قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

مرغ افسانه

پنجره ای در مرز شب و روز باز شد

و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.

میان بیداری و خواب

پرتاب شده بود.

بیراهه فضا را پیمود،

چرخی زد

و کنار مردابی به زمین نشست.

تپش هایش با مرداب آمیخت،

مرداب کم کم زیبا شد.

گیاهی در آن رویید،

گیاهی تاریک و زیبا.

مرغ افسانه سینه خود را شکافت:

تهی درونش شبیه گیاهی بود.

شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.

وجودش تلخ شد:

خلوت شفافش کدر شده بود.

چرا آمد؟

از روی زمین پر کشید،

بیراهه ای را پیمود

و از پنجره ای به درون رفت.

***

مرد، آنجا بود.

انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.

مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،

سینه او را شکافت

و به درون رفت.

او از شکاف سینه اش نگریست:

درونش تاریک و زیبا شده بود.

به روح خطا شباهت داشت.

شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،

در فضا به پرواز آمد

و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت.

***

مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.

وزشی بر تار و پودش گذشت:

گیاهی در خلوت درونش رویید،

از شکاف سینه اش سربیرون کشید

و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.

زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.

اوجی صدایش می زد.

گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت

و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.

بال هایش را گشود

و خود را به بیراهه فضا سپرد.

***

گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.

چرخی زد

و در معبد به درون رفت.

فضا با روشنی بیرنگی پر بود.

برابر محراب

وهمی نوسان یافت:

از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود

و همه رؤیاهایش در محرابی خاموش شده بود.

خودش را در مرز یک رؤیا دید.

به خاک افتاد.

لحظه ای در فراموشی ریخت.

سر برداشت:

محراب زیبا شده بود.

پرتویی در مرمر محراب دید

تاریک و زیبا.

ناشناسی خود را آشفته دید.

چرا آمد؟

بال هایش را گشود

و محراب ا در خاموشی معبد رها کرد.

***

زن در جاده ای می رفت.

پیامی در سر راهش بود:

مرغی بر فراز سرش فرود آمد.

زن میان دو رؤیا عریان شد.

مرغ افسانه سینه او را شکافت

و به درون رفت.

زن در فضا به پرواز آمد.

***

مرد در اتاقش بود.

انتظاری در رگ هایش صدا می کرد

و چشمانش از دهلیز یک رؤیا بیرون می خزید.

زنی از پنجره فرود آمد

تاریک و زیبا.

به روح خطا شباهت داشت.

مرده به چشمانش نگریست:

همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.

مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید

و نگاهش به سایه آنها افتاد.

گفتی سایه پرده توری بود

که روی وجودش افتاده بود.

چرا آمد؟

بال هایش را گشود

و اتاق را در بهت یک رؤیا گم کرد.

***

مرد تنها بود.

تصویری به دیوار اتاقش می کشید.

وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.

وزشی ناپیدا می گذشت:

تصویر کم کم زیبا می شد

و بر نوسان دردناکی پایان می داد.

مرغ افسانه آمده بد.

اتاق را خالی دید

و خودش را در جای دیگر یافت.

آیا تصویر

دامی نبود

که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟

چرا آمد؟

بال هایش را گشود

و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.

***

مرد در بستر خود خوابیده بود.

وجودش به مردابی شباهت داشت.

درختی در چشمانش روییده بود

و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.

رگ های درخت

از زندگی گمشده ای پر بود.

بر شاخ ردخت

مرغ افسانه نشسته بود.

از شکاف سینه اش به درون نگریست:

تهی درونش شبیه درختی بود.

شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،

بال هایش را گشود

و شاخه ار در ناشناسی فضا تنها گذاشت.

***

درختی میان دو لحظه می پژمرد.

اتاقی به آستانه خود می رسید.

مرغی بیراهه فضا را می پیمود.

و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.

*****

لحظه گمشده

مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم .

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت .

این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد .

***

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید .

زیبایی رها شده ای بود .

و من دیده براهش بودم:

رؤیای بی شکل زندگی ام بود .

عطری در چشمم زمزمه کرد .

رگ هایم از تپش افتاد .

همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد

در شعله فانوسش سوخت:

زمان در من نمی گذشت .

شور برهنه ای بودم .

***

او فانوسش را به فضا آویخت .

مرا در روشن ها می جست .

تاروپود اتاقم را پیمود

و به من راه نیافت

نسیمی شعله فانوس را نوشید

وزشی می گذشت

و من در طرحی جا می گرفتم .

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم

پیدا، برای که ؟

اودیگر نبود .

آیا با روح تاریک اتاق آمیخت ؟

عطری در گرمی رگهایم جابجا می شد

حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد

و من چه بیهوده مکان را می کاوم

آنی گم شده بود .

*****

لولوی شیشه ها

در این اتاق تهی پیکر

انسان مه آلود!

نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟

***

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد .

نسیم از دیوارها می تراود:

گل های قالی می لرزد .

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند .

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده ای

انسان مه آلود !

***

پاها صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می جوید .

تصویری به شاخه بید آویخته:

کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،

گوی ترا می نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می نگری

انسان مه آلود !

***

ترا در همه شبهای تنهایی

توی همه شیشه ها دیده ام

مادر مرا می ترساند

لولو پشت شیشه هاست

و من توی شیشه ها ترا می دیدم

لولوی سرگردان !

پیش آ

بیا در سایه هامان بخزیم

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد

بگذار پنجره را به رویت بگشایم

***

انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت و گریان سویم پرید

شب پنجره شکست و فرو ریخت:

لولوی شیشه ها

شیشه عمرش شکسته بود .

*****

مرز گمشده

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.

و صدای در جاده بی طرح فضا می رفت.

از مرزی گذشته بود،

در پی مرز گمشده می گشت.

کوهی سنگین نگاهش را برید.

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه آویخت:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

و کوه از خوابی سنگین پر بود.

خوابش طرحی رها شده داشت.

صدا زمزمه بیگانگی را بویید،

برگشت،

فضا را از خود گذر داد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.

***

کوه از خوابی سنگین پر بود.

دیری گذشت،

خوابش بخار شد.

طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.

خواب خطاکارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد.

***

انتظاری نوسان داشت.

نگاهی در راه مانده بود

و صدایی درتنهایی می گریست.

*****

گل کاشی

باران نور

که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت

روی دیوار کاشی گلی را میشست .

مار سیاه ساقه این گل

در رقص نرم و لطیفی زنده بود .

گفتی جوهر سوزان رقص

در گلوی این مار سیه چکیده بود .

گل کاشی زنده بود

در دنیای راز دار،

دنیا به ته نرسیدنی آبی .

هنگام کودکی

در انحنای سقف ایوان ها،

درون شیشه های رنگی پنجره ها،

میان لک های دیوارها

هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود

شبیه این گل کاشی را دیدم

و هر بار رفتم بچینم

رؤیایم پرپر شد.

***

نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید

و گرمی رگ هایش را حس کرد:

همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود:

گل کاشی زندگی دیگر داشت .

آیا این گل

که در خاک همه رؤیاهایم روییده بود

کودک دیرین را می شناخت

و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم .

گم شده بودم ؟

***

نگاهم به تاروپود شکننده ساقه چسبیده بود .

تنها به ساقه اش می شد بیاویزد .

چگونه می شد چید

گلی را با خیالی می پژمراند ؟

دست سایه ام بالا خزید .

قلب آبی کاشی ها تپید .

باران نور ایستاد:

رؤیایم پرپر شد .

*****

رو به غروب

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید .

 

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید .

 

در هم دویده سایه و روشن .

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می فروزد در آذر سپید .

 

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید .

 

خطی ز نور روی سیاهی است :

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید .

 

دیوار سایه ها شده ویران .

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید .

*****

دیوار

زخم شب می شد کبود.

در بیابانی که من بودم

نه پر مرغی هوای صاف را می سود

نه صدای پای من همچون دگر شب ها

ضربه ای به ضربه می افزود.

***

تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا بر جای،

با خود آوردم ز راهی دور

سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند

از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست

و ببندد راه را بر حمله غولان

که خیال رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.

***

روز و شب ها رفت.

من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.

نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش

نه خیال رفته ها می داد آزارم.

لیک پندارم، پس دیوار

نقش های تیره می انگیخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن می ریخت.

***

تا شبی مانند شب های دگر خاموش

بی صدا از پا درآمد پیکردیوار:

حسرتی با حیرتی آمیخت.

*****

دود می خیزد

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می رسد افسانه ام؟

***

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

***

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید.

***

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام.

گرچه می سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته ام.

***

تیرگی پا می کشد از بام ها:

صبح می خندد به راه شهر من.

دود می خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

*****

دنگ

دنگ...، دنگ...

ساعت گیج زمان در شب عمر

میزند پی در پی زنگ.

زهر این فکرکه این دم گذر است

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می گریم

گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

***

دنگ...، دنگ...

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت، نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

تند برمی خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می ماند از این جهد به جای:

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می ماند:

نقش انگشتانم.

***

دنگ...

فرصتی از کف رفت.

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهاینده از اندیشه من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوند با فکر زوال.

***

پرده ای می گذرد،

پرده ای می آید:

می رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ:

دنگ...، دنگ...،

دنگ...

*****

دلسرد

قصه ام دیگر زنگار گرفت:

با نفس های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او،

گویدم دل: هوس لبخندی است.

***

خیره چشمانش با من گوید:

کو چراغی که فروزد دل ما؟

هر که افسرد به جان، با من گفت:

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

***

خشت می افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

***

باد نمناک زمان می گذرد،

رنگ می ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف،

سرنگون خواهد شد بر سرما.

***

گاه می لرزد باروی سکوت:

غول ها سر به زمین می سایند.

پای در پیش مبادا بنهید،

چشم ها در ره شب می پایند!

***

تکیه گاهم اگر امشب لرزید،

بایدم دست به دیوارگرفت.

با نفس های شبم پیوندی است:

قصه ام دیگر زنگار گرفت.

*****