قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

پائیز

از مهرگان بیزارم و از نام پائیز-

وز مهر دارم دیده ای از گریه لبریز

در مهر بی مهر-

هر برگ زردی کز درختی پیر و رنجور -

میافتد و میلغزد و بر خاک راهی می نشیند-

همراه آهی کز دلم سرمیکشد تلخ-

در خاطرم یاد سیاهی می نشیند.

از باد پائیز-

می پیچدم در یاد، فریاد جدایی

وز برگریزش میدود در خاطر من-

پژمردن آن عشق دیرین خدایی

***

در ماه پائیز

او بی خبر از حال من خاموش میرفت-

اما مرا در سینه فریادی نهان بود

یک کاروان اندوه در راه سفر داشت-

خود کاروانسالار پیر کاروان بود.

***

یک روز ابری،روز خاموش و غم انگیز

او بود و من،اما مه او ... یکعمر،تلخی

من بودم و او-

اما نه من .... یک کوه،اندوه

در پیش رو، کوه مصیبت دشت تا دشت-

در پشت سر، دریای محنت،کوه تاکوه.

او رفت خاموش-

من ماندم و اشک-

من ماندم و آه-

من ماندم و فریاد جانکاه.

آن نام جانداروی شیرین-

وآن عشق جاویدان دیرین-

تالحظه های مرگ پیوند-

تا واپسین دم میدود در یاد تلخم

او را چه نامم؟

او را چه گویم؟

او نیمی از من بود و من نیمی از اویم

آن بخت خفته-

همزاد من، نیروی من، بال وپرم بود-

او مادرم بود.

 

*****

بیمار

سرم سنگ، دهانم تلخ، چشمم شمع بی نور ست ـ

نفس در سینه زندانیست ـ

چو روز آید بچشمم دختر خورشید، بیمارست ـ

شبانگه در نگاه من عروس ماه؛ رنجورست ـ

تمام شهر، گورستان وهم انگیز ـ

سراسر خانه ها آرامگاه سرد و متروکست ـ

فضا انباشته از بوی تند سدر و کافورست

و هر جا دیده میچرخد ـ

چراغانست اما در نگاه من ـ

چراغی بر سر گورست.

***

شبانگه اختران بر آسمان، چون آبله بر روی بیمارند ـ

و ابری تیره چون مه را فرو پوشد ـ

بخود گویم که چشم آسمان کورست .

سحرگاهان بگوشم صحبت گنجشکها چون آیه مرگست

نگاه هر کبوتر بر لب دیوار میگوید:

ـ درخت عمر تو بی بار و بی برگست

تنت در قلعه دیو سیاه مرگ، محصورست

***

در آن دم همره بانگ خوش پیر مناجاتی،

دو لرزان دست را بر آسمان گیرم

و نومیدانه با آوای محزونی سلامت از خدا خواهم

ولی در عمق جانم آشنای ناشناسی میزند فریاد:

که راهم تا سواد تندرستی، ایمنی، فرسنگها دورست

***

خداوندا !

سرم سنگین، دهانم تلخ، چشمم بی نورست

نفس در سینه زندانیست

بچشمم دختر خورشید بیمارست

و ماه آسمان پیرست، رنجورست

 

(( بیستم خرداد 1348 ))

*****

به که باید دل بست؟

 

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است .

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ

گرم، پاسخ گوید

نیست یکتن که در این راه غم آلوده عمر ـ

قدمی، راه محبت پوید

***

خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

همه گلچین گل امروزند ـ

در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست .

***

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ

نقشه یی شیطانیست

در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ

حیله پنهانیست .

***

زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

***

خنده ها میشکفد بر لبها ـ

تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی

همه بر درد کسان مینگرند ـ

لیک دستی نبرند از پی درمان کسی

***

از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟

ریشه عشق، فسرد

واژه دوست، گریخت

سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟

***

دست گرمی که زمهر ـ

بفشارد دستت ـ

در همه شهر مجوی

گل اگر در دل باغ ـ

بر تو لبخند زند ـ

بنگرش، لیک مبوی

لب گرمی که ز عشق ـ

ننشیند بلبت ـ

به همه عمر، مخواه

سخنی کز سر راز ـ

زده در جانت چنگ ـ

بلبت نیز، مگو

***

چاه هم با من و تو بیگانه است

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

درد دل گر بسر چاه کنی

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کنی .

***

درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

آب شو، « آه » مگو .

***

دیده بر دوز بدین بام بلند

مهر و مه را بنگر

سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

سکه نیرنگ است

سکه ای بهر فریب من و تست

سکه صد رنگ است

***

ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

با چنین سکه زرد ـ

و همین سکه سیمین سپید ـ

میفریبد ما را

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

گفته ام با دل خویش:

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

آسمان با من و ما بیگانه

زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

« خویش » در راه نفاق ـ

« دوست » در کار فریب ـ

« آشنا » بیگانه

***

شاخه عشق، شکست

آهوی مهر، گریخت

تار پیوند، گسست

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

 

(( 28 اسفند  1350 ))

*****

به پسرم سهیل

« سهیل » ای کودک دردانه ی من!

چراغ تابناک خانه ی من!

 

بگو بابا!چطوره حال سرکار؟

صفا آورده ای،مشتاق دیدار!

 

سهیلم!منتی برما نهادی

که پابر دیده ی بابا نهادی

 

بتو گفتم:دراینجاپای مگذار

عنان مرکب خود را نگهدار

 

دراین سامان بغیرازشوروشرنیست

شرافت جزبدست سیم و زرنیست

 

شرف،هرگز خریداری ندارد

درستی،هیچ بازاری ندارد

 

همه دام و دد یک سر دو گوشند

همه گندم نما وجو فروشند

 

«عبادت» جای خودرا بر «ریا»داد

صفا و راستگویی از مد افتاد

 

جوانمردان،تهی دست و تهی پای

لئیمان را بساط عیش،برجای

 

نصیحتها،ترا بسیار کردم

مواعظ را بسی تکرار کردم

 

که اینجا پا منه،کارت خراب است

مبین دریای دنیا را...سراب است

 

ولی حرف پدر را ناشنیدی

زحوران بهشتی پاکشیدی

 

قدم را از عدم اینسو نهادی

به گند آباد دنیا رو نهادی

 

بکیش من بسی بیداد کردی

که عزم این «خراب آباد»کردی

 

ولی اکنون روا نبود ملامت

مبارک مقدمت،جانت سلامت

 

تو هم مانند ما مأمور بودی

دراین آمد شدن معذور بودی

 

کنون دارم نصیحت های چندی

بیا بشنو ز«بابا» چند پندی

 

نخستین،آنکه با یاد خدا باش

زراه دشمنان حق جدا باش

 

ولی راه خدا تنها زبان نیست

در این ره از ریاکاران نشان نیست

 

«خداجو» با «خداگو» فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

 

«خداگو» حاجی مردم فریب است

«خداجو» مؤمن حسرت نصیب است

 

«خداگو» بهر زر خواهان حق است

وگر بی زر شود از پایه لق است!

 

«خداجو» را هوای سیم و زر نیست

بجز فکر خدا,فکر دگر نیست

 

مرو هرگز ره ناپاک مردان

ز ناپاکان همیشه رو بگردان

 

اگر چه عیب باشد راستگویی!

ولی خواهم جز این،راهی نپویی

 

اگر چه دزد،کارش روبراه است

ولی دزدی بکیش من گناه است

 

اگر دستت تهی شد،دل قوی دار

براه رشوه خواران پای مگذار

 

نصیحت میکنم تا زن نگیری

تو این قلاده بر گردن نگیری

 

تو که در خانه ی خود زن نداری

خبر ازحال زار من نداری

 

نمیگویم که مامان تو بد خوست

اگر یک زن نکو باشد فقط اوست

 

زن من بهترین زنهای دهر است

ولی با اینهمه،زن عین زهد است

 

سهیلم،هوش خود را تیزتر کن

زابلیسان آدم رو حذر کن

 

تو باما بعد از اینها خوبتر باش

روان مادر وجان پدر باش

 

بود چشم امید ما بدستت

من و مادر،فدای چشم مستت

 

بعمر خویش باما با وفا باش

به پیری هم عصای دست ما باش

 

دلم خواهد که بینم شادکامت

نشیند مرغ خوشبختی ببامت

 

من از اول «سهیلت» نام کردم

ترا باروشنی همگام کردم

 

خدا را از سر جان بندگی کن

به نیروی خدا رخشندگی کن

 

بیا و حرمت مارا نگهدار

پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار

 

«سهیلا» خواهرت را رهبری کن

به تیره راهها،روشنگری کن

 

مده از دست،رسم مهربانی

باو نیکی بکن تا میتوانی

 

تو باید رنج او باجان پذیری

اگر از پا فبد،دستش بگیری

 

پس از ما گر کسی خیر ترا خواست-

خدااول،پس از او هم «سهیلا» ست

 

شما باید که با هم جمع باشید

به تیره راهها،چون شمع باشید

 

بهین چیزی که شهد زندگانیست-

فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست

 

پس از ما،یادگار ما،شمایید

نشان از روزگار ما،شمایید

 

دلم خواهد که روی غم نه بینید

بجز آسودگی همدم نه بینید

 

شوید از جام عیش جاودان مست

تو و او را به بینم دست در دست

***

نصیحت های من پایان گرفته

ولی طبعم ز لطفت جان گرفته

 

دوباره گویمت این پند در گوش

مبادا گفته ام گردد فراموش؟

 

مرنجان خواهر پاکیزه خو را

زکف هرگز مده دامان او را

 

«سهیلم» باش جانان «سهیلا»

برو جان تو و جان «سهیلا»

 

*****

 

بهار و زمستان

به واپسین فرزندم: سروش

 

پسرم، ای " سروش " کوچک من!

ای چراغ شبان تار پدر!

تو یکی غنچه ای و من گل پیر -

تو شکفتی، ولی پدر پژمرد -

خرمی رفت از بهار پدر.

*****

آمدی، تا پدر به خویش آید

نرم نرمک، ره سفر گیرد.

مرغ نوپای تازه پروازی

آمدی تا که مرغ خسته ی پیر -

زین قفس، جاودانه پر گیرد.

*****

" من " و " تو" چیست؟ هیچ می دانی؟

معنی واژه های: " بود " و " نبود "

تو یکی برگ استواری و من -

برگ لرزنده بر درخت وجود

*****

تو بهاری و من زمستانم

آمدی تا که من به خواب شوم

من چو برفم، تو همچو خورشیدی

پیش خورشید، باید آب شوم

*****

پسرم، ای " سروش " کوچک من

تو بهاری و من زمستانم

تو بدین باغ، پا نهادی و من -

فصل بدرود گوی بستانم

*****

" غنچه " لبخند می زند که دگر

باغ، جای " گل کهن " نبود

توئی آن نو دمیده غنچه ی من

با تو این باغ، جای من نبود

*****

" باغ " گفتم، ولی خطا گفتم

عرصه ی ما  " کویر"  " باغ نما " ست

" ماه " و " خورشید" هم به دیده ی من -

دو - سیه گنبد "چراغ نما"ست

*****

اگر این عرصه، باغ و، گر راغ است

ما که رفتیم، بر تو ارزانی

دارم امید، زین سفر نکشی -

همچو من، سالها پشیمانی.

16/6/1350

*****

بر مزار مادرم

باز آمدم بپرسش حال تو ای امید

ای مادری که هر نفسم گفتگوی تست

باز آمدم که بوسه زنم برمزار تو

ای مادری که هر نفسم گفتگوی تست

***

باز آمدم که شکوه کنم از غم فراق

وز بانگ ناله، روح ترا با خبر کنم

مادر! غم تو همنفسم شد بجای تو

با این غم بزرگ ، چه خاکی بسر کنم؟

***

جان پسر فدای تو، ای مادر عزیز

کی دانی از فراق ، چها بر پسر گذشت؟

هر لحظه ای که در غم مرگت ز ره رسیده

با سوز آه آمد و با چشم تر گذشت

***

غمخانه است سینه ی من در فراق تو

آنکس که هست از غم من باخبر، خداست

آگه نبودم از غم بی مادری، ولی ـــ

مرگت پیام داد که: بی مادری بلاست

***

وقتی ز دست ما و نماند از برای ما

غیر از غمی ، شکسته ودلی، جان خسته ای

تو مرغ جاودان بهشتی شدی ولی ـــ

داند خدا که پشت پسر را شکسته ای

***

مادر! بخواب خوش ، که زیادم نمیروی

جانم فدای تو ، منزل مبارکت

مادر بخواب ، کعبه ی من خاک کوی تست

قربان خاک کوی تو ، منزل مبارکت.

*****

بازگشت

تو ای گمکرده راه زندگانی

نداده فرق، پیری از جوانی

« تو پنداری جهانی غیر از این نیست ؟»

« زمین و آسمانی غیر از این نیست ؟»

 

« چنان کرمی که در سیبی نهان است »

« زمین و آسمان او همانست »

 

گمان داری جهان هست و خدا نیست ؟

در این کشتی اثر از ناخدا نیست

 

رهت روشن، ولی چشم تو تاریک

تو در بیراهه، اما راه، نزدیک

 

من و تو، قطره دریای جودیم

من و تو، رهرو شط وجودیم .

 

رسیم آنجا که در آغاز بودیم .

به نعمت بر سریر ناز بودیم

***

ز دریا روزگاری ابر برخاست

من ابرش گویم اما عین دریاست .

 

شتابان شد بهر سو چون سواران

بهر جا قطره قطره ریخت باران

 

ولی این قطره ها چون درهم آمیخت

از این پیوستگی رودی بر انگیخت

 

من و تو قطره ای در چنگ رودیم

گهی بالا و گاهی در فرودیم

 

گهی بینی که ره بر رود، تنگست

بهر گامش بسی خارا و سنگ است .

 

ولی این رنج ره، پایان پذیر است

تو را دستی توانا، دستگیر است .

 

بدنبال سفرها منزلی هست

زراعت های ما را حاصلی هست

 

تو پنداری همین صحرا و دشتست ؟

و این رود دمان بی سر گذشتست ؟

 

تو بینی رود را بر لب فغانهاست

ندانی کاین فغان از هجر دریاست .

 

چو بر دریا رسد آرام گیرد

چو عاشق کز نگارش کام گیرد

 

اگر در رنج و گر در پیچ و تابیم

دوباره سوی دریا میشتابیم .

 

« آبان  1349 »

*****

ای خدا

ای خدا! ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی

***

اشک، میغلتد بمژگانم ز شرم روسیاهی

ای پناه بی پناهان! مو سپید روسیاه

بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم

تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم

***

وای بر من، با جهانی شرمساری کی توانم

تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟

با چنین شرمندگیها، کی زدست من بر آید

تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟

***

ای بسا شب، خواب نوشین، گرم میغلتد بچشمم

خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها

پیکر آلوده ام را خواب شیرین میرباید

روح من در جستجوی میپرد تا بیکرانها

***

بر تن آلوده منگر، روح پاکم را نظر کن

دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها

من بتو رو کرده ام، بر آستانت سر نهادم

دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها

***

مهربانا! با دلی بشکسته، رو سوی تو کردم

رو کجا آرم اگر از درگهت گوئی جوابم؟

بیکسم، در سایه ی مهر تو میجویم پناهی

از کجا یابم خدائی گر بکویت ره نیابم؟

***

ای خدا! ای راز دار بندگان شرمگینت

ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی

                                                                       

1344/1/13

*****

اندوه و شادی

 

هر جا کسی با خاطری خرم نشسته است

در خنده هایش، پرده غم نشسته است

اندوه هم در دل نماند جاودانه

زیرا « غم و شادی » کنار هم نشسته است

شاید نپاید، زانکه شادی چون چراغی

در رهگذار صر صر ماتم نشسته است

هر جا که دیدم ـ در کنار « شادمانی »

«‌ اندوه » در جان بنی آدم نشسته است

 

*****

آی انسان

آی ... انسان!

ای سوار سرکش مغرور!

ای شتابان رهرو گمراه!

ای بغفلت مانده ی خود خواه!

هان..!عنان برکش سمند باد پایت را

نیک بنگر گوشه ای از بیکران ملک خدایت را

لحظه ای با چشم بینش کهکشان ها را تماشا کن

چشم سر بربند-

چشم دل بگشای

روشنان بیشمار آسمان ها را تماشا کن

هر چه بالاتر پری این آسمان را انتهایی نیست

بیکران آفرینش رابجز جان آفرین فرمانروایی نیست

جاده های کهکشان تابی نشان جزرد پایی نیست

زیر سقف آفرینش-

صد هزاران جرم رخشان است کز چشم تو پنهان است

اینهمه نقش عجب را نقشبندی هست بیمانند

کوردل آنکس که پندارد خدایی نیست

آی... انسان!

ای سوار سرکش مغرور!

گر بزیر پا در آری «ماه» و «مریخ» و «ثریا» را

کی توان با جسم خاکی رفت تا عرش خداوندی؟

بارگاه حقتعالا را بجز یکتا پرستی رهنمایی نیست

***

هر ستاره در دل شب میزند فریاد:

این جهان آفرینش را خدایی هست

در پس این قدرت بی انتها قدرت نمایی هست

بال خاکی بشکن و بال خدایی ساز کن ای رهرو گمراه

تا به پیمایی فضای بیکران کبریایی را

دیو شهوت را بکش،پای هوس بربند

بنده شو ای سرکش خودخواه

تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدایی را

خویش را گر نیک بشناسی-

میزنی بر کهکشانها خیمه گاه پادشایی را

***

آی... انسان!

اینکه پنداری به اقبال طلا جاوید خواهی ماند

گوش دل بر خاک نه تا بشنوی فریاد قارون را

آن نگونبختی که پردکرد از طلا صحرا وهامون را

اینک اینک میزند فریاد:

جای زر،صندوق چشمم خانه مار است

سینه ام از خاک گورستان گرانبار است

***

ای بغفلت مانده ی خودخواه!

آید آنروزی که بینی بار و برگت نیست

چاره جز تسلیم در چنگال مرگت نیست

آن زمان فریاد برداری:

کاین طلاها غارتی از رنگ زرد دردمندانست

اینهمه یاقوت آتش رنگ-

آیتی از خون دلهای پریشانست

توده ی سیمین مروارید-

یادگار صد هزاران چشم گریانست

***

آی... انسان!

ای طلاها را خدا خوانده!

ای بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-

روزگاری میرسد کز خاک بر خیزی

از ره درماندگی خاک قیامت را بسر ریزی

تا که چشمت بر عذاب جاودان افتد-

چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوی بگریزی

***

بنگری چون پیش چشمت راست،صحرای قیامت را-

برکشی از بیم کیفر،تلخ فریاد ندامت را:

کای خدا راه رهایی کو؟

از چنین سوزنده آتش ها-

سایبان از رحمت و لطف خدایی کو؟

ناگهان آید سروش از غیب:

ای سیه روز سیه کردار!

زرپرستان و ستمکاران بد آئین وبدخو را-

دربساط عدل ما آسوده جانی نیست

کیفر غولان مردم خوار-

جز عذاب جاودانی نیست.

آی... انسان!

ای بسا شب مست خفتی در کنار کیسه های زر

لیک دانستی ندانم یا ندانستی-

سفره ی همسایه ی بیمار،بی نان بود

جای نان در پیش چشم کودکانی خرد-

ناله بود و دردبودو چشم گریان بود

***

آی... انسان! سرکشی بس کن

عقربکهایزمان در صد هزاران سال

بر شمرده تک نفسهای بسی فرعون و قارون را

چشم ماه و دیده ی خورشید-

دیده بیرون از شماره،بازی گردنده گردون را

***

میبرد شط زمان مارا

مهلت دیدار بیش از پنجروزی نیست

دل منه بر شوکت دنیا

این عروس دلربا غیر از عجوزی نیست

این طلایی را که تو معبود میخوانی-

جز بلای خانه سوزی نیست

***

روزو شب شط زمان جاریست

آنچه میماند از این شط خروشان نیک کرداریست

خاطری را شاد باید کرد

جای سیم و زر دلی باید بدست آورد

آزمندی ها زبیماریست

زر پرستی آتش اندوزیست

رستگاری در سبکباریست

 

*****