قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

دریای نگاه

به چشمان پریرویان این شهر

به صد امید می بستم نگاهی

مگر یک تن از این ناآشنایان

مرا بخشد به شهر عشق راهی

 

به هر چشمی به امیدی که این اوست

نگاه بی قرارم خیره می ماند

یکی هم، زینهمه نازآفرینان

امیدم را به چشمانم نمی خواند

 

غریبی بودم و گم کرده راهی

مرا با خود به هر سویی کشاندند

شنیدم بارها از رهگذاران

که زیر لب مرا دیوانه خواندند

 

ولی من، چشم امیدم نمی خفت

که مرغی آشیان گم کرده بودم

زهر بام و دری سر می کشیدم

به هر بوم و بری پر می گشودم

 

امید خسته ام از پای ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز

رسیدم عاقبت آن جا که او بود

 

"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"

ز خود بیگانه، از هستی رمیده

از این بی درد مردم، رو نهفته

شرنگ ناامیدی ها چشیده

 

دل از بی همزبانی ها فسرده

تن از نامهربانی ها فسرده

ز حسرت پای در دامن کشیده

به خلوت، سر به زیر بال برده

 

به خلوت، سر به زیر بال برده

"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بی زبانی را گشودند

سکوت جاودانی را شکستند

 

مپرسید، ای سبکباران! مپرسید

که این دیوانه ی از خود به در کیست؟

چه گویم! از که گویم! با که گویم!

که این دیوانه را از خود خبر نیست

 

به آن لب تشنه می مانم که ناگاه

به دریایی درافتد بیکرانه

لبی، از قطره آبی تر نکرده

خورد از موج وحشی تازیانه

 

مپرسید، ای سبکباران مپرسید

مرا با عشق او تنها گذارید

غریق لطف آن دریا نگاهم

مرا تنها به این دریا سپارید

***

در یاب مرا در یا

ای بر سر بالینم، افسانه سرا دریا !

افسانه عمری تو، باری به سرآ دریا .

***

ای اشک شبانگاهت، آئینه صد اندوه،

وی ناله شبگیرت، آهنگ عزا دریا .

***

با کوکبه خورشید، در پای تو می میرم

بردار به بالینم ، دستی به دعا دریا !

***

امواج تو، نعشم را افکنده درین ساحل،

دریاب مرا، دریا؛ دریاب مرا، دریا .

***

ز آن گمشدگان آخر با من سخنی سر کن،

تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا .

***

چون من همه آشوبی، در فتنه این توفان،

ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا !

***

با زمزمه باران در پیش تو می گریم،

چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا !

***

تنهائی و تاریکی آغاز کدورت هاست،

خوش وقت سحر خیزان و آن صبح و صفا دریا .

***

بردار و ببر دریا، این پیکر بی جان را

بر سینه گردابی بسپار و بیا دریا .

***

تو، مادر بی خوابی. من کودک بی آرام

لالائی خود سر کن از بهر خدا دریا .

***

دور از خس وخاکم کن، موجی زن و پاکم کن

وین قصه مگو با کس، کی بود و کجا ؟ دریا !

***

در هاله شرم

ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان

چشم وا می کرد و - شاید -

جای پاها را، نخستین بار، روی ماسه ها می دید !

ما بر آن نرمای تردتر، روان بودیم .

***

آسمان و کوه و جنگل نیز، مبهوت از نخستین لحظه دیدار،

با خورشید !

آه، گفتی ما، در آغاز جهان بودیم ؟

***

بر لب دریا

در بهشت بیکران صبحگاهان،

ما

چشم و دل، در هاله شرم نخسین !

آدم و حوا !

*****

دروازه طلائی

در کوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر

مردی نفس زنان تن خود می کشد به راه

خورشید و ماه، روز و شب از چهره ی زمان

همچون دو دیده، خیره به این مرد بی پناه

***

ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ

ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها

***

حیران نشسته در دل شب های بی سحر!

گریان دویده در پی فردای بی امید

کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید

***

سوسوزنان، ستاره ی کوری ز بام عشق

در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد

وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تیرگی جاودان سپرد

***

این رهگذر منم، که با همه عمر با امید

رفتم به بام دهر برآیم، به صد غرور

اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ

خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور

***

ای رهنورد خسته، چه نالی ز سرنوشت؟

دیگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلایی آن را نگاه کن!

تا شهر مرگ، راه درازی نمانده است

*****

دروازه طلائی

در کوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر

مردی نفس زنان تن خود می کشد به راه

خورشید و ماه، روز و شب از چهره ی زمان

همچون دو دیده، خیره به این مرد بی پناه

***

ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ

ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها

***

حیران نشسته در دل شب های بی سحر!

گریان دویده در پی فردای بی امید

کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید

***

سوسوزنان، ستاره ی کوری ز بام عشق

در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد

وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تیرگی جاودان سپرد

***

این رهگذر منم، که با همه عمر با امید

رفتم به بام دهر برآیم، به صد غرور

اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ

خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور

***

ای رهنورد خسته، چه نالی ز سرنوشت؟

دیگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلایی آن را نگاه کن!

تا شهر مرگ، راه درازی نمانده است

*****

دلی از سنگ می خواهد

خروش و خشم توفان است و، دریا،

به هم می کوبد امواج رها را .

دلی از سنگ می خواهد، نشستن،

تماشای هلاک موج ها را!

***

دل آویزترین

از دل افروز ترین روز جهان،

خاطره ای با من هست.

به شما ارزانی :

 

سحری بود و هنوز،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

***

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !

 بسرای ای دل شیدا، بسرای .

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

 

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح درجسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

 

همه درهای رهائی بسته ست،

تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !

بسرای ... ))

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز .

 

غنچه ها می رسد باز،

باغ های گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،

در لحظه شیرین شکفتن !

خورشید !

چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شکوهی ... !

همه عالم به تماشا برخاست !

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

***

دو کبوتر در اوج،

بال در بال گذر می کردند .

 

دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .

مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...

 

چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه ای می پرورد،

- هدیه ای می آورد -

برگ هایش کم کم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !

با شکوفائی خورشید و ،

گل افشانی لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

***

 این گل سرخ من است !

دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه دشمن !

که فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

 

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید . »

 

تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،

نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

***

در بلندی های پرواز

زمان در خواب و دریا قصه پرداز،

خیالم در بلندی های پرواز،

ز تلخی های پایان، می رسیدم

به شیرین شگفتی های آغاز !

***

خواب - بیدار

گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،

بیدارم؛

گاهگاهی نیز،

وقتی چشم بر هم می گذارم،

خواب های روشنی دارم،

عین هشیاری !

آنچنان روشن که من در خواب،

دم به دم با خویش می گویم که :

بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !

***

اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،

پیش چشم این همه بیدار،

آیا خواب می بینم ؟

این منم، همراه او ؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از امید ؟

روی راهی تار و پودش نور،

از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟

***

ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا !

خواب یا بیدار،

جاودانی باد این رؤیای رنگینم !

***

چشم به راه

لب دریا، سحر گاهان و باران،

هوا، رنگ غم چشم انتظاران،

نمی پیچد صدای گرم خورشید،

نمی تابد چراغ چشم یاران !

***