قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

آرزو

خواه که تو ای پاره ی دل ! زنده بمانی

چون ماه جهانتاب، در خشنده بمانی

 

تا بنده سهیل منی و شمع سرایم

خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بمانی

ا

امید من آن است که در گلشن هستی ـــ

چون غنچه گل با لب پر خنده بمانی

 

چون زهره به پیشانی عالم بدرخشی

تاجی شوی بر سر آینده بمانی

 

خواهم که پس از من چو یکی نخل برومند ـــ

تا زنده کنی نام پدر زنده بمانی

 

نام تو « سهیل » است و فروغ دل مائی

خوام که همه عمر ، فروزنده بمانی

ای نور دلم ! بندگی خلق روا نیست

خواهم که به درگاه خدا، بنده بمانی.

 

*****

قمار باز

وقت سحر رسیده و مردی قمار باز-

از «برد و باختگاه» سوی خانه میرود

این بی ستاره مرد-

وین پاکباخته-

اندوهگین و مست بکاشانه میرود

دلمرده میخزد

دیوانه میرود

***

یکماه پیش دختر مرد قمار باز-

همراه اشکها-

با حالتی نژند-

میگفت:ای پدر!

هر روز در حیاط دبستان میان جمع-

یاران همکلاس بمن طعنه میزنند

کاین ژنده پوش دختر غمگین چه بینواست

کس با خبر نشد

او کیست از کجاست

***

یاران همکلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصیب دختر تو سر فکند گیست

وای این چه زندگیست؟

***

آن بی ستاره مرد

در چشمهای دختر اندوهگین خویش-

لختی نگاه کرد

اشکی زدیده ریخت

گفتا که:ای شکوفه ی امید وآرزو

بس کن،سخن مگو

اندوهگین مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ی نو پیکر ترا-

زیبنده میکنم

وین چشمهای غمزده را چون ستارها-

تابنده میکنم

***

ماه دگر رسید و پدر باهزار امید-

با دسترنج خویش-

میرفت تا به وعده ی پیشین وفا کند

اما میان راه-

لختی درنگ کرد

باخویش جنگ کرد

افسوس عاقبت-

اندیشه ای سیاه،پدر را زراه برد

در عالم خیال-

اندیشه کرد تاکه فزونی دهد به مال

میخواست تا که خانه ی دولت بنا کند

وز رنج بیشمار-

خود را رها کند

***

ابلیس در روان و تن مرد،کار کرد

وآن بی ستاره مرد-

عزم قمار کرد

***

در ساعتی دگر

آن مرد خود فریب-

چشمش بخالهای ورق بود و هر زمان-

در خاطرش ز غصه ی دختر حکایتی

رنگش پریده بود وزهر باخت در عذاب

وز بخت واژگون بزبانش شکایتی

***

آن بی ستاره مرد

در رنج بود و درد

بس باخت،پشت باخت

با ناله های سرد

***

یکبار دچار«دام» ورق را بدست داشت

در چشمهای «دام» به حسرت چو دیده دوخت

چشمان مات دختر خود را خیال کرد

گوئی که دام در کف آن مرد جان گرفت

یکباره دختری شد و باز این سخن سرود:

هر روز در حیاط دبستان میان جمع

یاران همکلاس بمن طعنه میزنند

کاین ژنده پوش دختر غمگین چه بینواست

کس با خبر نشد

او کیست؟ از کجاست؟

یاران همکلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصیب دختر تو سرفکندگیست

وای این چه زندگیست؟

***

آمد بیاد مرد،دروغین نوید خویش:

اندوهگین مباش

دردانه دخترم!

ماه دگر بجامه ی تو پیکر ترا-

زیبنده میکنم

وین چشمهای غمزده را چون ستاره ها-

تابنده میکنم

***

همراه برق اشک که در دیده میدواند

آهسته ناله کرد

گنگ و پریده رنگ-

خاموش مانده بود

ناگاه بانگ غرش رعب آور حریف-

در جان او دوید:

-خوابی؟ بگو،جواب بده،وقت ما گذشت

بیچاره مرد گفت: «سه پت» لیکن آن حریف

گفتا که:«رست» گفت که:-دیدم-سپس زشوق

بیتاب و بیقرار-

روکرد دست خویش وبگفتا که:چار «آس» دید

***

آن پاکباخته

ناگاه صیحه زد

تابش زدست رفت وتنش سنگواره شد

مار سیاه غم-

در خاطرش خزید

یکباره آسمان دلش بی ستاره شد

در لحظه ای دگر

سیمای دخترش که به امید مانده بود

باچشم منتظر

در پیش دیدگان پدر رنگ میگرفت

و آن گفته ها که از سر حسرت سروده بود

آن عرصه را برای پدر تنگ میگرفت

***

آن بی ستاره مرد

اشکی زدیده ریخت

با چشم اشکبار-

دیوانه وش زحلقه ی بدگوهران گریخت

***

در راه میخزید

میرفت بی امید

کاخ امید دختر خود را خراب دید

با چشم بی فروغ بهرجا نظر فکند

دریای زندگانی خود را سراب دید

***

آن گفته های شاد

باز آمدش بیاد:

اندوهگین مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ی نو پیکر ترا

زیبنده میکنم

وین چشمهای غمزده را چون ستارها

تابنده میکنم!

***

وقت سحر رسیده و مردی قمار باز

از «برد و باختگاه» سوی خانه میرود

این بی ستاره مرد

وین پاکباخته

اندوهگین و مست بکاشانه میرود

دلمرده میخزد

دیوانه میرود.

 

*****

فریاد بدرود

این روزها، این روزهای استخوانسوز

پایان عمر عشق و آغاز جدائیست

این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند

آخر نفسهای چراغ  آشنائیست

***

چشمت پر از حرف است و لبهای تو خاموش

سر میکشد از جان تو فریاد بدرورد

من بر تو حیران،بر تو گریان،برتو مشتاق

پا تا سرم سرد ونگاهم آتش آلود

***

در دیده ی مات تو آهنگ وداع است

ایوای من،در این سفر باز آمدن نیست

ای جان من! در چشم بیتابم نگه کن

تو میروی اما مرا جانی بتن نیست

***

تو میروی، تو میروی غمناک غمناک

اما تو میخواهی که من گریان نباشم

تو میروی،تو میروی ای گرمی جان

اما زمن خواهی تن بیجان نباشم

***

درماندگی از دیده ی من میتراود

جغد غریبی بر سر بامم نشسته است

مست از تو بودم،ساقی بزمم تو بودی

بی روی تو می ریخته، جامم شکسته است

***

تو ریشه بودی من درخت سبز بودم

با دوریت هر شاخه ام بی بارو برگست

اکنون که میبینم ترا در چنگ پائیز

در گوش من، در جان من ، فریاد مرگست

***

میبوسمت میبوسمت ای تک مسافر

میبینمت بهر سفر پا در رکابی

جانا درنگی، تاسپند اشک ریزم

بر آتش دل-از چه اینسان در شتابی؟

***

من باتو عمری همسفر بودم در این راه

در پیش پای ما بسی صحرا و دشت است

اما تو راهت را چدا کردی زراهم

خواندم ز چشمت کاین سفر بی باز گشت است

رفتی؟ برو،دست خدا همراهت ایدوست

چون فرصت دیدار، بیش از یک نفس نیست

تو میروی اما من آن مرغ خموشم

کاین باغ در چشم غمینم جز قفس نیست

***

این روزها این روزهای استخوانسوز

پایان عمر عشق وآغاز جدائیست

این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند

آخرنفسهای چراغ آشنائیست

 

*****

غربت

روزگاری رفت و من در هر زمان ـ

آزمودم رنج « غربت » را بسی

درد « غربت » میگدازد روح را

جز « غریب » این را نمیداند کسی

 

هست غربت گونه گون در روزگار

محنت غربت بسی مرگ آور است

از هزاران غربت اندوه خیز

غربت « بی همزبانی » بدتر است .

 

(( پنجم تیر ماه    1351 ))

*****

عید

عید آمد و درخت غم من شکوفه کرد

نو شد جهان وباز غم کهنه جان گرفت

عید آمد و بهار به هر باغ سر کشید

امادل من از ستم عید غم نهاد-

رنگ خزان گرفت.

همراه هر نسیم بهاری که میوزد-

توفان رنج خسته دلان میرسد ز راه

باهر جوانه یی که زند خنده بر درخت-

غم میزند جوانه به دلهای بی پناه

***

آن روزها که چشم یتیمان خردسال-

در خون نشسته است-

هرگز بچشم مرد خردمند عید نیست

سالی که جای پای سعادت در آن نبود-

در دیدگاه مردم دانا سعید نیست.

***

آن عید چیست کز پی آن بیوه یی فقیر-

هستی بباد داده ومحنت خریده است؟

***

آخر چگونه عید کنم من؟ که عیدها-

دیدم بروی بیوه زنان رنگ بیم را

آن عید نیست روز غم و دهشت منست-

روزی که پیش چشم-

بینم برهنه پایی طفل یتیم را

***

من شادمان چگونه زیم در سرای عید؟-

کز هر سرا نوای غم آگین شنیده ام

دل را چگونه پر کنم از شادی بهار؟-

کز هر کرانه ام-

بس پیر بینوای تهیدست دیده ام.

***

هان،ای یتیم خرد!

ای کودک غریب!

لبخند عید بر من غمگین حرام باد-

گر با غم تو بر لب سردم نشسته است.

هان، ای کهنه جامگان!

عریان تنان شهر!

عیشم شکسته باد اگر باچنین غمی-

لبخند عید بر لب من نقش بسته است.

***

ای مرد بینوا که به هر عید خانه سوز-

شرمنده در برابر فرزند بینمت!

ای مرغک شکسته پر ای بینوا یتیم!

رویم سیاه باد!

دستم تهیمت،گوهد اشکم نثار تو

نوروز، چون زراه رسد همره بهار-

گریم به حال و روز تو و روزگار تو.

***

عید آمد و درخت غم من شکوفه کرد.

نوشد جهان و باز غم کهنه جان گرفت

عید آمد و بهار به هر باغ سر کشید-

اما دل من از ستم عید غم نهاد-

رنگ خزان گرفت.

*****

علی را چه بنامم

علی را چه بنامم ؟

علی را چه بخوانم ؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

 

علی دست خدا بود

علی مست خدا بود .

علی را چه بنامم ؟

علی را چه بخوانم ؟

ندانم ندانم

ثنایش نتوانم نتوانم

 

خدا خواست که خود را بنماید .

در جنت خود را برخ ما بگشاید .

علی ره بهمه خلق نشان داد .

علی رهبر مردان صفا بود

علی آینه ی پاک خدا بود .

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

***

علی گر چه خدا نیست

ولیکن ز خدا نیز جدا نیست

برو سوی علی تا که وفا را بشناسی

ببر نام علی تا که صفا را بشناسی .

اگر آینه خواهی که به بینی رخ حق را

علی را بنگر تا که خدا را بشناسی .

چه گویم سخن از او؟ که نگنجد به بیانم

ندانم که سخن را به چه وادی بکشانم ؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

 

علی مرد حقیقت

عل شاه طریقت

عی مرهم دلهای خراب است

ره کوی علی راه صواب است

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

 

«  پنجم شهریور  1350 »

*****

طلوع محمد

زمین و آسمان " مکه " آن شب نورباران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید -

امید زندگی در جان موجودات می جوشید -

هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود

شبی مرموز و رویایی -

به شهر " مکه " مهد پاکجانان دختر مهتاب می خندید

شبانگه ساحت " ام القری " در خواب می خندید

ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی -

دمادم بس ستاره می شکفت و آسمان پولک نشان می شد

صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ -

به سوی کهکشان میشد.

*****

دل سیاره ها در آسمان حال تپیدن داشت -

و دست باغبان آفرینش در چنان حالت -

سر " گل آفریدن " داشت.

*****

شگفتیخانه ی " ام القری " در انتظار رویدادی بود

شب جهل و ستمکاری -

به امید طلوع بامدادی بود.

سراسر دستگاه آفرینش اضطرابی داشت

و نبض کائنات از انتظاری دم به دم می زد

همه سیاره ها در گوش هم آهسته می گفتند

که: امشب نیمه شب خورشید می تابد

ز شرق آفرینش اختر امید می تابد

*****

در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگی می دید:

به بام خانه اش بس آبشار نور می بارد

و هر دم یک ستاره در سرایش می چکد رنگین و نورانی

و زین قدرت نمایی ها نصیب او -

شگفتی بود و حیرانی

*****

در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی

و منقاری زمردفام

که سویش پر کشید از بام -

و در صحن سرا پر زد

و پرهای پرندین ره به پهلوی زن دردآشنا سائید

به ناگه درد او آرام شد، آرام

به کوته لحظه ای گرداند سر را " آمنه " با هاله امید

تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید

چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را -

دو چشمش برق زد تا دید رخشان چهر " احمد "  را -

شنید از هر کران عطر دلاویز محمد را

سپس بشنید این گفتار وحی آمیز:

- الا، " ای آمنه " ای مادر پیغمبر خاتم!

سرایت خانه ی توحید ما باد و مشید باد

سعادت همره جان تو و جان " محمد " باد

*****

بدو بخشیده ایم ای " آمنه " ای مادر تقوا!

صدای دلکش " داوود " و حب " دانیال" و عصمت " یحیی "

به فرزند تو بخشیدیم

کردار" خلیل " و قول " اسماعیل " و حسن چهره ی  " یوسف "

شکیب  " موسی عمران " و زهد و عفت " عیسی "

بدو دادیم: خلق " آدم " و نیروی  " نوح " و طاعت " یونس "

وقار و صولت " الیاس " و صبر بی حد " ایوب "

بود فرزند تو یکتا -

بود دلبند تو محبوب -

سراسر پاک -

سراپا خوب.

*****

دو گوش " آمنه " بر وحی ذات پاک سرمد بود

دو چشم " آمنه " در چشم رخشان " محمد " بود -

که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را -

به دست این یکی ابریق سیمین در کف آن‌ دیگری ‌طشت ‌زمرد بود

دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت

" محمد " را چو مروارید غلتان شستشو دادند

به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند

سپس از آستین کردند بیرون " دست قدرت " را -

زدند از سوی درگاه خداوندی -

میان شانه های حضرتش " مهر نبوت " را

سپس در پرنیانی نقره گون، آرام پیچیدند

وز آنجا " آسمان دختران " بر " عرش " کوچیدند.

همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند:

که آمد تکسواری در " مدائن " سوی " نوشروان "

و گفت: ای پادشه " آتشکده ی آذرگشسب " ما -

که صدها سال روشن بود -

هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش

به " یثرب " یک " یهودی " بر فراز قلعه ای فریاد را سرداد:

که امشب اختری تابنده پیدا شد

و این نجم درخشان اختر فرزند " عبدالله " -

نوین پیغمبر پاک خداوندست

و انسانی کرامندست

*****

یکی مرد عرب اما بیابانگرد و صحرائی

قدم بگذاشت در " ام القری " وین شعر را برخواند:

" که ای یاران مگر دیشب بخواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از " مکیان ‌" آن ماهتاب پرنیانی را؟

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا ‎آغشته به عطر شفا بخش بهاران بود

بیابان بود و تنهایی و من دیدم -

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند -

ز هر سو در بیابان عطر مشگ و بوی عود آمد.

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائی!

بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبائی!

بیابان، رازها دارد

ولی در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان، نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانیها زمین " مکه " را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود."

*****

به شعر آن عرب، مردم همه حالی عجب دیدند

به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:

که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از " مکیان " آن ماهتاب پرنیانی را؟

بیابان بود و تنهایی و من دیدم -

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه  را از جای خود کندند -

زهر سو در بیابان عطر مشگ و بوی عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائی!

بیابان بود ومن، اما چه اخترهای زیبائی!

بیابان رازها دارد

ولی در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان، نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانیها زمین " مکه " را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

*****

روانت شادمان بادا!

کجایی ای عرب ای ساربان پیر صحرایی؟!

کجایی ای بیابانگرد روشن رای بطحایی؟!

که اینک بر فراز چرخ، یابی نام " احمد " را

و در هر موج بینی اوج گلبانگ " محمد " را

" محمد " زنده و جاوید خواهد ماند

" محمد " تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند

جهانی نیک می داند -

که نامی همچو نام پاک " پیغمبر " موید نیست

و مردی زیر این آسمان همتای " احمد " نیست

زمین ویرانه باد و سرنگون باد‌ آسمان پیر -

اگر بینیم روزی در جهان نام " محمد " نیست.

 

بیست و چهارم مهر 1348

*****

طلای ناب

 

مانند تصویری که پیچد در دل دود ـ

یاد آیدم تصویر دوری از جوانی

در دور دست خاطرم چون سایه ابر ـ

نقشی است از ویرانه های زندگانی .

***

ز آنروزگان هیچ در یادم نمانده است ـ

جز آنکه روز رنج من آغاز میشد

هر بامدادان میگشودم دیده از خواب ـ

چشمم بروی ماتمی نو باز میشد

***

هر صبح، بر خورشید، میگفتم: سلامی

هر شام، بر مهتاب میخواندم: درودی

اما میان صبح و شام خود ندیدم ـ

نه در دل امیدی و نه بر لب سرودی

***

در هر سحر، با دیدن نقش سپیده ـ

گفتم بخود: در این سپیده ها فریب است

هر جا که دیدم چهره ای تابنده چون مهر ـ

گفتم: نقابی بر رخ دیوی مهیب است

***

دیدم چو برگ مرده ای را در ره باد ـ

آگه شدم از برگریز زندگانی

هر کجا که دیدم غنچه ای از شاخه افتاد ـ

آمد بیادم: عمر کوتاه جوانی

***

یکشب بخود گفتم که: ای بیگانه با خویش!

ای خفته در نای وجودت موج فریاد !

غیر از زیان، سودت چه بود از زندگانی ؟

آخر چه می خواهی از این « ویرانه آباد » ؟

***

چون خسته ای ماندی ز  راه و بر تو بگذشت ـ

بسیار پائیز و زمستان و بهاران

اما در این هنگامه ها سودی نبردی ـ

جز دیدن داغ عزیزان، مرگ یاران

***

هر نقش تو از زندگی غم بود و غم بود

دیدی براه عمر خود رنج از پس رنج

هرگز نبودت صبح و شام شادی اندوز

یکدم ندیدی لحظه های عافیت سنج

***

رود سیاهی در پی رودسپیدی است ـ

این شب که میپوید روزی شتابان

تکرار در تکرار، می بینی بهر سال ـ

اسفند و فروردین وتیر و مهر و آبان

***

هان ای مسافر در چه کاری، در چه راهی؟

آخر چه می خواهی از این منزل بریدن؟

نقش تو ای گمکرده ره، در این سفر چیست ـ

جز سنگ ره خوردن، بلا بر خود خریدن؟

***

تا برگشایم پرده ای از راز هستی

بسیار شبها در پس زانو نشستم

اندیشه ها چون ابر در هم میگذشتند

اما از  آن اندیشه ها طرفی نبستم

***

در ناتوانی ها ز پا افتادگی هاـ

یکشب توانم داد، دست دستگیری

دل را جوانی داد و جان را نور بخشید ـ

فرزانه پیری، عارف روشن ضمیری

***

گفتا که: ای گمکرده راه زندگانی !

دل بد مکن اینجا سرای رنج و درد است

هر کس که در دنیا ندارد رنگ اندوه

بیهوده جو، بیهوده گو، بیهوده گرد است

***

مارا به بزم دیگری خوانده است معشوق

آن بزم را باشد شرابی ماتم آلود

ما رهروان مقصد آزادگانیم

سر منزل پاکان، رهی دارد غم آلود

***

آنرا که میخواهد پاک از عیب ها کرد

در کوره های تلخکامی میگدازند

ما را به آتش های دنیا میسپارند

تا از وجود ما طلای ناب سازند .

 

(( آبان  ماه   1350 ))

*****

طلاق

مادر ! ـــ مرو، برای خدا پیش ما بمان

از ما جدا مشو

بر قطره های تلخ سر شکم نگاه کن

بنگر بدست کوچک و لرزان طفل خویش

از قصه طلاق و جدائی سخن مگو

از پیش ما ، مرو

از ما جدا مشو .

***

اشک نیاز به رخ زرد ما ببین

ما جوجه های تازه رس بی ترانه ایم

بر جوجه های غم زده ،سنگ ستم مزن

مادر ! هراس در دل ما موج میزند

دستم به دامانت

از قصه طلاق ، در این خانه دم مزن.

***

بابا ! شکسته شیون من در گلوی من

در پیکرم،حکومت بیم است و اضطراب

بنگر به خواهرم ـــ

کاین طفل خردسال ـــ

میلرزد از هراس ـــ

میترسد از طلاق ـــ

فریاد التماس مرا گوش کن پدر!

ما با وفای مادر خود ، خو گرفته ایم

مادر ، بهشت ماست

او سربند آتیه و سرنوشت ماست.

***

مادر ! اگر ز کلبه ما،پا برو ن نهی ـــ

فردا چه میشود؟

مائیم و موج درد ـــ

مائیم و روی زرد ـــ

مائیم و داستان غم انگیز بی کسی ـــ

ما دست التماس به سویت گشاده ایم ـــ

شاید ز راه مهر، به فریادمان رسی

***

بابا ! ـــ فدای تو

لختی درنگ کن

ما را بچنگ موج حوادث رها مکن

اندیشه کن پدر

ما را ببین چگونه به پایت فتاده ایم

از خشم در گذر

بی مادر بلاست

ما را اسیر فتنه بی مادر ی مکن

مادر اگر رود ، شب ما بی ستاره است ـــ

در آشیانه ای که به هم انس بسته ایم ـــ

ویرانگری مکن.

***

ای نازنین پدر !

و ای مادر ی که شمع دل افروز خانه ای

از خشم بگذرید

ای جان ما فدای شما، آشتی کنید

جغد طلاق، بر سر ما ضجه می زند

لعنت بر این طلاق

از بهر ما نه ، بهر  خدا آشتی کنید.

***

ما کاروان کوچک وهمراه بوده ایم

ای  ُاف بر این طلاق ـــ

کز تند باد او ـــ

نا گه چراغ قافله خاموش می شود

و ندر شبی سیاه ـــ

در شوره زار عمر ـــ

هر یک ز ما به کوره رهی میرود غریب

و زیاد روزگار،فراموش می شود

***

مادر ! ـــ مرو ، برا ی خدا پیشمان بمان

از ما ، جدا مشو.

بر قطره های تلخ سر شکم نگاه کن

بنگر به دست کوچک و لرزان خویش

از قصه طلاق و جدائی سخن مگو

از پیش ما مرو

از ما جدا مشو.

بابا ! ـــ فدای تو

لختی درتگ کن

بی مادر بلاست

ما را اسیر فتنه بی مادری مکن

مادر، اگر رود شب ما بی ستاره است

در آشیانه ای که به هم انس بسته ایم ـــ

ویرانگری مکن.

*****

صیاد

که با فریاد هر تیری ـــ

بر آری ناله ها از نای هر حیوان صحرائی

ولی آگه نیست از حال آهو بره ای در شام تنهائی

الا ای مرد صحرا گرد، ای صیاد تیر انداز!

در آن شبها که سرمست از شکار بره ی آهو ـــ

درون بستر نازی ـــ

زمانی دیده را برهم گذار و گوش را وا کن

بفرمان مروت چشم دل را سوی صحرا کن

بگوش جان و دل بشنو ـــ

صدای ضجه های ماده آهوئی

که خون گرم فرزند عزیزش، کرده رنگین دشت و صحرا را

و با پستان پر شیرش بهر سو در پی فرزند می پوید

دلش پر داغ و لبش خاموش

تمام دشت را در پی جستن فرزند می بوید

 

الا ای مرد صحرا گرد ای صیاد تیر انداز

پر مرغان صحرا را به خون رنگین مکن هرگز

ز خون گرم آهو بره ای دامان پاکت را

مکن ننگین مکن هرگز

***

الا ای مرد تیر انداز ای، ای صیاد صید افکن!

تو حال کودک بی مادری را هیچ میدانی؟

غم آن بره آهو را ز بانگ جانگدازش هیچ می خوانی؟

تو میدانی که آن آهو بره شبها ـــ
سر خود را ز غمها می زند بر سنگ؟

همه شامش بود دلگیر ـــ

همه صحبتش بود دلتنگ؟

تو آنروزی که صید بره آهو می کنی سرمست ـــ

نگاهت هیچ بر چشم نجیب مادر او هست؟

طپش های دل پر داغ مادرش را نمیبی؟

دلت بر حالت آن بی زبان آهو نمی سوزد؟

 ز آه او نمی ترسی؟

در این آغاز بد فرجام، آخر را نمیبینی؟

***

تو هنگامی که از خون میکنی رنگین پر کبو ترها

چنین اندیشه ای داری ـــ

که این سیمین تنان آسمانی جوجه ای دارند؟

نمیدانی اگر مادر به خون غلتد ــــ

تمام جوجه ها بی دانه می مانند؟

و به امید مادر منتظر در لانه میماند؟

***

الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!

بگو با من ـــ

چه حالت میرود بر تو ـــ

اگر تیری خدا ناکرده فرزند ترا بر خاک اندازد؟

وزین داغ توان فرسا  ـــ

صدای ضجه تلخ ترا در گنبد افلاک اندازد؟

***

الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!

ببانگ ناله تیری ـــ

سکوت دلپذیر دشت را مشکن

بفرمان هوسبازی ـــ

به خاک وخون مکش هر لحظه فرزندان صحرا را

بحال آهوان بی زبان اندیشه باید کرد

از این راهی که هر جاندار را بی جان کنی برگرد

بخون رنگین مکن بال کبوترهای زیبا را

***

در آن ساعت که میگیری هدف ، حیوان صحرا را

به چشمانش نگاهی کن

ببین دربرق چشمش التماس را

که با درماندگی در لحظه های مرگ می گوید:

«ایا صیاد ! رحمی کن ،مرنجانم را »

« پر و بالم بکن اما نسوزان  استخوانم را »

*****