قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

که زندان مرا بارو مباد ...

که زندان مرا بارو مباد

جز پوستی که بر استخوانم.

 

باروئی آری،

اما

گرد بر گرد جهان

نه فرا گرد تنهائی جانم.

 

آه

آرزو! آرزو!

***

پیازینه پوستوار حصاری

که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم

هفت دربازه فراز آید

بر نیاز و تعلق جان.

 

فرو بسته باد و

فرو بسته تر،

و با هر در بازه

هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!

 

آه

آرزو!آرزو!

*****

هملت

بودن

 یا نبودن...

 

بحث در این نیست

وسوسه این است.

***

شراب ِ زهر آلوده به جام و

شمشیر به زهر آب دیده

در کف دشمن.-

 

همه چیزی

ا ز پیش

روشن است و حساب شده

و پرده

در لحظه معلوم

فرو خواهد افتاد.

 

پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود

که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست

وبستر فریب او

کامگاه عمویم!

 

[ من این همه را

به ناگهان دریافتم،

با نیم نگاهی

از سر اتفاق

به نظاره گان تماشا]

اگر اعتماد

چون شیطانی دیگر

این قابیل دیگر را

به جتسمانی دیگر

به بی خبری لا لا نگفته بود،-

خدا را

خدا را !

***

چه فریبی اما،

چه فریبی!

که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته

از تمامی فاجعه

آگاه است

وغمنامه مرا

پیشاپیش

حرف به حرف

باز می شناسد

***

در پس پرده نیمرنگ تاریکی

چشمها

نظاره درد مرا

سکه ها از سیم وزر پرداخته اند.

تا از طرح آزاد ِ گریستن

در اختلال صدا و تنفس آن کس

که متظاهرانه

در حقیقت به تردید می نگرد

لذتی به کف آرند.

 

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام

مرا و عموی مرا

به تساوی

در برابر خویش به کرنش می خوانند،

هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر

کلادیوس

نه نام عــّم

که مفهومی است عام.

 

وپرده...

در لحظه محتوم...

***

با این همه

از آن زمان که حقیقت

چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد

و گندِِِ جهان

چون دود مشعلی در صحنه دروغین

منخرین مرا آزرد،

بحثی نه

که وسوسه ئی است این:

بودن

 یا

 نبودن.

*****

مرثیه

به جست و جوی تو

بر درگاه ِ کوه میگریم،

در آستانه دریا و علف.

 

به جستجوی تو

در معبر بادها می گریم

در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی

که آسمان ابر آلوده را

قابی کهنه می گیرد.

. . . . . . . . . . . .

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تاچند

تا چند

ورق خواهد زد؟

***

جریان باد را پذیرفتن

و عشق را

که خواهر مرگ است.-

 

و جاودانگی

رازش را

با تو درمیان نهاد.

 

پس به هیئت گنجی در آمدی:

بایسته وآزانگیز

گنجی از آن دست

که تملک خاک را و دیاران را

از این سان

دلپذیر کرده است!

***

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد

- متبرک باد نام تو -

 

و ما همچنان

 دوره می کنیم

شب را و روز را

هنوز را...

*****

تمثیل

در یکی فریاد

زیستن -

[ پرواز ِ عصبانی‌ ِ فـّواره ئی

که خلاصیش از خاک

نیست

و رهائی را

تجربه ئی می کند.]

و شکوهِ مردن

در فواره فریادی -

[زمینت

دیوانه آسا

با خویش می کشد

تا باروری را

دستمایه ئی  کند؛

که شهیدان و عاصیان

یارانند

بار آورانند.]

ورنه خاک

از تو

باتلاقی خواهد شد

چون به گونه جوباران ِ حقیر

مرده باشی.

***

فریادی شو تا باران

وگرنه

مرداران!

*****

شبانه ۱۲

اعترافی طولانیست شب اعترافی طولانیست

فریادی برای رهائیست شب فریادی برای رهائیست

و فریادی برای بند.

 

شب 

اعترافی طولانیست.

***

اگر نخستین شب زندان است

یا شام واپسین

- تا آفتاب دیگررا

در چهار راه ها فرایاد آری

یا خود به حلقه دارش از خاطر

ببری-،

فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست

فریادی از نوامیدی فریادی از امید،

فریادی برای رهائیست شب فریادی برای بند.

 

شب فریادی طولانیست.

*****

سفر

خدای را

مسجد من کجاست

ای ناخدای من؟

در کدامین جزیره آن آبگی ایمن است

که راهش

از هفت دریای بی زنهار

می گذرد؟

***

از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم

- با نخستین شام سفر -

که مزرعه سبز آبگینه بود.

 

و با کاهش شب

- که پنداری

در تنگه سنگی

جای خوش تر داشت -

به در یائی مرده  درآمدیم

- با آسمان سربی ِ کوتاهش -

که موج و باد را

به سکونی جاودانه مسخ کرده بود.

و آفتابی رطوبت زده

 - که در فراخی ِ بی تصمیمی خویش

سر گردانی می کشید،

و در تردید ِ میان فرو نشستن یا بر خاستن

به ولنگاری

یله بود-.

***

ما به سختی در هوای کندیده طاعونی ‍‍‍‍‎‏َدم می زدیم و

عرق ریزان

در تلاشی نو میدانه

پارو می کشیدم

بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده

که سراسر

پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان

هنوز

از وحشت توفان بزرگ

بر گشاده است

و از آتش خشمی که به هر جنبنده

در نگاه ایشان است

نیزه های شکن شکن تندر

جستن می کند.

***

و تنگاب ها

و دریاها.

تنگاب ها

و دریاهای دیگر...

***

آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم،

با گرداب های هول

وخرسنگ های تفته

که خیزاب ها

بر آن

می جوشید.

 

((-اینک دریای ابرهاست...

 

اگر عشق نیست

هرگز هیچ آدمیزاده را

تاب سفری اینچن 

نیست!))

چنین گفتی

با لبانی که مدام

پنداری

نام گلی

تکرار می کنند.

 

و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم

اینک کلام تو بود از لبانی

که تکرار بهار و باغ است.

 

و کلام تو در جان من نشست

و من آ ن را

حرف

به حرف

باز گفتم.

کلماتی که عطر دهان تو را داشت.

 

و در آن دوزخ

- که آب گندیده

دود کنان

بر تابه های تفته ی سنگ

می سوخت ـ

رطوبت دهانت را

از هر یکان ِ حرف

چشیدم.

 

و تو به چربدستی

کشتی را

بر دریای دمه خیز ِ جوشان

می گذراندی.

و کشتی

با سنگینی سیــّالش

با غـّژا غـّژ ِ د گل های بلند

- که از بار غرور بادبان ها

پست می شد -

در گذار ِاز دیوارهای ِ پوک ِ پیچان

به کابوسی می مانست

که در تبی سنگین

می گذرد.

***

امـّا

چندان که روز بی آفتاب

به زردی نشست،

از پس تنگابی کوتاه

راه

به دریایی دیگر بردیم

که پاکی

گفتی

زنگیان

غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته اند و

من اندوه ایشان را و

تو اندوه مرا

***

و مسجد من

در جزیره ئی ست

هم از این دریا.

اما کدامین جزیره، کدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟

تو خود آیا جست و جوی جزیره را

از فراز کشتی

کبوتری پرواز می دهی؟

یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟

- که در این دریا بار

همه چیزی

به صداقت

از آب تا مهتاب گسترده است

و نقره  کدر فلس ماهیان

در آب

ماهی دیگریست

در آسمانی

باژ گونه -.

***

در گستره خلوتی ابدی

در جزیره بکری فرود آمدیم.

گفتی

((- اینت سفر، که با مقصود فرجامید:

سختینه ئی ته سرانجامی خوش!))

و به سجده

من

پیشانی بر خاک نهادم.

***

خدای را

نا خدای من!

مسجد من کجاست؟

در کدامین دریا

کدامین جزیره؟-

آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم

و مذهبی عتیق را

- چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون -

به ورود گونه ئی

جان بخشم.

 

مسجد من کجاست؟

 

با دستهای عاشقت

آن جا

مرا

مزاری بنا کن!

*****

مرگ ناصری

با آوازی یکدست،

یکدست

دنباله چوبین بار

در قفایش

خطّی سنگین و مرتعش

بر خاک می کشید.

 

((-تاج خاری برسرش بگذارید!))

و آواز ِ دراز ِ دنباله بار

در هذیان ِ دردش

یکدست

رشته ئی آتشین

می رشت.

 

((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))

 

از رحمتی که در جان خویش یافت

سبک شد

و چونان قوئی مغرور

در زلالی خویشتن نگریست

 

((- تازیانه اش بزنید!))

 

رشته چر مباف

فرود آمد.

و ریسمان ِ بی انتهای ِ سرخ

در طول ِ خویش

از گروهی بزرگ.

بر گذشت.

 

((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))

***

از صف غوغای تماشا ئیان

العارز

گام زنان راه خود را گرفت

دست ها

در پس ِ پشت

به هم در افکنده،

و جانش را ار آزار ِ گران ِ دینی گزنده

آزاد یافت:

 

((- مگر خود نمی خواست، ورنه میتوانست!))

***

آسمان کوتاه

به سنگینی 

بر آواز ِ روی در خاموشی ِ رحم

فرو افتاد.

سوگواران، به خاکپشته بر شدند

و خورشید و ماه

 به هم

بر آمد.

*****

چلچلی

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

 

پای در پای آفتابی بی مصرف

که پیمانه می کنم

با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.

من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.

پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.

افسانه های سرگردانیت

- ای قلب در به در! -

به پایان خویش نزدیک میشود.

 

بیهوده مرگ

به تهدید

چشم می دراند.

ما به حقیقت ساعت ها

شهادت نداده ایم

جز به گونه این رنجها

که از عشق های رنگین آدمیان

به نصیب برده ایم

چونان خاطره ئی هر یک

در میان نهاده

از نیش خنجری

با درختی.

***

با این همه از یاد مبر

که ما

- من وتو -

انسان را

رعایت کرده ایم.

***

درباران وبه شب

به زیر دو گوش ما

در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما

روسبیان

به اعلام حضور خویش

آهنگ های قدیمی را

با سوت

میزنند.

(در برابر کدامین حادثه

آیا

انسان را

دیده ای

با عرق شرم

بر جبینش؟)

***

آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی

توان خرید،

مرا

- دریغا دریغ -

هنگامی که به کیمیای عشق

احساس نیاز

می افتد

همه آن دم است .

همه آن دم است .

***

قلبم را در مجری ِ کهنه ئی

پنهان می کنم

در اتاقی که دریچه ئیش

نیست.

از مهتابی

به کوچه تاریک

خم می شوم

وبه جای همه نومیدان

میگریم.

 

آه

 من

حرام شده ام!

***

با این همه - ای قلب در به در!-

از یاد مبر

که ما

- من وتو -

عشق را رعایت کرده ایم،

از یاد مبر

که ما

- من و تو -

انسان را

رعایت کرده ایم،

خود اگر شاهکار خدابود

یا نبود.

*****

از قفس

در مرز نگاه من

از هرسو

دیوارها

بلند،

دیوارها

بلند،

چون نومیدی

بلندند.

آیا درون هر دیوار

سعادتی هست

وسعادتمندی

و حسادتی؟-

که چشم اندازها

از این گونه مشبـّکند

و دیوارها ونگاه

در دور دست های نومیدی

دیدار می کنند،

و آسمان

زندانی است

از بلور؟

*****

شکاف

جادوی تراشی چربدستانه

خاطره پا در گریز عشقی کامیاب را

که کجا بود و چه وقت،

به بودن و ماندن

اصرار می کند:

بر آبگینه این جام فاخر

که در آن

ماهی سرخ

به فراغت

گامهای فرصت کوتاهش را

نان چون جرعه زهری کشتیار

نشخوار

می کند.

***

از پنجره

من

در بهار می نگرم

که عروس سبز را

از طلسم خواب چوبینش

بیدار می کند.

 

من و جام خاطره را،و بهار را

و ماهی سرخ را

که چونان « نقطه پایانی » رنگین و ’مذ ّ هب

فرجام بی حصل تبار تزئینی خود را

اصرار می کند.

*****