم انتظاران؛

***

شب ها که غمناک، با آتش دل،

ره می سپردیم، در زیر باران؛

غمگین تر از ما، هرگز نمی دید

چشم ستاره، در روزگاران !

***

ای صبح روشن ! چشم و دل من

روی خوشت را آئینه داران !

بازآ که پر کرد، چون خنده تو

آفاق شب را، بانگ سواران !

*****

شعبده

خورشید،

زخم خورده، گسسته، گداخته،

می رفت و اشک سرخش.

بر آب می چکید .

در بیشه زار دریا،

می گشت ناپدید !

***

دیگر دلم به ماتم مرگش نمی تپبد !

بازیگران شعبده را می شناختم !

فردا دوباره از دل امواج می دمید !

من ،

خسته، زخم خورده، گسسته ...

در بیشه زار حسرت خود،

می گداختم !

*****

... سه آفتاب

آئینه بود آب .

 

از بیکران دریا خورشید می دمید .

زیبای من شکوه شکفتن را

در آسمان و آینه می دید .

اینک :

سه آفتاب !

***

سنگ و آئینه

سر گشته ای به ساحل دریا،

نزدیک یک صدف،

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است !

***

گوهر نبود - اگر چه - ولی در نهاد او،

چیزی نهفته بود، که می گفت ،

از سنگ بهتر است !

***

جان مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،

از سنگ می دمید !

انگار

دل بود ! می تپید !

اما چراغ آینه اش در غبار بود !

***

دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئینه نیز روی خوش آشنا بدید

با صدا امید، دیده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،

در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آئینه یکه خورد !

آئینه را شکست !

*****

سبکباران ساحل

لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،

شکسته ناله های موج بر سنگ.

مگر دریا دلی داند که ما را،

چه توفان ها ست در این سینه تنگ !

***

تب و تابی ست در موسیقی آب

کجا پنهان شده ست این روح بی تاب

فرازش، شوق هستی، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب !

***

سپردم سینه را بر سینه کوه

غریق بهت جنگل های انبوه

غروب بیشه زارانم در افکند

به جنگل های بی پایان اندوه !

***

لب دریا، گل خورشید پرپر !

به هر موجی، پری خونین شناور !

به کام خویش پیچاندند و بردند،

مرا گرداب های سرد باور !

***

بخوان، ای مرغ مست بیشه دور،

که ریزد از صدایت شادی و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

***

لب دریا، غریو موج و کولاک،

فرو پیچده شب در باد نمناک،

نگاه ماه، در آن ابر تاریک؛

نگاه ماهی افتاده بر خاک !

***

پریشان است امشب خاطر آب،

چه راهی می زند آن روح بی تاب !

« سبکباران ساحل ها » چه دانند،

«شب تاریک و بیم موج و گرداب » !

***

لب دریا، شب از هنگامه لبریز،

خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز ... ،

در آن توفان که صد فریاد گم شد؛

چه بر می آید از وای شباویز ؟!

***

چراغی دور، در ساحل شکفته

من و دریا، دو همراز نخفته !

همه شب، گفت دریا قصه با ماه

دریغا حرف من، حرف نگفته !

*****

زبان بسته

به او گفتند: شاعر را بیازار؟

که شاعر در جهان ناکام باید

چو بیند نغمه سازی رنج بسیار

سخن بسیار نیکو می سراید

به آو آزار دادن یاد دادند

بنای عمر من بر باد دادند

 

از آن پس ماه نامهربان شد

ز خاطر برد رسم آشنایی

غم من دید و با من سرگردان شد

مرا بگذاشت با رنج جدایی

که چون باشد به صد اندوه دمساز

به شهرت می رسد این نغمه پرداز

 

مرا در رنج برده سخت جان دید

جفا را لاجرم از حد فزون کرد

فغان شاعر آزرده نشنید

دل تنگ مرا دریای خون کرد

چنان از بی وفایی آتش افروخت

که سر تا پای مرغ نغمه خوان سوخت

 

نگفتندش که: درد و رنج بسیار

دمار از روزگار دل برآرد

دل شاعر ندارد تاب آزار

که گاه از شوق هم جان می سپارد

بدین سان خاطر ما را شکستند

زبان نغمه ساز عشق بستند

***

راز

آب از دیار دریا،

با مهر مادرانه،

آهنگ خاک می کرد !

***

برگرد خاک میگشت

گرد ملال او را

از چهره پاک می کرد،

***

از خاکیان، ندانم

ساحل به او چه می گفت

کان موج ناز پرورد،

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد !

***

دریا

آهی کشید غمزده پیری سپید موی

افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه

در لا به لای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه!

 

در دیگاه مضطربش اشک حلقه زد

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید

سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود

یک  تار مو سپید!

 

در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش

دستی به موی خویش فرو برد و گفت "وای!"

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

بگریست های های!

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید

در کام موج، ضجه ی مرگ غریق را

از دور می شنید

 

طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر

می رفت باز در دل دریا به جستجو

در آب های تیره ی اغماق خفته بود

یک مشت آرزو...!

***