قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

شعبده

خورشید،

زخم خورده، گسسته، گداخته،

می رفت و اشک سرخش.

بر آب می چکید .

در بیشه زار دریا،

می گشت ناپدید !

***

دیگر دلم به ماتم مرگش نمی تپبد !

بازیگران شعبده را می شناختم !

فردا دوباره از دل امواج می دمید !

من ،

خسته، زخم خورده، گسسته ...

در بیشه زار حسرت خود،

می گداختم !

*****

... سه آفتاب

آئینه بود آب .

 

از بیکران دریا خورشید می دمید .

زیبای من شکوه شکفتن را

در آسمان و آینه می دید .

اینک :

سه آفتاب !

***

سنگ و آئینه

سر گشته ای به ساحل دریا،

نزدیک یک صدف،

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است !

***

گوهر نبود - اگر چه - ولی در نهاد او،

چیزی نهفته بود، که می گفت ،

از سنگ بهتر است !

***

جان مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،

از سنگ می دمید !

انگار

دل بود ! می تپید !

اما چراغ آینه اش در غبار بود !

***

دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئینه نیز روی خوش آشنا بدید

با صدا امید، دیده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،

در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آئینه یکه خورد !

آئینه را شکست !

*****

سبکباران ساحل

لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،

شکسته ناله های موج بر سنگ.

مگر دریا دلی داند که ما را،

چه توفان ها ست در این سینه تنگ !

***

تب و تابی ست در موسیقی آب

کجا پنهان شده ست این روح بی تاب

فرازش، شوق هستی، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب !

***

سپردم سینه را بر سینه کوه

غریق بهت جنگل های انبوه

غروب بیشه زارانم در افکند

به جنگل های بی پایان اندوه !

***

لب دریا، گل خورشید پرپر !

به هر موجی، پری خونین شناور !

به کام خویش پیچاندند و بردند،

مرا گرداب های سرد باور !

***

بخوان، ای مرغ مست بیشه دور،

که ریزد از صدایت شادی و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

***

لب دریا، غریو موج و کولاک،

فرو پیچده شب در باد نمناک،

نگاه ماه، در آن ابر تاریک؛

نگاه ماهی افتاده بر خاک !

***

پریشان است امشب خاطر آب،

چه راهی می زند آن روح بی تاب !

« سبکباران ساحل ها » چه دانند،

«شب تاریک و بیم موج و گرداب » !

***

لب دریا، شب از هنگامه لبریز،

خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز ... ،

در آن توفان که صد فریاد گم شد؛

چه بر می آید از وای شباویز ؟!

***

چراغی دور، در ساحل شکفته

من و دریا، دو همراز نخفته !

همه شب، گفت دریا قصه با ماه

دریغا حرف من، حرف نگفته !

*****

زبان بسته

به او گفتند: شاعر را بیازار؟

که شاعر در جهان ناکام باید

چو بیند نغمه سازی رنج بسیار

سخن بسیار نیکو می سراید

به آو آزار دادن یاد دادند

بنای عمر من بر باد دادند

 

از آن پس ماه نامهربان شد

ز خاطر برد رسم آشنایی

غم من دید و با من سرگردان شد

مرا بگذاشت با رنج جدایی

که چون باشد به صد اندوه دمساز

به شهرت می رسد این نغمه پرداز

 

مرا در رنج برده سخت جان دید

جفا را لاجرم از حد فزون کرد

فغان شاعر آزرده نشنید

دل تنگ مرا دریای خون کرد

چنان از بی وفایی آتش افروخت

که سر تا پای مرغ نغمه خوان سوخت

 

نگفتندش که: درد و رنج بسیار

دمار از روزگار دل برآرد

دل شاعر ندارد تاب آزار

که گاه از شوق هم جان می سپارد

بدین سان خاطر ما را شکستند

زبان نغمه ساز عشق بستند

***

راز

آب از دیار دریا،

با مهر مادرانه،

آهنگ خاک می کرد !

***

برگرد خاک میگشت

گرد ملال او را

از چهره پاک می کرد،

***

از خاکیان، ندانم

ساحل به او چه می گفت

کان موج ناز پرورد،

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد !

***

دریا

آهی کشید غمزده پیری سپید موی

افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه

در لا به لای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه!

 

در دیگاه مضطربش اشک حلقه زد

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید

سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود

یک  تار مو سپید!

 

در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش

دستی به موی خویش فرو برد و گفت "وای!"

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

بگریست های های!

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید

در کام موج، ضجه ی مرگ غریق را

از دور می شنید

 

طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر

می رفت باز در دل دریا به جستجو

در آب های تیره ی اغماق خفته بود

یک مشت آرزو...!

***

دریای نگاه

به چشمان پریرویان این شهر

به صد امید می بستم نگاهی

مگر یک تن از این ناآشنایان

مرا بخشد به شهر عشق راهی

 

به هر چشمی به امیدی که این اوست

نگاه بی قرارم خیره می ماند

یکی هم، زینهمه نازآفرینان

امیدم را به چشمانم نمی خواند

 

غریبی بودم و گم کرده راهی

مرا با خود به هر سویی کشاندند

شنیدم بارها از رهگذاران

که زیر لب مرا دیوانه خواندند

 

ولی من، چشم امیدم نمی خفت

که مرغی آشیان گم کرده بودم

زهر بام و دری سر می کشیدم

به هر بوم و بری پر می گشودم

 

امید خسته ام از پای ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز

رسیدم عاقبت آن جا که او بود

 

"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"

ز خود بیگانه، از هستی رمیده

از این بی درد مردم، رو نهفته

شرنگ ناامیدی ها چشیده

 

دل از بی همزبانی ها فسرده

تن از نامهربانی ها فسرده

ز حسرت پای در دامن کشیده

به خلوت، سر به زیر بال برده

 

به خلوت، سر به زیر بال برده

"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بی زبانی را گشودند

سکوت جاودانی را شکستند

 

مپرسید، ای سبکباران! مپرسید

که این دیوانه ی از خود به در کیست؟

چه گویم! از که گویم! با که گویم!

که این دیوانه را از خود خبر نیست

 

به آن لب تشنه می مانم که ناگاه

به دریایی درافتد بیکرانه

لبی، از قطره آبی تر نکرده

خورد از موج وحشی تازیانه

 

مپرسید، ای سبکباران مپرسید

مرا با عشق او تنها گذارید

غریق لطف آن دریا نگاهم

مرا تنها به این دریا سپارید

***

در یاب مرا در یا

ای بر سر بالینم، افسانه سرا دریا !

افسانه عمری تو، باری به سرآ دریا .

***

ای اشک شبانگاهت، آئینه صد اندوه،

وی ناله شبگیرت، آهنگ عزا دریا .

***

با کوکبه خورشید، در پای تو می میرم

بردار به بالینم ، دستی به دعا دریا !

***

امواج تو، نعشم را افکنده درین ساحل،

دریاب مرا، دریا؛ دریاب مرا، دریا .

***

ز آن گمشدگان آخر با من سخنی سر کن،

تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا .

***

چون من همه آشوبی، در فتنه این توفان،

ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا !

***

با زمزمه باران در پیش تو می گریم،

چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا !

***

تنهائی و تاریکی آغاز کدورت هاست،

خوش وقت سحر خیزان و آن صبح و صفا دریا .

***

بردار و ببر دریا، این پیکر بی جان را

بر سینه گردابی بسپار و بیا دریا .

***

تو، مادر بی خوابی. من کودک بی آرام

لالائی خود سر کن از بهر خدا دریا .

***

دور از خس وخاکم کن، موجی زن و پاکم کن

وین قصه مگو با کس، کی بود و کجا ؟ دریا !

***

در هاله شرم

ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان

چشم وا می کرد و - شاید -

جای پاها را، نخستین بار، روی ماسه ها می دید !

ما بر آن نرمای تردتر، روان بودیم .

***

آسمان و کوه و جنگل نیز، مبهوت از نخستین لحظه دیدار،

با خورشید !

آه، گفتی ما، در آغاز جهان بودیم ؟

***

بر لب دریا

در بهشت بیکران صبحگاهان،

ما

چشم و دل، در هاله شرم نخسین !

آدم و حوا !

*****