آبی بلند را می اندیشم، و هیاهوی سبز پائین را
ترسان از سایه خویش، به نی زار آمده ام
تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.
دشمنی کو، تا مرا از من برکند؟
نفرین به زیست: تپش کور!
دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود . نفرین !
هستی مرا بر چین، ای ندانم چه خدایی موهوم !
نیزه من، مرمر بس تن را شکافت
و چه سود، که این غم را نتوان سینه درید .
نفرین به زیست: دلهره شیرین !
نیزه ام - یار بیراهه های خطر- را تن می شکنم .
صدای شکست، در تهی حادثه می پیچد . نی ها بهم می ساید .
ترنم سبز می شکافد:
نگاه زنی، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند.
ترس بی سلاح مرا از پای می فکند.
من - نیزه دار کهن - آتش می شوم.
او - دشمن زیبا - شبنم نوازش می افشاند.
دستم را می گیرد
و ما - دو مردم روزگاران کهن - می گذریم.
به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان، گهواره روان
را نوسان می دهیم.
آبی بلند، خلوت ما را می آراید.
*****