قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

شب هم آهنگی

لب ها می لرزند، شب می تپد. جنگل نفس می کشد.

پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.

انگشتان شبانه ات را می فشارم، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.

به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.

بی اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست.

دستانت را می گشایی، گره تاریکی می گشاید.

لبخند می زنی، رشته رمز می لرزد.

می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند.

بیا با جاده پیوستگی برویم.

خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است. آفتابی شویم.

چشمان را بسپاریم، که مهتاب آشنایی فرود آمد.

لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است.

در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما می گذرد.

باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد.

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم، و شیره گیاهان

به سوی ابدیت می رود.

*****

ارغوانی

تو رفته ای تا صد بهار ارغوانی      بعد از تو دشت و خانه را در بر بگیرد 

    

                                                                              (قسمت؛از میوزیک های عقیلی)

کلاس و درس

سلام 

 ببخشید از این به بعد روزی ۳ بار آپ میکنم. 

معلم ریاضی مون سر کلاس خیلی ناراحت شد. یعنی بچه ها نزاشتن درس بده اونم نامردی نکرد و رفت آقای خسرویی رو آورد منم با این شعر می خوام فضا رو توصیف کنم

 

   درس است 

و زحمت. 

 

   معلم و اندوه چشمانش به کلاس می نگرد. 

 

   همه از هم بی خود ...

دل تاریک شب ؛ درسیاه دلها می کند خانه 

 

  همه در زنگ خاموش؛ 

معلم اندوه گین  می رود در بیرون. ()

نقد بوف کور

گفتگو با دکتر ماشاالله آجودانی، درباره‌ی کتاب «هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم»

بوف کور و افکار ناسیونالیستی هدایت

نوشین شاهرخی


برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

 

دکتر ماشاالله آجودانی، پژوهش‌گر و منتقد تاریخ و ادب معاصر ایران که از سال ۱۳۶۵ مقیم لندن است، کتابی به نام "هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم" منتشر کرده است که بوف کور را این بار از نگاه تازه‌ای بررسی می‌کند. (از ایشان دو کتاب "مشروطه ایرانی و پیش‌زمینه‌های نظریه ولایت فقیه" و "یا مرگ یا تجدد" نیز پیش از این به چاپ رسیده است که به نقد تاریخ و ادب دوران مشروطیت می‌پردازد.)

در این گفتگو دکتر آجودانی ارزیابی خود را از زمان در بوف کور بدین‌گونه ارائه می‌دهد: "در ایران با تجدد مفهوم دوپاره یا دو بنی از زمان داده می‌شود. در تفسیر تاریخ ایران، گذشته باستانی مظهر افتخار و شکوه، و ایران اسلامی مظهر انحطاط ارزیابی می‌شود. این دو مفهومی است که ناسیونالیست‌های ایرانی از زمان ارائه داده‌اند و در بوف کور این تفکر بازتولید می‌شود."

در کنار مفهوم زمان در بوف کور، این شاهکار قرن داستان‌نویسی فارسی، که هفتاد سال از انتشارش می‌گذرد و هنوز هم برای ما تازگی دارد، آجودانی در این گفتگو از افکار ناسیونالیستی هدایت و روشنفکران زمانه‌ی وی و نیز مقوله‌هایی چون غیبت تجدد، غیبت نقد، و سخن از قانون و آزادی در غیبت قانون و آزادی بازمی‌گوید.

ناز چشمات

صدام برای ناز تو هر لحظه آواز  می زنه 

حالا صدای ناز تو  روی دلم چنگ میزنه 

 

توی دهلیز بلند چشمای تو برق می زنن 

دستام؛ تمنای چشات توی قفس پر می زنن 

شب به سحر

سلام این اولین شعری که از خودممیزارم امبدوارم خوشتون بیاد. 

 

گرد آن شب؛همه شبها رافراموش کنم 

ترک   شهر  و  در و دروازه  آغوش  نکم 

 

شب زیاد است که شود؛ نور ده چار در آن 

همه  شب را به کنارو ؛ کوله  را دوش کنم 

 

ترک  اهلُ ؛  سفر  دوست  خرآمن    شوم 

در طی راه غرقیه می را به جان نوش نکم 

 

شاید  از پاره ی آن شب ؛ برسد نور ونشان 

تا چه باید به لسان ؛ طعمی هم نوش کنم 

 

نکنم صبر و درنگ ؛ چون برد سنجق او 

همه را کرده فشانُ  خود  فراموش  کنم 

 

همه را شب به سحر راه درازی  را  نیست 

چه کنم؟ من که به فردا جشم اندوش کنم 

 

کوله آمده به پشتم؛ بروم در پی دوست؟ 

تا که شاید ز فلک سنگ را به آغوش کنم 

 

دب گردان فلک را چشم من سویی نیست 

تا که شاید  ز  عجل !!!  نور  نثار  نوش  کنم 

 

بی  تو آن شب به سحر ؛ نرسید تا  که  هنوز! 

تا به  چند ؟ غم را به آغوش ُ و می از نوش نکم 

 

اگر خوشتون آمد نظر یادتون نره

میوه تاریک

باغ باران خورده می نوشید نور

لرزشی در سبزه های تر دوید :

او به باغ آمد ، درونش تابناک ،

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید

***

شاخه خم می شد به راهش مست بار .

او فراتر از جهان برگ و بر .

باغ ، سرشار از تراوش های سبز .

او ، درونش سبزتر ، سرشارتر.

***

در سر راهش درختی جان گرفت .

میوه اش همزاد همرنگ هراس .

پرتویی افتاد و در پنهان او :

دیده بود آن را به خوابی ناشناس .

***

در جنون چیدن از خود دور شد .

دست او لرزید ، ترسید از درخت .

شور چیدن ترس را از ریشه کند :

دست آمد : میوه را چید از درخت .

*****

فانوس خیس

روی علف ها چکیده ام.

من شبنم خواب آلود یک ستاره ام

که روی علف های تاریکی چکیده ام.

جایم اینجا نبود.

نجوای نمناک علف ها را می شنوم.

جایم اینجا نبود.

فانوس

در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند.

کجا می رود این فانوس،

این فانوس دریا پرست پر عطش مست؟

بر سکوی کاشی افق دور

نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد.

زمزمه های شب در رگ هایم می روید.

باران پر خزه مستی

بر دیوا تشنه روحم می چکد.

من ستاره چکیده ام .

از چشم ناپیدای خطا چکیده ام:

شب پر خواهش

و پیکر گرم افق عریان بود.

رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد.

و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد.

پریان می رقصیدند

وآبی جامه هاشان بارنگ افق پیوسته بود.

زمزمه های شب مستم  می کرد

پنجره رؤیا گشوده بود

و او چون نسیمی به درون وزید.

اکنون روی علف ها هستم

و نسیمی از کنارم می گذرد.

تپش ها خاکستر شده اند.

آبی پوشان نمی رقصند.

فانوس آهسته پایین و بالا می رود.

هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید

چشمانش خوابی را گم کرده بود.

جاه نفس نفس می زد.

صخره ها چه هوسناکش بوییدند!

فانوس پر شتاب!

تا کی می لغزی

در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ؟

زمزمه های شب پژمرد.

رقص پریان پایان یافت.

کاش اینجا نچکیده بودم!

هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد

فانوس از کنار ساحل براه افتاد.

کاش اینجا - در بستر پر علف تاریکی - نچکیده بودم!

فانوس از من می گریزد.

چگونه برخیزم؟

به استخوان سرد علف ها چسبیده ام.

و دور از من، فانوس

در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند.

 *****

سفر

پس از لحظه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی روئید

و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند .

و هنوز من

ریشه های تنم را در شن رؤ یاها فرو نبرده بودم

که براه افتادم .

***

پس از لحظه های دراز

سایه دستی روی وجودم افتاد

و لرزش انگشتانش بیدارم کرد .

و هنوز من

پرتو تنهای خودم را

در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم

که براه افتادم .

***

پس از لحظه ای دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که به راه افتاد

***

پس از لحظه های دراز

یک لحظه گذشت

برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد

دستی سایه اش را از روی  وجودم  برچید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم .

***