قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

زندانی

آی . . . زندانبان!

صدای ضجه زندانی در مانده را بشنو

در این دخمه ی دلتنگ جان فرسای را بگشا

از این بندم رهایی ده

***

مرا بار دیگر با نور خورشید آشنایی ده

که من دیدار رنگ آسمان را آرزو مندم

بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم

من دور از زن و فرزند ـــ

به یک دیدار خشنودم

به یک لبخند، خورسندم

***

الا ای همسرم ، ای همسفر با شادی و رنجم!

از پشت میله های زندان، ترا دلتنگ می بینم

و رویت را که زیبا گلبن گلخانه ی من بود ـــ

بسی بیرنگ می بینم.

***

به پشت میله های سرد، چشمت گریه آلود است

در آغوش تو می بینم سر فرزند را بر شانه ات غمناک

مگو فرزند ... جانم ، دخترم، امید دلبندم

تو تنها، دخترم تنها

***

چو می آئی به دیدارم ـــ

نگاهت مات و لب خاموش

نمیخوانی ز چشمانم ـــ

که من مردی گنه آلودم اما پشیمانم

ترا در چشم غمگین است فریاد ملامت ها

مرا در جان ناشاد است غوغای ندامت ها

ترا می بینم و بر این جدائی اشک میریزم

نمیدانی چه غمگینم

غروب تلخ پائیزم

***

الا ای نغما خوان نیمه شب ، ای رهنورد مست!

که هر شب میخزی از پشت این دیوار ،مستانه

و میپویی بسوی خانه ی خود، مست و دیوانه

دم دیگر در آغوش زن و فرزند، خورسندی

نه در رنجی، نه در بندی ـــ

ولی من آشنای رنجم و با شوق، بیگانه

تو بر کامی و من ناکام

تو در آن سوی ، آزادی

من اینجا بسته ام در دام

میان کام و ناکامی، نباشدغیر چندین گام

بکامت باد، این شادی

حلالت باد، آزادی

***

تو ای آزاده ی خوشبخت، ای مرد سعادتمند!

که شبها خاطری مجموع و یاری نازنین داری

میان همسر وفرزند ـــ

دلت همخانه ی شادی ـــ

لبت همسایه ی لبخند

بهر جا میروی آزاد ـــ

بهرسویی که دل می گویدت رو میکنی خورسند

نه در رنجی و نه دربند

بکامت باد، این شادی

حلالت باد، آزادی

*****

زلزله

لبخندها فسرد

پیوندها گسست

آوای لای لای زنان در گلو شکست

گلبرگ آرزوی جوانان بخاک ریخت

جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست

از خشم زلزله-

پوپک،شکسته بال بصحرا پرید و رفت

گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد

هر کلبه گور شود

عشق و امید،مرد

***

در پهندشت خاک که اقلیم مرگهاست

با پای ناتوان و نفسهای سوخته

هر سو دوان دوان-

افسرده کودکان زپی مادران خویش

دلدادگان دشت-

سرداده اند گریه پی دلبران خویش

***

در جستجوی دختر خود مادری غمین

با صد تلاش پنجه فرو میبرد بخاک

او بود ودختری که جز او آرزو نداشت

اماچه سود؟دختر او،آرزوی او-

خفته است در درون یکی تیره گون مغاک

***

بس کودکان که رنگ یتیمی گرفته اند

بس مادران بخاک غریبی نشسته اند

بس شهرها که گور هزاران امید شد

شام سیاه غم بسر شهر خیمه زد

آه غریب غمزدگان شکسته دل-

بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد

***

آن کومه ها که پرتو عشق و امید داشت-

غیر از مغاک نیست

آن کلبه ها که خانه ی دلهای پاک بود-

جز تل خاک نیست

***

این گفته بر لبان همه بازمانده هاست:

کای دست آفتاب!-

دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر

ای ماه نقره رنگ!

دیگر مریز نقره بویرانه های ده

مارا دگر نیاز بخورشید وماه نیست

دیگر نصیب مردم خاموش این دیار

غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست

***

خشکید چشمه ها و بجز چشمه های اشک-

در دشت ما نماند

افسرد نغمه ها و بجز وای وای جغد-

در روستا نماند

***

دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است

یاران خوش سخن همگی بیزبان شدند

آنانکه بود بر لبشان داستان عشق-

خود «داستان» شدند

***

این گفته بر لبان همه بازمانده ماست:

هان،ای زمین دشت!

ما را تو در فراق عزیزان نشانده ای

ما را تو در بلای غریبی کشانده ای

ماداغدیده ایم

با داغدیدگی همه دلبسته ی توایم

زینجا نمیرویم

این دشت،خوابگاه جوانان دهکده است

این خاک،حجله گاه عروسان شهر ماست

ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم

اینجا مقدس است

این دشت عشقهاست

***

هر سبزه ای که بردمد ازدامن کویر-

گیسوی دختریست که در خاک خفته است

هر لاله ای که سرزند ازدشت سوخته-

داغ دل ز نیست که غمناک خفته است

اما تو ای زمین

ای زادگاه ما!

ما باتو دوستیم

زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن

ما را چنانکه رفت اسیر بلا مکن

این کلبه ها که خانه ی امید و آرزوست-

ویرانسرا مکن

ور خشم میکنی

ویرانه کن عمارت هر قریه را ولی-

مارا ز کودکان و عزیزان جدا مکن

******

یتیم

 

سلام، ای دختر بی مادر تنها !

که میبینم بزیر پای تو اقلیم فردا را

سلام، ای کودک امروز، ای نام آور فردا

که میدانم بفرمان تو ملک آسمانها را

 

غمت نازم ـ

چرا چشمت پر اندوه است ؟

بدلها رنگ غم میپاشد این چشمان پر اندوه

بخند ای تکسوار شهر تنهائی !

که موج خنده ای گرمت دل انگیز است

بخند ای تک نهال دشت غربت ها !

که از لبخند تو، دنیای انسانها طربخیر است

***

مباش اندوهگین ای تک نورد راه آینده !

نگه کن، همچو دامان طبیعت مادری داری

زمین و آسمان با تو

امید جاودان با تو

خدای مهربان با تست

مباش اندوهگین ای دختر فردا !

ز مادر بهتری داری .

زمان چون باد میپوید

یتیمی بر سر کوچ است

اگر دل بر خدا بندی ـ

یتیمی واژه ای پوچ است

***

لبت را رنگ شادی ده

که پیروزی برویت با لب پر خنده میخندد

نگه بر آسمانها کن ـ

بچشمت ماه میخندد ـ

تمام آسمان با چهره ی تابنده میخندد

در این دنیای پهناور ـ

زمین از تو، زمان از تست، عشق جاودان از تست

لبت نازم بخنده باز کن لب را

که در برق نگاهت کوکب پیروزی آینده می خندد

 

« تهران ـ چهاردهم خرداد 1347 »

*****

های و هوی باد

آهوان را هر نفس از تیرها فریادهاست

لیک صحرا پر ز بانگ خنده صیادهاست

 

گل بغارت رفت و چشم باغبان در خون نشست

بسکه از جور خزان بر باغها بیدادهاست

 

غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد

هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یادهاست

 

باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز

های های زاریش در هوی هوی بادهاست

 

گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک

لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست .

 

«  تیر ماه  1350 »

*****

همه جا پائیز ست

من درختی بودم

پای تا سر همه سبز

همه سر سبز امید

همه سرمست بهار

که به9 هر شاخه ی من نغمه ی فروردین بود

و به امداد سبکپویه نسیمی ناگاه ـــ

برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند

بزم ما رنگین بود

***

در شبان مهتاب

در دل حجله ی دشت ـــ

بوسه میزد بلبم دختر ماه

مست میکرد مرا نغمه ی رود

موج میزد بدلم شوق گناه

***

دختر پاک نسیم

پای تا سر همه لطف

با تنی عطر آگین ـــ

بود هنگام سحر گرم هماغوشی من

میشد از لذت آن کام، سرا پای وجودم فریاد

بند بندم همه شوق ـــ

برگ برگم همه شاد.

***

وای،اندوه اندوه

آن درختم امروز

که بصحرای وجود

دست یغماگر طوفان زمان

جامه ی سبز مرا غارت کرد

وآنچه مانده است برای تن من عریانیست

منم و تف زده دشتی که کویر است کویر

نه در آن نغمه رودیست نه آبادانیست

***

آن درختم،اما ــ

نیستم مست بهار

یا که سر سبز امید

دیگر ای دامن دشت

برگ برگ تن من،قاصد فروردین نیست

بزم مارنگین نیست

***

دیرگاهیست که روشن نکند دختر ماه ــ

دشت تاریک مرا

همه جا خاموشی است

وای تاریکی و تنهائی،دردانگیز است

چه شد آن شور بهار؟

چه شد آن گرمی عشق؟

همه جا پائیز است

کوه تا کوه به گرد سر من اندوه است

دشت تا دشت به پیش نگهم نومیدیست

سینه ام از غم بی عشقی و ی همنفسی لبریز است.

***

دختر پاک نسیمی که هما غوشم بود

در دل دشت گریخت

برگهائی که مرا برگ امیدی بودند ــ

دانه دانه همه ریخت

***

اینک اینک منم ودامن دشتی خاموش

اینک اینک منم و هیزم خشکی بی سود

شاخه هایم همه چون دست دعا سوی خداست

کای خدا آتش سوزنده و ویرانگر تو

در همه دشت،کجاست؟

 

*****

وحی

در آن ایام، خاک فتنه خیز مکه، یعنی مهد بدکاران

درون ظلمت جهل و تباهی دست و پا میزد

توانگر، آتش حسرت بجان بینوا میزد

ستمکش، بر در هر خانه دست التجا میزد

شبانگاهان ـ

نوائی غم فزا در نای مرغ شب گره میخورد

سحرگاهان خروس صبح اگر میخواند ـ

گروهی تیره جان بی سعادت را صلا میزد

***

بهرکس میرسیدی، حربه الحاد در کف داشت

رهی گرپیش پائی بود، راه ننگ و پستی بود

و گر رنگی بروئی بود، رنگ بت پرستی بود

محبت، مردمی، انصاف، پاکی، پاک اندیشی ـ

میان توده ها گم بود .

چپاول، زورگویی، ناجوانمردی، تبهکاری ـ

یگانه کار مردم بود.

در این هنگامه ها، مردی غمین با چشم تر هر شب

به « کوه نور » در « غار حرا » میرفت

همه شب با غمی سنگین ببال مرغ اندیشه ـ

ز « کوه نور » تا عرش خدا می رفت

لبش خاموش بود اما سرا پایش پر از فریاد

به پرواز خدائی تا دل بی انتها میرفت

تنی لرزان، دلی ترسان، ز بیم حق تعالی داشت

و در آن غاز تنهائی

روانی روشن از کر و بیان عرش اعلا داشت

***

بدان این مرد برتر، آشنای راز سرمد بود

که از دلبستگی ها و ز تعلق ها مجرد بود

ستوده بود و پاکان جهان آفرینش را سرآمد بود

نفس را نکهت جاوید می بخشم بنام او

مهین پیغمبر عالم

هما عرش پرواز خدا سیر فلک پیما

ابر مرد جهان، آموزگار ما « محمد » بود

***

بلی او، آن یگانه، آن فلک سیر خدا پیوند ـ

بهمراه دلی نورانی و عزمی گران چون کوه ـ

ز « کوه نور » شبها دیده بر « ام القری » میدوخت

و در اندوه جهل مردم « ام القری » میسوخت

***

یکی شب « کوه نور » آبستن رمزی خدائی شد

شبی رخشان ز بام آسمان آبی « ملکه »

ندانم عرشیان از خوشه پروین

به دربار محمد در « حرا » گل میفرستادند

و یا با ریزش صدها ستاره آسمانیها

زمین را بوسه میدادند

***

شبی حیرت فزا دست خدای آسمانها بر سر کعبه

گل مهتاب میپاشید

بچشم مردم « ام القری » در آن شب روشن

ز بام لاجوردی سرمه ها خواب میپاشید

در آن مهتاب شب، غار حرا خورشید در خود داشت

محمد در دل « غار حرا » در خویش گریان بود

شبستان وجودش پر ز نور پاک یزدان بود

در آن هنگامه شهر مکه بود و خواب و مدهوشی

محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس هایش

در آن شب حال مهمان « حرا » نقشی دگرگون داشت

شراری بود از دنیای غیبی در سراپایش

دل « کوه حرا » شد گرم

گمان کردی که نبضش بی امان می زد

تو گفتی میدود نور خدا در جوی رگهایش

***

به کوته لحظه ای چشم محمد، گرم شد از خواب

ولی در خویش حیران بود .

بناگه برق زد در پشت چشمش، دیده را وا کرد

ز پشت دیدگان تا عرش، نوری را تماشا کرد

بخود لرزید از وحشت

نگاهی پر ز اندیشه بسوی آسمانها کرد

دهانش باز ماند از حیرت نوری شبانگاهی

صدای نبض خود را میشنید از دِهشتی سنگین

بدیدار شگفتی ها ز جای خویشتن بر جست

عرق چون شبنم سردی بچهر روشنش بنشست

غریوش در دل « کوه حرا » پیچید

فغانش از زمین بر رفت و در عرش خدا پیچید

***

ببانگی پر تضرع گفت:

کریما! کردگارا! پاک یزدانا! خداوندا!

حکیما! مهربانا! بی نیازا! بی همانندا!

ببخشا بر محمد لطف جاویدان سرمد را

بگیر از مهربانی دست لرزان محمد را

مرا در کشف راز غیب، یاری ده

بجان من توان پایداری ده

کریما! سخت حیرانم

چه می بینم؟ نمیدانم .

***

محمد بود و نوری از زمین تا بینهایت ها

محمد بود و در دل زین معماها حکایت ها

دوباره موج آهنگش طنین افکند زیر گنبد گیتی

من امشب سخت حیرانم

چه می بینم؟ نمی دانم .

عجب نوریست این نور شگفت امشب

کجا خورشید و ماه آسمانی این ضیا دارد ؟

نگه چون میکنم دنباله تا عرش خدا دارد

کریما! سخت حیرانم

چه می بینم؟ نمی دانم

***

محمد در سخن با خویش بود آنگاه چون تندر

نوائی آسمانی در دل غار حرا پیچید

صدائی در زمین از سوی عرش کبریا پیچید

در آندم، حق تعالی، گوش بر بانگ خدا میداد

محمد، مات و حیران، گوش بر بانگ خدا می داد:

بخوان هان ای محمد! گفت: من خواندن نمی دانم

ندا آمد: بخوان با من ای امی مکه !

بناگه چشمه نوری بجان پاک او تابید

دوباره این ندا آمد:

بخوان ای بارگاه کبریا را بهترین بنده

بخوان بر نام قدس پر شکوه آفریننده

خداوندی که انسان را ز خون بسته می سازد

بخوان بر نام پاک خالق اکرم

بنام آنکه دانش را به نیروی قلم آموخت

بنام آن خداوندی که از رحمت ـ

بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .

***

محمد از شکوه وحی می لرزید

در آن ساعت ـ

محمد بود و شهر مکه و وحی خداوندی

پس از آن شب جهان داند که در گفتار پیغمبر ـ

سخن از عشق حق بود و حدیث آرزومندی

***

محمد از دل « ام القری » این نغمه را سر داد ـ

که: ای انسان! خدا یکتاست

بجز یکتا پرستی هیچ راه رستگاری نیست

بدیگر راهها گر پا گذاری غیر خواری نیست

در این آیین جاویدان

لب خود را فرو بند از سپیدی وز سیاهی ها

تو را تا کی سخن از قصه رنگ است

در این آئین سخن از رنگها ننگست

به کیش راستین ما

گرامی تر بود آنکس که در وی گوهر تقواست

گر از شرق است، ور از غرب است

گر از روم است، ور از زنگست

چه گویم از شکوهت؟ ای محمد ای مهین فرزانه عالم !

مرا پای سخن لنگست

ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرینش کیست ؟

ستایش را توانم نیست میدان سخن تنگست

ولی با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گیتی

بهین گلبانگ جاویدست

سخن از تو ببام هفت اورنگست

ابر مردا! زوالی نیست گلبانگ حقیقت را

بیاد تو ز مهد خاک، تا نه گنبد افلاک

همیشه، هر زمان، هر شب

نوازشگر، نسیم بانگ توحید است

طنین افکن نوائی گرم آهنگ است

 

(( تیر ماه   1350 ))

*****

وصیّت

بچه ها! آرام

بابا حرف دارد با شما

بی صدا باشید ای دلبند فرزندان من!

باش ما دارم سخن، ای همسفرهای پدر!

ای « سهیلم » ـــ

ای « سهیلا » ـــ

ای « سها » ـــ

« سامان » من !

***

من میان خنده هاتان زندگی را یافتم

کیمیای زندگی در نور لبخند شماست

همرهان رفتند و من در راه حیرت مانده ام

مانده ام در راه ودل در مهر و پیوند شماست

***

راه ما، راه درازی نیست ، کوته جاده ایست

مرکب ما مرکب عمر است و اسبی باد پاست

ضربه ی تند نفس ها حلقه می کوبد به در

با تو گوید: « کاین سرای کالبد ، مهمانسراست »

***

چند روز زندگی ، راهیست پر شیب و فراز

تلخ و شیرین، رنج و راحت ، زشت  و زیبا بگذرد

روزگار پیر ، صدها نسل را در خاک کرد

از هزاران خاندان بگذشت، و زما بگذرد

***

ما همه برگ درختانیم در گلزار عمر

بی خبر سیلی طوفان خشم بادها

آهوان شاد شنگولیم سرگرم چرا

غافل از چنگال گرگ و حیله صیادها

***

پهندشت زندگی غیر از خیال آباد نیست

عمر مردم چیست؟

خوابی ـــ

سهمگین افسانه ای

چیست دنیا؟ چیست این دیر آشنا ی زود سیر؟

سرد مهری ـــ

زشترویی ـــ

از وفا بیگانه یی

***

سفره ای گسترده ی ایام چندی بیش نیست

 ما همه بر خوان چندین روز ه مهمان همیم

تانفس داریم و ما بر سر خوان مهلتی است ـــ

یار هم، غمخوار هم، پیوند هم، جان همیم.

***

آنچه شیرین می کند ایام را، مهر است مهر

پا می فشارید هرگز بهر آزار کسی

بر گشایید از ره مردم نوازی بیدرنگ

روز گاری گر گره بینید در کار کسی

***

دل چو بی یاد خدا شد، نیست دل، گوریست سرد

ای عزیزان! این شمار واپسین پند ست و بس

هر کجا باشید، دل را با خدا داریدخوش

نورباران دل از یاد خداوند است و بس

***

من سبکبارم، غم بود و نبودم ، نیست، نیست

گر غمی دارم، غم امروز و فردای شماست

دل ز مهر آفرینش کنده ام ای همدمان

گر دل ویرانه ای باشدمرا، جای شماست

***

بر دعا دستی بر آرم تا ز مهر ایزدی ــــ

سرزند مهتاب خوشبختی ز ایوان شما

بختتان پیروز و فردای شما برکام باد

جانتان بی رنج، ای جانم به قربان شما

هان ، همین فرداست ، فردا، اینکه گوئید ای فسوس ـــ

طبع نور افشان بابا، رنگ خاموشی گرفت

هان ، همین فرداست، فردا، آنکه بینند ای عجب ـــ

نام من از یادتان راه فراموشی گرفت

***

آه... آمد بر سرم پیک اجل با داس مرگ

نازنینان!عاقبت روز جدائیها رسید

بسته شد راه گلویم، سینه سنگینی گرفت

آشنایان! روز مرگ آشنائیها رسید.

***

آه...

سینه سنگین تر شد و پیک اجل با داس مرگ

پیش آمد ـــ

پیشتر ـــ

آمد جلو ـــ

نزدیک شد

آه. . آه، آمد به چشمانم غبار مرگ ریخت

من نمیبینم شما را ـــ

دیده ام تاریک شد.

***

آه...

بچه ها! آرام

بابا را سخن پایان گرفت

شادمان باشید ای دلبند فرزنذان من

آه بدرود، ای شکوفا غنچه ها ی باغ عمر ـــ

ای « سهیلم » ـــ

ای « سهیلا » ـــ

ای « سها » ـــ

 « سامان »  من!

بدرود.

*****

واپسین نگاه

وای ... صد وای ... اختر بختم

پدرم، آن صفای جانم مرد

مرگ آن مرد، ناتوانم کرد

چکنم؟ بعد از او توانم مرد

هر پدر، تکیه گاه فرزندست

***

ناله، بی او چگونه سر نکنم؟

او بمن شوق زندگانی داد

نیست شد تا مرا توان بخشید

پیر شد، تا بمن جوانی داد

او خداوند دیگر من بود

***

پدرم لحظه های آخر عمر

نگه خویش در نگاهم دوخت

بمن آن دیدگان مرگزده

بیکی لحظه، صد سخن آموخت

نگهش مات بود و گویا بود.

***

واپسین لحظه، با نگاهی گفت:

وای، عفریت مرگ، پیدا شد

آه ... بدرود، ای پسر، بدرود !

دور، دور جدائی ما شد

ای پسر جان! پدر ز دست تو رفت.

***

نگه بی فروغ او میگفت:

 نور چشمان من، خدا حافظ !

واپسین لحظه ها دیدارست

پسرم! جان من - خداحافظ

تو بمان، زندگی برای تو باد.

***

آفتاب منست بر لب بام

شمع عمرم رود به خاموشی

قصه تلخ زندگانی من

میرود در دل فراموشی

تو، پدر را زیاد خویش مبر.

***

چون پدر را بخاک بسپاری

پا نهی بی امید در خانه

نیست بابا، ولیک میشنوی

بانگ او را بصحن کاشانه

من چه گونه دل از تو برگیرم؟

***

باد باد آنزمان که شب، همه شب

از برایت فسانه میخواندم

همره لای لای مادر تو

تا بخوابی، ترانه میخواندم

وای ! آن عهد ها گذشت، گذشت.

***

در جهانی که بس تماشا داشت

شد تمام این زمان سیاحت من

زندگانی بجز ملال نبود

مرگ، آرد پیام راحت من

زندگانی ما پس از مرگ است.

***

همره ناله های آرامم

خستگی از تنم فرو ریزد

واپسین ناله های خسته ی من

بانگ شادیست کز جگرخیزد

پسرم! اشک غم چه میریزی؟

***

پسرم، اشک گرم را بگذار

در دل کلبه های سرد، فشان

از رخ کودکان خاک نشین -

با همین سیل اشک، گرد فشان

حق پرستی به خدمت خلق است.

***

پسرم! دوستدار مادر باش

او برای تو یادگار منست

همچو جان پدر عزیزش دار

کو چراغ شبان تار منست

غافل از حال او مباش، مباش

***

مادرت گوهری گرانقدرست

بانگ بر او مزن، گهر مشکن

دل من بشکند ز آزارش

جان بابا، دل پدر مشکن

هیچکس نازنین چو مادر نیست.

***

زندگی پای تا سر افسانه است

مادر دهر، قصه پردازست

عمر ما و تو قصه ای تلخست

تلخ انجام و تلخ آغازست

قصه یی ناشنیدنش خوشتر

***

بسته شد دفتر حیات پدر

دیگر این داستان بسر آمد

قصه ما بسر رسید و کنون -

نوبت قصه ی پسر آمد

قصه ی عمر تو بسر نرسد.

 

تهران - فروردین 1342

*****

نقش خدا

 

دردمندان را دوایی نیست در میخانه ها

ساده دل آنکس که پیمان بست با پیمانه ها

مست توحیدم نه مست باده اندیشه سوز

سر خوشی ها را نجویم از در میخانه ها

عکس روی باغبان پیداست در هر برگ گل

سیر کن نقش خدا را در پروانه ها

 

داستان اهل دنیا را به دنیا دار گوی

گوش من آزرده شد از جور این افسانه ها

 

گر که جویی روشنی، در خاطر بشکسته جوی

رونق مهتاب باشد در دل ویرانه ها

 

سر بپای بینوایان منهم تا زنده ام

چون خدا را دیده ام در کنج محنت خانه ها .

 

« تیرماه  1350 »

*****

نا مرد

به نامردمان مهر کردم بسی

نچیدم گل مردمی از کسی

 

بسا کس که از پا در افتاده بود

سراسر توان را زکف داده بود

 

نه نیروش در تن، نه در مغز، رای

دو دستش گرفتم که خیزد بپای

 

چو کم کم به نیروی من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

 

بحیلت گری خنجری از پشت زد

بخونم ز نامردی انگشت زد

 

شکستند پشتم نمکخوار گان

دورویان بیشرم و پتیارگان

 

گره زد بکارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تیغ در مشتشان

 

ندارم هراسی ز نیروی مشت

مرا ناجوانمردی خلق، کشت

 

محبت به نامرد، کردم بسی

محبت نشاید به هر ناکسی

 

تهی دستی و بیکسی درد نیست

که دردی چو دیدار نامرد نیست

 

(( دی ماه   1350 ))

*****