قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

گل خشکیده

بر نگه سرد من به گرمی خورشید

می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت

تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را

شبنم جان مرا نه تاب نگاهت

 

جز گل خشکیده ای و برق نگاهی

از تو در این گوشه یادگار ندارم

زان شب غمگین که از کنار تو رفتم

یک نفس از دست غم قرار ندارم

 

ای گل زیبا، بهای هستی من بود

گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم

گوشه ی تنها، چه اشک ها که فشاندم

وان گل خشکیده را به سینه فشردم

 

آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود

از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟

جز به تو، از سوز عشق با که بنالم

جز ز تو، درمان درد، از که بجویم؟

 

من، دگر آن نیستم، به خویش مخوانم

من گل خشکیده ام، به هیچ نیرزم

عشق فریبم دهد که مهر ببندم

مرگ نهیبم زند که عشق نورزم

 

پای امید دلم اگر چه شکسته است

دست تمنای جان همیشه دراز است

تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد

چشم خدا بین من به روی تو باز است

***

کوچ

بشر، دوباره به جنگل پناه خواهد برد،

به کوه خواهد زد!

به غار خواهد رفت!

***

تو، کودکانت را بر سینه می فشاری گرم،

و همسرت را چون کولیان خانه به دوش،

میان آتش و خون می کشانی از دنبال،

و پیش پای تو از انفجارهای مهیب

دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد

و شهرهای همه در دود و شعله خواهد سوخت

و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت

و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد

***

خیال نیست، عزیزم!

صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر

و برق اسلحه خورشید را خجل کرده است

چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟

چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟

صدای ضجه ی خونین کودک (عدنی) است،

و بانگ مرتعش مادر ویتنامی

که در عزای عزیزان خویش می گریند

و چند روز دگر نیز نوبت من و توست

که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم

و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم

و با به کوه

به جنگل

به غار، بگریزیم

***

پدر، چگونه به نزد طبیب خواهی رفت

که دیدگان تو تاریک و راه باریک است

تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت

تو یک وجب نتوانی به اختیار گذشت

که سیل آهن در راه ها خروشان است

***

تو، ای نخفته شب و روز روی شانه ی اسب،

به روزگار جوانی، به کوه و دره و دشت

تو ای بریده ره از لای خار و خاراسنگ!

کنون کنار خیابان در انتظار بسوز

درون آتش بغضی که در گلو داری

کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن

حریم موی سپید تو را که دارد پاس؟

کسی که دست تو را یک قدم بگیرد نیست

و من - که می دونم اندر پی تو - خوشحالم

که دیدگان تو، در شهر بی ترحم ما

به روی مردم نامهربان نمی افتد

***

پدر! به خانه بیا با ملال خویش بساز

اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته است

چه غم که گوش تو و پیچ رادیو باز است:

(هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر) امروز

به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند

و چند دهکده دوست را، هواپیما

به جای خانه دشمن گلوله باران کرد...!

***

چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف

برای خاطر صلح است و حفظ آزادی

و هر گلوله که بر سینمه ای شرار افشاند

غنیمتی است! که دنیا بهشت خواهد شد

***

پدر، غم تو مرا رنج می دهد، اما

غم بزرگ تری می کند هلاک مرا:

بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم

که ناله می چکد از برق تازیانه در او

به خانه های خراب،

به کومه های خموش،

به دشت های به آتش کشیده ی متروک

که سوخت یک جا برگ و گل و جوانه در او

به خاک مزرعه هایی که جای گندم زرد

لهیب شعله ی سرخ

به چار سوی افق می کشد زبانه در او

به چشم های گرسنه

به دست های دراز

به نعش کودک دهقان، میان شالی زار

به زندگی، که فرو مرده جاودانه در او

***

بیا به حال بشرهای های گریه کنیم

که با برادر خود هم نمی تواند زیست

چنین خجسته وجودی، کجا تواند ماند؟

چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟

صدای غرش تیری دهد جواب مرا:

- به کوه خواهد زد!

به غار خواهد رفت

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد.

*****

قطره . باران . دریا

ازدرخت شاخه در آفاق ابر،

برگ های ترد باران ریخته !

بوی لطف بیشه زاران بهشت،

با هوای صبحدم آمیخته !

***

نرم و چابک، روح آب،

می کند پرواز همراه نسیم .

نغمه پردازان باران می زنند،

گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم !

***

سیم هر ساز از ثریا تا زمین .

خیزد از هر پرده آوازی حزین .

هر که با آواز این ساز آشنا،

می کند در جویبار جان شنا !

***

دلربای آب، شاد و شرمناک،

عشقبازی می کند با جان خاک !

خاک خشک تشنه دریا پرست،

زیر بازی های باران مست مست !

این رود از هوش و آن آید به هوش،

شاخه دست افشان و ریشه باده نوش !

***

می شکافد دانه، می بالد درخت،

می درخشد غنچه همچون روی بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان،

دشت ها سرسبز از پیوندشان ،

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

***

با تب تنهائی جانکاه خویش،

زیر باران می سپارم راه خویش .

شرمسار ازمهربانی های او،

می روم همراه باران کو به کو .

***

چیست این باران که دلخواه من است ؟

زیر چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا می کنم

قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :

***

در فضا،

همچو من در چاه تنهائی رها،

می زند در موج حیرت دست و پا،

خود نمی داند که می افتد کجا !

***

در زمین،

همزبانانی ظریف و نازنین،

می دهند از مهربانی جا به هم،

تا بپیوندند چون دریا به هم !

***

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .

هر حبابی، دیدهای در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»

می کنند از عشق هم قالب تهی

ای خوشا با مهر ورزان همرهی !

***

با تب تنهائی جانکاه خویش،

زیر باران می سپارم راه خویش.

سیل غم در سینه غوغا می کند،

قطره دل میل دریا می کند،

قطره تنها کجا، دریا کجا،

دور ماندم از رفیقان تا کجا !

***

همدلی کو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !

شاید از این تیرگی ها بگذریم .

ره به سوی روشنائی ها بریم .

می روم، شاید کسی پیدا شود،

بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟

*****

! فلسفه حیات

ساحل افتاده گفت : « گر چه بسی زیستم

هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم .»

موج ز خود رفته ای، تیز خرامید و گفت :

« هستم اگر می روم گر نروم نیستم . »

(( محمد اقبال لاهوری ))

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

موج ز خود رفته رفت

ساحل افتاده ماند .

این، تن فرسوده را،

پای به دامن کشید؛

و آن سر آسوده را،

سوی افق ها کشاند .

***

ساحل تنها، به درد

در پی او ناله کرد:

- (( موج سبکبال من،

بی خبر از حال من،

پای تو در بند نیست !
بر سر دوشت، چو من،

کوه دماوند نیست !

« هستم اگر می روم » ! خوشتر ازین پند نیست .

بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست . ))

***

ناله خاموش او، در دلم آتش فکند

رفتن؟ ماندن؟ کدام؟ ای دل اندیشمند ؟

گفت : - (( به پایان راه، هر دو به هم می رسند ! ))

عمر گذر کرده را غرق تماشام شدم :

سینه کشان همچو موج، راهی دریا شدم

هستم اگر میروم، گفتم و رفتم چو باد

تن، همه شوق و امید، جان همه آوا شدم

بس به فراز و نشیب، رفتم و باز آمدم،

زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دریا زدم !

شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ

و آن نفس گرم تاز، در خم و پیچ درنگ؛

اکنون، دیگر، دریغ، تن به قضا داده است !

موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !

*****

فریاد های خاموشی

دریا، - صبور وسنگین -

می خواند و می نوشت

- "... من خواب نیستم !

خاموش اگر نشستم ،

مرداب نیستم !

روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم

روشن شود که آتشم و آب نیستم !"

***

غریق

خورشید، در آفاق مغرب بود و، جنگل را،

- تا دور دست کوه - در دریای آتش شعله ور می کرد .

اینجا  و آنجا، مرغکی تنها،

رها در باد،

بر آب نیلی دریا گذر می کرد !

***

دریا گرسنه، تشنه، اما سر به سر آرام

در انتظار طعمه ای، گستره پنهان دام

خود با هزاران چشم بر ساحل نظر می کرد !

***

در لحظه خاموشی خورشید،

دامش بر اندامی فرو پیچید !

پا در کمند مرگ ،

گاهی سر از غرقاب بر می کرد،

با ناله هائی، - در شکنج هول و وحشت گم -

شاید خدا را، یا « سبکباران ساحل » را

خبر می کرد .

***

شب می رسید از راه،

- غمگین، بی ستاره، بی صفا، بی ماه ! -

می دید دریا را که آوازی نشاط انگیز می خواند !

صیدی به دام افکنده !

خوش می رقصید و گیسو می افشاند !

تا با کدامین خون تازه، تشنگی را بنشاند !

***

در پهنه ساحل

چشمی بر امواج پریشان دوخته،

- لبریز از خونابه غم - کام دریا را

با قطره های بی امان اشک، تر می کرد !

جانی ز حیرت سوخته، شب را و شب های پیاپی را

سحر می کرد ... !

***

آه، ای فرو افتاده در دام تبانی های پنهانی !

ای مانده در ژرفای این دریای طوفان زای ظلمانی !

ای از نفس افتاده - چون من -

در تلاطم های شب های پریشانی !

ایکاش، در یک تن، از ین بس ناخلف فرزند،

فریاد خاموشت اثر می کرد !

*****

طلوع

چشم صنوبران سحر خیز

بر شعله بلند افق خیره مانده بود .

دریا، بر گوهر نیامده ! آغوش می گشود .

سر می کشید کوه،

آیا در آن کرانه چه می دید ؟

پر می کشید باد،

آیا چه می شنید، که سرشار از امید،

با کوله بار شادی،

از دره می گذشت ،

در دشت می دوید !

***

هنگامه ای شگفت ،

یکباره آسمان و زمین را فرا گرفت !

نبض زمان  و قلب جهان، تند می تپید

دنیا،

در انتظارمعجزه ... :

خورشید می دمید !

*****

...صدای یک تن.در این بیابان

سلام دریا، سلام دریا، فشانده گیسو! گشوده سیما !

همیشه روشن، همیشه پویا، همیشه مادر، همیشه زیبا !

 

سلام مادر، که می تراود، نسیم هستی، زتار و پودت .

همیشه بخشش، همیشه جوشش، همیشه والا، همیشه دریا !

 

سلام دریا، سلام مادر، چه می سرائی؟ چه می نوازی ؟

بلور شعرت، همیشه تابان، زبان سازت، همیشه شیوا .

 

چه تازه داری؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !

که از سرودم رمیده شادی، که در گلویم شکسته آوا !

 

چه پرسی ازمن: - « چرا خموشی؟ هجوم غم را نمی خروشی !

جدار شب را نمی خراشی، چرا بدی را شدی پذیرا ؟ »

 

- شکسته بازو گسسته نیرو، جدار شب را چگونه ریزم ؟

سپاه غم را چگونه رانم، به پای بسته، به دست تنها ؟

 

خروش گفتی ؟ چه چاره سازد، صدای یک تن، درین بیابان ؟

خراش گفتی ؟ که ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟

 

بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !

درین سیاهی، از آن افق ها، شبی زند سر، سپیده آیا ؟

***

صدف

شنیده ای صد بار،

صدای دریا را .

***

سپرده ای بسیار،

به سبزه زارش، پروانه تماشا را .

نخوانده ای - شاید -

درین کتاب پریشان، حکایت ما را :

همیشه، در آغاز،

چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز،

سرود شوق به لب، گرم مستی و آواز ...

***

سحر به بوسه خورشید شعله ور گشتن !

شب، از جدائی مهر

به سوی ماه دویدن، فریب خوردن، باز،

دوباره برگشتن !

فرو نشستن ، برخاستن، در افتادن

دوباره جوشیدن

دوباره کوشیدن

تن از کشاکش گرداب ها به در بردن ،

هزار مرتبه با سر به سنگ غلتیدن،

همه تلاش برای رسیدن، آسودن،

رسیدنی که دهد دست،

بعد فرسودن !

همیشه در پایان،

به خود فرو رفتن. در عمق خویش. پاک شدن !

در آن صدف، که تو « جان » خواندی اش ، گهر گشتن !

***

نه گوهری، که شود زیوری زلیخا را !

دلی به گونه خورشید، گرم، روشن، پاک

که جاودانه کند غرق نور دنیا را ...

***

اگر هنوز به این بیکران نپیوستی

ز دست وامگذاری امید فردا را!

*****

شبها که می سوخت

شب ها که دریا، می کوفت سر را

بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛

***

شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،

تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

***

شب ها که می ریخت، خون شقایق،

از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛

***

شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ

در پای آتش، دل های یاران؛

***

شب ها که بودیم، در غربت دشت

بوی سحر را، چشم انتظاران؛

***

شب ها که غمناک، با آتش دل،

ره می سپردیم، در زیر باران؛

غمگین تر از ما، هرگز نمی دید

چشم ستاره، در روزگاران !

***

ای صبح روشن ! چشم و دل من

روی خوشت را آئینه داران !

بازآ که پر کرد، چون خنده تو

آفاق شب را، بانگ سواران !

*****