قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

شهر طلائی

میدود در پیکرم خوابی پریشان

خواب می بینم که در آنسوی دریا در جهانی دور-

از درو دیوار یک شهر طلایی-

میچکد باران نور رنگ رنگ از هر چراغی

هر هوسجو از زنی خود کامه میگیرد سراغی

میخزد در هر سرا بر هر پرند سینه یی لبهای داغی.

کوچه ها از نکهت سکر آور بس عطر مالامال-

قصرها از بانگ موسیقی گرانبارست

وبلورین جامها از باده گلرنگ سرشارست

آبشار نور میریزد به بازوهای مهتابی-

و به برف شانه های یاس رنگ پرنیان پیوند-

موج شهوت میدود در مویرگهای جوان و پیر-

بانگ نوشانوش میپیچد بزیر سقف هر تالار

میشکوفد غنچه هر بوسه ای در سایه لبخند

در پس هر «بار»-

کامجویان در کنار کام بخشان سپید اندام-

مست و پیروزند

باده نوشان در حریم گرم آغوشان شیرین کار-

شهوت افروزند.

***

در همین شهر طلایی-

کوچه های تنگ و تاریک و مه آلودیست

کوخ ها و کلبه ها وکومه های ناله اندودیست-

کز درونش بوی مرگ و فقر میخیزد

وز هوایش بر سر هر رهگذر باران اشک تلخ میریزد.

در پس هرکوچه یی بیغوله یی

کز درونش بوی مرگ وفقر میخیزد

وز هوایش بر سر هر رهگذر باران اشک تلخ میریزد.

در پس هر کوچه یی بیغوله یی تنگ است و دهشت بار

درهمین بیغوله ها بس دخمه ها چون غار

در دل هر غار، میلولند و مینالند

پاک جانانی همه انسان و بی آزار

روزشان بس کور-

شامشان بس تار.

***

در دل این کلبه ها و کومه های سرد-

«بانگ موسیقی» صدای گریه زنهای غمگین است

«جام می» دلهای مردان تهیدست است

چک چک باران که میریزد بر این ویرانه ها از سقف-

شیرخواره کودکان را لای لای سرد وسنگین است

***

در چنین بیغوله های تار-

کودکان گرسنه با چهره های زرد در خوابند

دختران بی پدر با کاروان درد همراهند

عطر مستی بخششان گر در رسد ازراه-

بوی جانداروی قرص کوچک نان است

نغمه یی کز نایشان خیزد-

ناله های آشکار از درد  پنهان است

***

بوسه هاشان بوسه یی برگونه های سرد-

خنده هاسان خندهیی بر کاروان درد.

کودکانی شب نیاسوده-

دخترانی غصه فرسوده-

مادرانی محنت آلوده-

شوهرانی روز تاشب در پی یک لقمه نان بس راه پیموده-

شب نشینان غم و اندوه سرشارند

وز غم بی خان و مانی ها گرانبارند.

نه چراغ نور بخشی-

تا که یکشب گرد هم درهاله اندوه بنشینند

نه شعاع آرزویی

تاره فردای خود را پیش پابینند

***

اشکریزان میزنم فریاد:

های... ای شهر طلایی... باتوام ای پیر سنگین خواب!

ای که میچرخی به گرد خود چنان گرداب!

ناله زورق نشینان به دریا مانده را بشنو

بی سرانجامان توفان دیده را دریاب.

 

*****

شکایت

  « برای پسرک هوشمندم: سها »

 

ای سها، ای اختر شبهای من !

ای چراغ روشن فردای من !

 

ای نگاهت از چمن گلخیزتر !

وی لبت از می شرار انگیزتر

 

ای دو چشم تو، دو شمع روشنم

ای صفای جان و نیروی تنم !

 

چون پرستو، پرزنان از دورها

آمدی از سرزمین نورها

 

آمدی تا، بندی دنیا شوی

در سفر، همکاروان ما شوی

 

آمدی در عرصه بیدادها

تا شود، کر، گوشت از فریادها

 

همسفر با ما شدن رنج آورست

جای می، خون جگر در ساغر است

 

ما همه صیدیم و دنیا دام ماست

جان سپردن در قفس فرجام ماست

 

سروریها در کنار بندگیست

لحظه لحظه مرگ، نامش زندگیست

 

روی هر کو با شرف تر ، زردتر

کامرانتر، هر که او نامردتر

 

کام هر کس از کفت شیرین شود

دوست نه، بل دشمن دیرین شود

 

خاطر یکتن در اینجا شاد نیست

درد هست و رخصت فریاد نیست

 

بی خوا را بر خداجو برتریست

بولهب را رتبه پیغمبریست

 

زندگانی عرصه رجاله هاست

جای موسا نوبت گوساله هاست

 

ای سها! از آشنایان دور باش

سوی تاریکی مرو، در نور باش

 

برگریز مهر و پائیز وفاست

گر بتو زخمی رسد از‌ آشناست

 

در نگاه آشنایان دشمنست

خنده هاشان خنده اهریمنیست

 

این جماعت محو آب و دانه اند

با زبان مردمی بیگانه اند

 

کس از ایشان آشنای راز نیست

سازشان با اهل معنی، ساز نیست

 

دیده تا بر آشناسان دوختم ـ

سوختم از آشنائی، سوختم

 

ای سها! اینان بسی نامردمند

در کویر خوی حیوانی گمند

 

با گروهی جیفه خنوار و زرپرست ـ

زندگی از مرگ جانفرساترست

 

ای دریغ اینان مرا نشناختند

در قمار آشنائی باختند

 

کس ز نزدیکان نداند کیستم

تا بدانندم که هستم، نیستم

 

از تو پنهان چون کنم؟ تا بوده ام

در دل این جمع، تنها بوده ام

 

گر گلی از باغ شادی چیده ام

ز آشنایان نه، ز مردم دیده ام

 

آورم دو بیت نغز از « مولوی »

شاعر اندیشمند معنوی

 

« ای بسا هندو و ترک همزبان »

« وی بسا دو ترک، چون بیگانگان »

 

« پس زبان همدلی خود دیگرست »

« همدلی از همزبانی بهتر است »

 

من ندانم این جماعت چیستند ؟

همدلم نه، همزبان هم نیستند

 

بگذریم از این سخنها بس کنیم

دل بسوی حق ز هر ناکس کنیم

 

آنکه دل را روشنی بخشد خداست

« ماسوا » بیگانه و او آشناست

 

ای سها! من جز خدا نشناختم

زین سبب باگرده ای نان ساختم

 

خون دل خوردم که مانم سر فراز

تا نسایم بر دری روی نیاز

 

دل منو کن بنور ایزدی

تا که ایمن داردت از هر بدی

 

جان و دل را از بدیها پاک کن

غیر ایزد جمله را در خاک کن

 

(( پانزدهم  اسفند  1350 ))

*****

شاهرکار آفرینش

 

ای علی ای شاهکار اوستا آفرینش !

ای جمالت جلوه گاه ذات پاک کبریایی !

ای علی ای دست تو دست توانای الاهی !

ای علی ای حکم عالمگیر تو حکم خدایی .

***

ای علی نام تو و داغ تو را در سینه دارم

من بلوح سینه دردآشنا نقش تو کندم

هر دم آهنگ علی برخیزد از نای وجودم

ای علی بشنو نوای عشق را از بند بندم .

***

رزم را یکتا سواری، فتح را تنها امیدی

هان! تویی شیر خدا سر حلقه شمشیر زنها

عدل را نیکو پناهی، رحم را تنها نشانی

هان! تویی یار یتیمان، یاور بیت الحزنها

***

شب نخفتی تا یتیم بی امان آرام گیرد

گرسنه ماندی که خوان بی نوا بی نان نماند .

خون دل خوردی که خون مردمی بیجا نریزد

خون خود را ریختی تا ظلم را بنیان نماند .

***

قصه های زورمندان دیدم و بسیار دیدم

چون علی در عرصه عالم هماوردی ندیدم

از بزرگان داستانها خواندم و بسیار خواندم ـ

راستی در آفرینش چون علی مردی ندیدم .

***

هر چه خواندم از علی سرمایه توحید من شد

من بنور شاه مردان یافتم راه خدا را

مکتب پیغمبران را او معلم بود و منهم ـ

در جمال پاک او دیدم جمال انبیا را .

***

هیچگه در آفرینش بی علی سیری نکردم

من به نور صبحگاهی دیده ام نور علی را

از خدا هرگز ندانستم جدا او را که دیدم

روز و شب در گردش چرخ زمان دست ولی را .

***

قصه ها از پهلوانان خوانده ام، اما چه گویم؟

پهلوان هرگز نریزد اشک پیش مستمندان

لیکن ای آگه دلان! تاریخ می داند که هر دم

دیده اند اشک علی را پیش روی دردمندان .

***

عاجزی در دست ظالم، ظالمی بدخواه عاجز

هر که را غیر از علی دیدم، بدین هنجار دیدم

شاه مردان را بکوی دردمندان اشکریزان

لیک با گردنکش خود کامه، در پیکار دیدم

***

داستان پهلوانان را بسی خواندم ولیکن

زورمندان را نباشد رسم و راه مهربانی

جز علی شیر خدا کس را ندانم کز سر مهر ـ

اشک ریزد بر یتیمان در شکوه پهلوانی

***

روزها شیر خدا بود و دل مردم نوازش

شامها اندوه مردم بود و چشم اشکبارش

در جوانمردی فرید دهر بود آن بی همانند

لافتی الا علی، لاسیف الا ذوالفقارش .

***

ای علی ای تکسوار پهن دشت آفرینش !

من چه گویم، قطره وصف پهن دریا کی تواند؟

تو ابر مردی، یگانه گوهر بحر وجودی

بی قرینی در جهان، وین نکته را تاریخ داند .

***

آیه « الیوم اکملت لک دین » فاش گوید:

تو امید امتی، شاهنشه خم غدیری

ای علی! بر شانه پاک محمد پا نهادی ـ

تا بداند عالمی، در آفرینش بی نظیری .

***

گر بشر گویم تو را از گفته خود شرمگینم

ور خدا خوانم تو را، زاندیشه خود بیمناکم

فاش گویم، در تو دیدم جلوه ذات خدا را

وین سخن حق است و از آن نیست نه شرمم نه باکم .

***

چشم در راه تو دارم، ای شه آزاد مردان !

تا بتابی نوری از ملک ولایت در ضمیرم

راه حق پویم اگر نور تو گردد راهبانم

فیض حق یابم اگر دست تو باشد دستگیرم

 

(( مرداد ماه   1350 ))

*****

سوگند

الاهی بدلهای افروخته

بجانهای از عاشقی سوخته

 

بآهی که بر جانی آتش زده

بجانی که سوزد چو آتشکده

 

به اشکی که در ماتمی ریخته

چو گوهر به مژگانی آویخته

 

بچشمی که از غم در آن خواب نیست

بجانی که یکدم در او تاب نیست

 

بلبخند تلخ تهی دستها

بفریاد از عاشقی مست ها

 

بهر کس که سوزیست در جان او

بدردی که مرگ است درمان او

 

بآن مادر پیر دلسوخته

که چشمش براه پسر دوخته

 

به پایی که پوینده راه تست

بدستی که هر شب بدرگاه تست

 

بهر نو عروسی که ناکام، مرد

به پر بسته مرغی که در دام، مرد

 

به پیر تهی دست با آبروی

بزنهای غمگین آشفته موی

 

به دردی که در سینه ها خفته است

به رازی که در سینه، ناگفته است

 

به بیمار آشفته از دردها

بانده فقر جوانمردها

 

بانعام خود سر فرازیم ده

ز دیگر کسان بی نیازیم ده

 

خدایا! بخون شهیدان تو

بآیات جانبخش قرآن تو

 

به آه سحر خیز شب آشنا

به بیمار با سوز تب آشنا

 

به آن دل که از غصه ویرانه است

بآن زن که آهش غریبانه است

 

بشبناله بینوایان پیر

به طفل یتیمی که ناخورده شیر

 

بعشقی که با شرم آمیخته

به اشکی که در عاشقی ریخته

 

بمردی که شرمنده و خسته پای

بدست تهی رو نهد بر سرای

 

به اشک جوانان پرهیزکار

که ریزد ز بیم تو در شام تار

 

به شبهای تلخ دل افسردگان

ببانگ عزای جوانمردگان

 

بموئی که از غم پریشان شده

بروئی که در گریه پنهان شده

 

به آن واپسین دم که هنگام مرگ

جوانی خورد جرعه از جام مرگ

 

به شبناله مادری دردناک

که دارد عزیزی در آغوش خاک

 

بآن بی پناهی که در بیکسی

بنالد که یکدم بدادش رسی

 

بده بخت آنم که یاری کنم

ز غمخوارگان غمگساری کنم

 

الاهی باندوه پیغمبران

بدلهای تابان دین پروران

 

به زندانیانی که در غربتند

بآوارگانی که در غربتند

 

بآن دل که در آن بجز آه نیست

بجانی که از شادی آگاه نیست

 

به آخر دم مادری دلپریش

که گرید بفرزند تنهای خویش

 

به آنان که از غصه آکنده اند

بغربت بهر سو پراکنده اند

 

به بیمار حیران مرگ انتظار

به بدرود محکوم در پای دار

 

بطفلی که آهیش در سینه است

و تنها کس او در آئینه است ـ

 

سیه جامه پوشد ز شام سیاه

بشب شیر نوشد ز پستان ماه ـ

 

بخسبد غریبانه در سوز تب

بآهنگ لالائی مرغ شب

 

بدان شام سرید که عریان تنی

شود گرم، با یاد پیراهنی

 

به صبح یتیمان شب زنده دار

بشام غریبان بی غمگسار

 

ببخشا مرا دولت بندگی

که فردا نگریم ز شرمندگی

 

(( سی ام  آبان  1349 ))

*****

سنگی به نام زندگی

تنهای تنها-

غمناک غمناک-

پا مینهم در کوچه های آشنائی

از برگ برگ هر درخت کوچه ی پیر

میپیچدم در گوش،فریاد جدائی

***

این کوچه روزی سرزمین عشق من بود

عشقی که چون خورشید،چون ماه-

برصبح من امید میریخت

برشام من لبخند میزد

***

این کوچه روزی زادگاه شاعری بود

اما زمانه-

او را کنون در هاله ی ماتم نشانده

آن شاعر تنها که در هر قطره اشکش-

دست جداییها نگین غم نشانده

***

درسالها دور....

گلبانگ شاد کودکی غافل زتقدیر

همچون شباویز-

در پیکر این کوچه ها آهنگ میریخت

وز تندباد خنده هایش-

از باغ لبهاش-

هرلحظه در هر جا گل صدرنگ میریخت

***

اندوه اندوه

آن کودک دیرین کنون مردی غمین است

گلبانگ او،آهنگ او،ازیاد رفته است

لبخند او بر روی لبهایش فسرده است

گلبوته های خنده اش بر باد رفته است

***

دیوار وبام کوچه هم تلخ و عبوسند

گوئی تمام خانه ها در خواب مرگست

هرجا درختی بود سرسبز-

امروز،هیمه است

بی بار و برگ است

.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .

.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .

ای وای،ای وای

***

اینجا سرای حشمت دیرینه ی ماست

این خانه روزی کعبه ی امید ما بود

درعالمی تلخ-

با کلبه ی دیرینه دارم گفتگوها

گویم که:ای دیوار و بام خانه ی ما!

از روشنایی دور ماندید

چون دیگر از کوی شما مهتاب رفته است

آن بخت روشن-

در زیر ابری جاودان در خواب رفته است

آن اختر بخت-

در سالهای کودکی روشنگرم بود

بی او امیدم مرد،عشق و هسبیم مرد

او مادرم بود.

***

همراه اشکی میکشم از سینه آهی

با خویش میگویم که:ای وای!

آن روز... آن سال...

در این سرا،آری در این ویرانسرا بود

بیچاره مادر-

در پای این دیوار در حال دعا بود

گوئی که دیروز است آن در خاک خفته-

آرام و مبهوت-

گرم نیایش با خدا بود

***

ای خانه ی ما! درتو میپیچید شبها-

بانگ دعایش

آوای نرم جویبار گریه هایش

در گوش من،در گوش تو،دیریست مانده است-

آن دلربا آهنگ گرم لای لایش

***

ای بام،ای در،ای زمین خانه ی ما!

بی او دلی درسینه دارم لیک مرده است

جانی بتن دارم ولی بی او فسرده است

***

ای بام و در! آگاه باشید

اینک منم ویرانه ای متروک و خاموش

اینک منم گور تمام آرزوها

سنگی بنام زندگی برسینه ی سردم نشسته است

برروی این سنگ گرانبار-

نام نکوی «مادر»من نقش بسته است

 

*****

سرود قرن

مخوان آواز،ای دختر!

صدای نغمه ی مستانه ات را در گلو بشکن

پسر،آواز عشق انگیز را بس کن

سرود لحظه های کامیابی را به دور افکن

 

***

 

تو ای دختر که شور نغمه از لبهات لبریز است

برای نغمه هایت فکر دیگر کن

توای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیر است

سرود قرن را سر کن

 

***

 

بخوان آواز،اما همراه بانگ دلاویزت

بگوش مارسان شبناله های بینوایان را

صدای دردمندان بلاکش را

نوای مبتلایان را

 

***

 

مخوان آواز عشق انگیز ای دختر

اگر آواز میخوانی-

بخوان آواز دردانگیز آن مرد نگونبختی-

که شب بادست خالی می کند آهنگ کاشانه

و با شرمی غم آلوده-

بجای نان بپای کودکانش اشک میریزد

و غمگین کودکان او-

بگردش در تضرع چون کبوترهای بی دانه

 

***

 

توای دختر! برای نغمه ی خود فکر دیگر کن

سرود قرن راسرکن

سرود مادرن تنها که دور از روی فرزند است

سرود مرد بی آرام زندانی-

گه با امید دیدار زن و فرزند،در بند است

 

***

 

سرود سرنوشت کودک بی مادری تنها

که شب با دیدگان اشکپالا میرود در خواب

سرود بینوا طفلی

که باشد خنده اش بی رنگ

دل بی مادرش بیتاب

 

***    

 

اگر آواز میخوانی -

بخوان ‌آواز درد آلوده ی پیران غمگین را -

که در پیری تهی دستند -

نفسهاشان توانا نیست -

غروب زندگی در چشمشان پیداست

گه و بیگاه بغضی در گلو دارند -

کویر زندگی در زیر پا و کوله بار غصه ها بر دوش

و مرگ خویش را هر لحظه صد بار آروز دارند

 

***

 

اگر آواز میخوانی -

سرود دختری بی عشق را برخوان

که در جانش گل عشقی شکوفا نیست

دلی دارد ولی در چشم این و آن دلارا نیست

نگاه گرم و دلبندی که جانش را بر افروزد -

بزیر آسمانها نیست

 

***

 

پسر، آواز را بس کن

اگر اواز میخوانی -

بخوان آواز آن بیمار بیکس را -

که چشم بیفروغ خویش را با انتظاری تلخ

براه دوستی نادیده میدوزد

و از تکضربه های پای هر عابر -

بامید عیادتها -

لبان نیمرنگش میشود خندان

بشوق آنکه با دیدار، شمعی در دل تنگش بر افروزد

ولی جنبنده ای از حال آن بیمار آگه نیست

بغربت تلخ میمیرد

و مرغ جان او از تنگنای شهر تنهائی -

بسوی کبریا پرواز میگیرد

 

***

 

اگر آواز میخوانی

بخوان آواز غمگین یتیمان را

که همچون طوطی بی نغمه خاموشند

و بر سر هایشان چتر محبت سایه افکن نیست

بدلها راهشان بسته است

 

***

 

اگر آواز میخوانی -

بخوان آواز ان مادر که از قهر تهیدستی

یگانه کودکش را بر سر راهی، رها کرده است

و با چشمان اشک آلود

سر، سوی خدا کرده است

و با جانی که بیتا بست -

برای عزت و اقبال فرزندش دعا کرده است

و باغمهای رنگارنگ -

سوی خانه میپوید

بهر گامی نگاهی سوی طفلش میکند غمناک

و زیر لب همیگوید:

خدایا، مادری غمگین و تنها، کودکش تنهاست

دلم را بر غمی سنگین شکیبا کن

ومین و آسمانت را بگو با کودکی تنها مدارا کن

 

***

 

تو ای دختر،‌سرود قرن را سر کن:

سرود تلخ آن قومی -

که شهر و خانه شان در زیر پای تانگ میلرزد

و در مرگ جوانهاشان ز خشم و غصه لبریزند

و فرزند انشان چون برگهای زرد پائیزی

ز رگبار مسلسلهای دشمن، بیگنه بر خاک میریزند

 

***

 

سرود مادری ترسان

که شب هنگام از فریاد بمبی میشود بیخواب

سرود کشته ای در عرصه ی پیکار

که میپوشد کفن بر پیکر او نیمه شب مهتاب

 

***

 

تو ای دخهر که شور نغمه از لبهات لبریز ست

برای نغمه هایت فکر دیگر کن

تو ای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیز است

سرود قرن را سر کن

*****

سخنی در پرده

« به دختر خوب و پاکدلم؛ سهیلا »

 

دخترم! با تو سخن میگویم

گوش کن، با تو سخن میگویم :

زندگی در نگهم گلزاریست

و تو با قامت چون نیلوفر ـ

شاخه پر گل این گلزاری

من در اندام تو یک خرمن گل می بینم

گل گیسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب

من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم

گل تقوا ـ

گل عفت ـ

گل صد رنگ امید

گل فردای بزرگ

گل دنیای سپید

***

میخرامی و تو را مینگرم

چشم تو آینه روشن دنیای منست

تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی

راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدی

همچو پر غنچه درختی، همه لبخند شدی

دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش

همه گلچین گل امروزند

همه هستی سوزند

***

کس بفردای گل باغ نمیاندیشد

آنکه گرد همه گلها بهوس میچرخد ـ

بلبل عاشق نیست ـ

بلکه گلچین سیه کرداریست ـ

که سراسیمه دود در پی گلهای لطیف ـ

تا یکی لحظه بچنگ آرد و ریزد بر خاک

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک

تو گل شادابی

به ره باد، مرو

غافل از باغ مشو

***

ای گل صد پر من!

با تو در پرده سخن میگویم :

گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ

گل پژمرده نخندد بر شاخ

کس نگیرد ز گل مرده سراغ

***

 دخترم! با تو سخن میگویم:

عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست

و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب

« گردن آویز » بر این زنجیری

تا نگهبان تو باشم ز « حرامی » هر شب

خواب بر دیده من هست حرام

بر خود از رنج به پیچم همه روز

دیده از خواب بپوشم همه شام

***

دخترم، گوهر من !

گوهرم، دختر من !

تو که تک گوهر دنیای منی

دل بلبخند « حرامی » مسپار

« دزد » را « دوست » مخوان

چشم امید بر ابلیس مدار

***

دیو خویان پلیدای که سلیمان رویند

همه گوهر شکنند

« دیو » کی ارزش گوهر داند ؟

نه خردمند بود ـ

آنکه اهریمن را ـ

از سر جهل، سلیمان خواند

***

دخترم ـ ای همه هستی من !

تو چراغی، تو چراغ همه شبهای منی

به ره باد مرو

تو گلی، دسته گل صد رنگی

پیش گلچین منشین

تو یکی گوهر تابنده بی مانندی

خویش را خوار مبین

***

آری ای دخترکم، ای به سراپا الماس

از « حرامی » بهراس

قیمت خودمشکن

قدر خود را بشناس

قدر خود را بشناس

 

« آدینه 29 / 3 / 1351 »

*****

ستایشگر

 

جنبش اول که قلم بر گفت

حرف نخستین، ز « سخن » در گرفت

بی سخن آوازه عالم نبود

اینهمه گفتند و سخن کم نبود

 

ما که نظر بر سخن افکنده ایم

مرده اوئیم و بدو زنده ایم

 

خط  هر اندیشه که پیوسته اند

بر پر مرغان سخن بسته اند

 

لیک، سخن را به درم، کار نیست

شان سخن، مدح « درم دار » نیست

 

اهل سخن مردم آزاده اند

و آندگران خیل گدا زاده اند

 

مرد « سخن » چون به « درم » خو گرفت ـ

کار سخنهای وی آهو گرفت

 

چیست سخن؟ آنچه روانت دهد

بر زبر عرش، مکانت دهد

 

پرده رازی که سخن پروریست

سایه یی از پرده پیغمبریست

 

کیست سخنور؟ که خدائی کند

روح دهد، عقده گشائی کند

 

شعر بر آرد با میریت نام

کالشعراء امرا ء الکلام

 

شاعر روشندل خورشید رای

ماه فلک را بکشد زیر پای

 

به که سخن، دیرپسند آوری

تا سخن از دست بلند آوری

 

هر چه در این پرده نشانت دهند

گر نپسندی به از آنت دهند

 

مرد سخن، آنکه علم برزند

خیمه ی از ابر فراتر زند

 

چون به سخن گرم شود مرکبش

جان به بلب آید که ببوسد لبش

 

هم، نفسش راحت جانها شود

هم، سخنش مهر زبانها شود

 

کار سخنور، طلب موزه نیست

ملک سخن، عرصه در یوزه نیست

 

نیست سخنور که نیاز آورد

پیش « درم دار » نماز آورد

 

منزله مرد سخنور بسیست

عرش، کجا منزل هر ناکسیست ؟

 

آنکه در این پرده نوائیش هست ـ

خوشتر از این حجره سرائیش هست ـ

 

با سر زانوی ولایت ستان ـ

سر ننهد بر سر هر آستان

 

مرد سخن در طلب مزد نیست

وینهمه، جز کار « سخن دزد » نیست

 

دزد سخن، آنکه بود جیفه خوار

همچو گدا بر در دینار دار

 

اف به سخن پیشه که آزاده نیست

شاد به انعام خدا داده نیست

 

گر که « سخن » در گرو « زر » شود

« بیهنری » کار سخنور شود

 

پیروی یاوه سرایان کند

گاه سخن، کارگدایان کند

 

لب بسخن دارد و در هر نظر ـ

دیده به انعام خداوند زر

 

در طلب طعمه یکروزه است

دیده او کاسه در یوزه است

 

گر که « زر اندوز » شود « زرنثار »

با زر او مرد سخن را چه کار ؟

 

دم زند از او که گدائی کند

با زر او کار گشائی کند

 

مرد سخن در پی ترفند نیست

خوی « گدا » خوی « هنرمند » نیست

 

آنکه ز چلپاسه بگیرد سراغ

نیست « فلک سیر »، که زاغ است ، زاغ

 

مرد سخن، بسته دینار نیست

هیچ عقابی پی مردار نیست

 

***

 

بهر درم یاوه سرائی مکن

در حرم شعر، گدائی مکن

 

چند پری چون مگس از بهر قوت

در دهن این تنه عنکبوت ؟

 

نقد سخن در گرو و زر مکن

روی گدائی به توانگر مکن

 

دادن زر، گر همه جان دادنست

ناستدن، بهتر از آن دادنست

 

گر چه فروزنده و زیبنده است

خاک بر او کن که فریبنده است

 

این چه نشاط است کزو خوشدلی ؟

غافلی از خود که ز خود غافلی

 

در پی مرداری و چون کرکسان

مرد سخن نیست چو تو ناکسی

 

گر که پی روزی یکروزه ای

گرسنه ای، تشنه در یوزه ای

 

هر سخنت در غم بی نانی است

این چه سخن، وین چه سخن دانی است ؟

 

رسته شوی گر که تو خستو شوی

ورنه گدا روی و گدا خو شوی

 

خاک بفرقت که بدین بندگی

مرگ تو خوشتر بود از زندگی

 

(( مهر   1350 ))

*****

زندگی زیباست

 

« زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟

کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی به بیند ؟

 

صبحا « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد

شب « گل الماس » را بر سقف مینائی به بیند

 

ریخت ساقی باه های گونه گون در جام هستی

غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی به بیند

 

شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »

شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » به بیند

 

« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند

« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟

 

(( بیست و نهم تیر   1351 ))

*****

زندگی

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین-

خاطراتی مغشوش-

خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد.

ما ز اقلیمی پاک-

که بهشتش نامند-

بچنین رهگذری آمده ایم.

گذری دنیانام-

که نامش پیداست-

مایه پستی هاست.

ما ز اقلیم ازل-

ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم

چو یکی تشنه بدیدار سراب آمده ایم

مادر آن روز نخست-

تک و تنها بودیم

خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود

سخنی ازپدر و مادر دلبند نبود

یکزمان دانستیم-

پدرومادر و معشوقه و فرزندی هست

خواهر و همسر دلبندی هست

***

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد:

روزی از راه رسید-

که پدر لحظه بدرودش بود

ناله در سینه تنگ-

اشک در چشم غم آلودش بود

جز غم و رنج توانکاه نداشت

سینه اش سنگین بود-

قوت آه نداشت.

با نگاهی میگفت:

پس از آن خستگی و پیری و بیماریها-

دفتر عمر پدر را بستند

ای پسر جان، بدرود!

ای پسر جان، بدرود!

لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه-

اثری هیچ نبود

پدرم چشم غم آلوده حیرانش را

بست و دیگر نگشود.

***

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی که ز تلخی رگ جان میگسلد:

روزی از راه رسید-

که چنان روز مباد

روز ویرانگر سخت

روز طوفانی تلخ

که به دریای وجودم همه طوفان انگیخت

زورق کوچک بشکسته ما-

در دل موج خروشنده دریا افتاد

کاخ امید فرو ریخت مرا-

مادر خسته تن خسته دلم-

زمن آهنگ جدائی دارد

حالت غمزده اش-

چشم ماتمزده اش بامن گفت:

که از این بندگران عزم رهائی دارد.

***

مادرم آنکه چو خورشید بما گرمی داد-

پیش چشمم افسرد

باغ سر سبز امیدم پژمرد

اشک نه، هستی من-

گشت در جانم و از دیده برخسار دوید

مادرم رفت و به تاریکی شبها گفتم:

آفتابم زلب بام پرید.

***

زندگی دفتری ازخاطره هاست

خاطراتی که ز تلخی رگ جان میگسلد:

لحظه یی میاید-

لحظه یی صبر شکن-

که یتیمی سر راهی گرید

پدری نیست که گردی ز رخش برگیرد

مادری نیست که درمانده یتیم-

جای در دامن مادر گیرد.

***

زندگی دفتری از خاطره هاست:

بارها دیده ام و می بینم-

مادری اشک آلود

با نگاهی پردرد

چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است

وز تهی دستی خویش-

بهر تنها فرزند-

سالها حسرت و ناکامی اندوخته است

پشت سر می بیند-

دشت تا دشت، غم و غربت و سرگردانی

پیش رو مینگرد-

کوه تا کوه پریشانی و بی سامانی

من بجز سکه اشک-

چه توانم که بپایش ریزم؟

نه مرا دستی هست-

که غمی از دل او بردارم

نه دلی سخت کزو بگریزم

***

ما همه همسفریم

کاروان میرود و میرود آهسته براه

مقصدش سوی خدا آمدهایم-

باز هم رهسپر کوی خدائیم همه

ما همه همسفریم

لیک در راه سفر-

غم و شادی بهم است

ساعتی در ره این دشت غریب-

میرسد «راهروی خسته» به «خرم کده» یی

لحظه یی در دل این وادی پیر-

میرسد «همسفری شاد» به «ماتمکده»یی

***

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین-

خاطراتی مغشوش-

خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد:

یکنفر در شب کام-

یکنفر در دل خاک

یکنفر همدم خوشبختی هاست-

یکنفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم-

عمرمان میگذرد

وز سر تخت مراد-

پای بر تخته تابوت گذاریم همه

ما همه همسفریم

پدر خسته براه-

مادر بخت سیاه-

سوواران پسر و دختر تنها مانده-

عاشقانی که زهم دور شدند-

دخترانی که چو گل پژمردند-

کودکانی که به غربت زدگی-

خفته در گور شدند-

همگی همسفریم.

***

تا ببینیم کجا، باز کجا،

چشممان باردگر-

سوی هم بازشود؟

در جهانی که در آن راه ندارد اندوه-

زندگی باهمه معنی خویش-

ازنو آغاز شود.

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین-

خاطراتی مغشوش-

خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد

 

*****