قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

همراه

تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.

دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.

همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.

مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.

لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.

تنها می رفتم، ریزش پیوندها پر بود.

تنها می رفتم، می شنوی؟ تنها.

من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.

آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،

درها عبور غمناک مرا می جستند.

و من می رفتم، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.

ناگهان، تو از بیراهه لحظه ها، میان دو تاریکی، به من پیوستی.

صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:

همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته!

همه تپش هایم.

من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام

تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.

دستم را به سراسر شب کشیدم،

زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.

خوشه فضا را فشردم،

قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.

و سرانجام

در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.

***

میان ما سرگردانی بیابان هاست.

بی چراغی شبها، بستر خاکی غربت ها، فراموشی آتش هاست.

میان ما« هزار و یک شب » جست و جوهاست.

*****

شاساسو

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم، تنها، نشسته ام

نوسان ها خاک شد

و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت .

شبیه هیچ شده ای !

چهره ات را به سردی خاک بسپار.

اوج خودم را گم کرده ام .

می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم

گشوده شد .

برگی روی فراموشی دستم افتاد : برگ اقاقیا !

بوی ترانه ای گمشده می دهد،

 بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان میکند.

از پنجره

غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم .

بیهوده بود، بیهوده بود .

این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت .

زنجیر طلایی بازی ها، و دریچه قصه ها، زیر این آوار رفت .

آن طرف، سیاهی من پیداست:

روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .

و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام .

روی این پله ها غمی، تنها نشست .

در این دهلیز ها، انتظاری سرگرادانی بود

« من » دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد

در سایه آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی

شیرین تماشا می کرد .

خورشید، در پنجره می سوزد .

پنجره لبریز برگی شد

با برگی لغزیدم

پیوند رشته ها با من نیست .

من هوای خودم را می نوشم

و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام

انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند

و تصویرها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.

تصویری می کشد، تصّویر سبز: شاخه ها، برگها.

روی باغ های روشن پرواز می کنم .

چشمانم لبریز علف ها می شوند

و تپش هایم با شاخ و برگها می آمیزد .

می پرم، می پرم

روی دشت دور افتاده

آفتاب، بالهام را می سوزاند، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم

کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود .

دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:

« شاسوسا »، تو هستی ؟

دیر کردی:

از لالایی کودکی،تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم .

در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه،

در آفتاب مرمرها .

و در این عطش تاریکی صدایت می زنم: « شاسوسا » !

این دشت آفتابی را شب کن

تامن،گمشده را پیدا کنم، و در جا پای خودم خاموش شوم .

« شاسوسا»، وزش سیاه و برهنه !

خاک زدگی ام را فرا گیر.

لب هایش از سکوت بود.

انگشتش به هیچ سو لغزید .

ناگهان، طرح چهره اش از هم پاشید، و غبارش را باد برد.

روی علف های اشک آلود براه افتادم .

خوابی را میان این علف ها گم کرده ام .

دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست .

« من » دیرین، تنها، در این دشت ها پرسه می زد

هنگامی که مرد

رؤیای شبکه ها و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود

روی غمی راه افتادم .

بر شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:

در شب « آن روزها » فانوس گرفته ام .

درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .

برگهایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند .

مادرم را می شنوم .

خورشید، با پنجره آمیخته .

زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست .

گهواره ای نوسان می کند .

پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند .

می شنوی ؟

میان دو لحظه پوچ، درآمد و رفتم .

انگار دری به سردی خاک باز کردم:

گورستان به زندگی ام تابید .

بازی های کودکی ام،روی این سنگهای سیاه پلاسیدند .

سنگها را می شنوم؛ ابدیت غم

کنار قبر، انتظار چه بیهوده است .

« شاسوسا »، شبیه تاریک من !

به آفتاب آلوده ام .

تاریکم گم، تاریک تاریک،

شب اندامت را در من ریز .

دستم را ببین: راه زندگیم در تو خاموش می شود .

راهی در تهی، سفری به تاریکی:

صدای زنگ قافله را می شنوی ؟

با مشتی کابوس هم سفری شده ام .

راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از

مرز تاریکی می گذرد

قافله از رودی کم ژرفا گذشت .

سپیده دم روی موها ریخت .

چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:

« شاسوسا »! « شاسوسا »!

در مه تصویرها، قبر ها نفس می کشند .

لبخند « شاسوسا »! « شاسوسا »!

و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای!

سنگ نوسان می کند .

گل های اقاقیا در لالایی مادرم می شکفد: ابدیت در

شاخه هاست .

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم، تنها، نشسته ام .

برگها روی احساسم می لغزند .

****

سهراب

گل آینه

شبنم مهتاب می بارد.

دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر.

می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح.

مرز می لغزد ز روی دست.

من کجا لغزیده ام در خواب؟

مانده سر گردان نگاهم در شب آرام آیینه.

برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.

او، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:

مو پریشان های باد!

گرد خواب از تن بیفشانید.

دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،

دانه را در خاک آیینه نهان سازید.

مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب

دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند.

او، خدای دشت، می ریزد صدایش را به جام سبز خواموشی:

در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک،

خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.

حوریان چشمه با سرپنجه های سیم

می زدایند از بلور دیده دود خواب.

ابر چشم حوریان چشمه می بارد.

تار و پود خاک میلرزد.

میوزد بر من نسیم سرد هشیاری.

ای خدای دشت نیلوفر!

کو کلید نقره درهای بیداری؟

در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:

ای در این افسون نهاده پای،

چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر!

باز کن درهای بی روزن

تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند.

- حوریان چشمه! شویید از نگاهم نقش جادو را.

مو پریشان های باد!

برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید.

حوریان و مو پریشان ها هم آوا:

او ز روزن های عطر آلود

روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ،

لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.

ای خدای دشت نیلوفر!

باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رؤیا.

- کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب؟

دست های شب مه آلود است.

شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا.

کیست این آتش تن بی طرح رؤیایی؟

ای خدای دشت نیلوفر!

نیست در من تاب زیبایی.

حوریان چشمه در زیر غبار ماه:

ای تماشا برده تاب تو!

زد جوانه شاخه عریان خواب تو.

در شب شفاف

او طنین جام تنهایی است.

تار و پودش رنج و زیبایی است.

در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:

او طنین جام تنهایی است.

رشته گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:

من درون نور - باران قصر سیم کودکی بودم،

جوی رؤیاها گلی می برد.

همره آب شتابان، می دویدم مست زیبایی.

پنجه ام در مرز بیداری

در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.

ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!

دور از هم، در کجا سرگشته می رفتیم

ما، دو شط وحشی آهنگ،

ما، دو مرغ شاخه اندوه،

ما، دو موج سرکش همرنگ؟

مو پریشان های باد از دور دست دشت:

تارهای نقش می پیچید به گرد پنجه های او.

ای نسیم سرد هشیاری!

دور کن موج نگاهش را

از کنار روزن رنگین بیداری.

در ته شب حوریان چشمه می خوانند :

ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب را.

زیر چرخ وحشی گردونه خورشید

بشکند گر پیکر بی تاب آیینه

او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر،

او، گل بی طرح آیینه.

او، شکوه شبنم رؤیا.

- خواب می بیند نهال شعله گویا تند بادی را.

کیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر؟

او، خدای شب را می کند لبریز آوایش:

زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم.

مو پریشان های باد

با هزاران دامن پر برگ

بیکران دشت ها را در نوردیده،

می رسد آهنگشان از مرز خاموشی:

ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی.

رنگ می بازد شب جادو.

گم شده آیینه در دود فراموشی.

***

در پس گردونه خورشید، گردی می رود بالا ز خاکستر.

و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد

با غبار آبی گل های نیلوفر:

باز شد درهای بیداری.

پای درها لحظه وحشت فرو لغزید.

سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم.

روزن رؤیا بخار نور را نوشید.

*****

محراب

تهی بود و نسیمی.

سیاهی بود و ستاره ای

هستی بود و زمزمه ای.

لب بود و نیایشی.

« من » بود و « تو» یی:

نماز و محرابی.

*****

صدای پای آب

اهل کاشانم 
 روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
 دوستانی بهتر از آب روان
 و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
 من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
 دشت سجاده من
 من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
 در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
 همه ذرات نمازم متبلور شده است
 من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
 من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
 کعبه ام بر لب آب
 کعبه ام زیر اقاقی هاست
 کعبه ام مثل نسیم می رود باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است

(ادامه را در ادامه ی مطلب بخوانید)

ادامه مطلب ...

ای همه سیماها

شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.

پرده ما، در وحشت نوسان خشکیده است.

اینجا، ای همه لب ها! لبخندی ابهام جهان را پهنا می دهد.

پرتو فانوس ما، در نیمه راه، میان ما و شب هستی مرده است.

ستون های مهتابی ما را، پیچک اندیشه فرو بلعیده است.

اینجا نقش گلیمی، و آنجا نرده ای، ما را از آستانه ما

بدر برده است.

ای همه هوشیاران! بر چه باغی در نگشودیم، که عطر

فریبی به تار نهفته ما نریخت؟

ای همه کودکی ها! بر چه سبزه ای ندویدیم، که شبنم

اندوهی بر ما نفشاند؟

غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم.

ای همه خستگان! در کجا شهپر ما، از سبکبالی پروانه

نشان خواهد گرفت؟

ستاره زهره از چاه افق برآمد.

کنار نرده مهتابی ما، کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید.

در چه دیاری آیا، اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید؟

ای همه سیماها! در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.

*****

در سفر آن سوها

ایوان تهی است، و باغ از یاد مسافر سرشار.

در دره آفتاب، سر برگرفته ای:

کنار بالش تو، بید سایه فکن از پا درآمده است.

دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.

در خیرگی بوته ها، کو سایه لبخندی که گذر کند؟

از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟

سنگریزه رود، سیمای ترا می رباید.

ترا ز تو ربوه اند، و این تنهایی ژرف است.

می گریی، و در بیرهه زمزمه ای سرگردان می شوی.

*****

تارا

از تارم فرود آمدم، کنار برکه رسیدم.

ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد. رشته عطری

گسست. آب از سایه افسوسی پر شد.

موجی غم را به لرزش نی ها داد.

غم را از لرزش نی ها چیدم، به تارم بر آمدم، به آیینه رسیدم.

غم از دستم در آیینه رها شد: خواب آیینه شکست.

از تارم فرود آمدم، میان برکه و آیینه، گویا گریستم.

****

نظر فراموش نشه

خوابی در هیاهو

آبی بلند را می اندیشم، و هیاهوی سبز پائین را

ترسان از سایه خویش، به نی زار آمده ام

تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.

دشمنی کو، تا مرا از من برکند؟

نفرین به زیست: تپش کور!

دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود . نفرین !

هستی مرا بر چین، ای ندانم چه خدایی موهوم !

نیزه من، مرمر بس تن را شکافت

و چه سود، که این غم را نتوان سینه درید .

نفرین به زیست: دلهره شیرین !

نیزه ام - یار بیراهه های خطر- را تن می شکنم .

صدای شکست، در تهی حادثه می پیچد . نی ها بهم می ساید .

ترنم سبز می شکافد:

نگاه زنی، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند.

ترس بی سلاح مرا از پای می فکند.

من - نیزه دار کهن - آتش می شوم.

او - دشمن زیبا - شبنم نوازش می افشاند.

دستم را می گیرد

و ما - دو مردم روزگاران کهن - می گذریم.

به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان، گهواره روان

را نوسان می دهیم.

آبی بلند، خلوت ما را می آراید.

*****

بیراهه ای در آفتاب

ای کرانه ما! خنده گلی در خواب، دست پارو زن ما را

بسته است.

در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گل ها چکنیم؟

جویای شبانه نابیم، با شبیخون روزن ها چکنیم؟

آن سوی باغ، دست ما به میوه بالا نرسید.

وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.

به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.

به خاک افتادیم، و چهره « ما » نقش « او » به زمین نهاد.

تاریکی محراب، آکنده ماست.

سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.

از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم.

از کودکی ما، تا این نسیم: شکوفه - باران فریب.

برگردیم، که میان ما و گلبرگ، گرداب شکفتن است.

موج برون به صخره ما نمی رسد.

ما جدا افتاده ایم، و ستاره همدردی از شب هستی سر می زند.

ما می رویم، و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟

ما می گذریم، و آیا غمی بر جای ما، در سایه ها خواهد نشست؟

برویم از سایه نی، شاید جایی، ساقه آخرین،

 گل برتر را در سبد ما افکند.

*****