قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

خوابی در هیاهو

آبی بلند را می اندیشم، و هیاهوی سبز پائین را

ترسان از سایه خویش، به نی زار آمده ام

تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.

دشمنی کو، تا مرا از من برکند؟

نفرین به زیست: تپش کور!

دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود . نفرین !

هستی مرا بر چین، ای ندانم چه خدایی موهوم !

نیزه من، مرمر بس تن را شکافت

و چه سود، که این غم را نتوان سینه درید .

نفرین به زیست: دلهره شیرین !

نیزه ام - یار بیراهه های خطر- را تن می شکنم .

صدای شکست، در تهی حادثه می پیچد . نی ها بهم می ساید .

ترنم سبز می شکافد:

نگاه زنی، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند.

ترس بی سلاح مرا از پای می فکند.

من - نیزه دار کهن - آتش می شوم.

او - دشمن زیبا - شبنم نوازش می افشاند.

دستم را می گیرد

و ما - دو مردم روزگاران کهن - می گذریم.

به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان، گهواره روان

را نوسان می دهیم.

آبی بلند، خلوت ما را می آراید.

*****

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد