قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

تعویذ

به چرک می نشیند

خنده

به نوار ِ زخمبندیش ار

ببندبی.

رهایش کن

رهایش کن

اگر چند

قیوله دیو

آشفته می شود.

***

چمن است این

چمن است

بالکه های آتشخون ِ گل

 

بگو چمن است این، تیماج ِ سبز ِ میر غضب نیسب

حتی اگر

دیری است

تا بهار

بر این مسلخ

بر نگذشته باشد.

***

تا خنده مجروحت به چرک اندرر نشیند

رهایش کن

چون ما

رهایش کن!

*****

شبانه ۱۴

مرا

تو

بی سببی

نیستی.

به راستی

صلت کدام قصیده ای

ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

***

پس پشت مردمکان

فریاد کدم زندانی است

که آزادی را

به لبان بر آماسیده

گل سرخی پرتاب می کند؟-

ورنه

این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار آفتاب نیست.

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود.

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!

***

و دلت

کبوتر آشتی ست،

در خون تپیده

به بام تلخ.

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی!

*****

در میدان

آنچه به دید می آید و

آنچه به دیده می گذرد.

 

آنچنان که سپاهیان

مشق قتال میکنند

گستره چمنی می تواند باشد،

و کودکان

رنگین کمانی

رقصنده و

پر فریاد.

***

اما آن

که در برابر ِ فرمان ِ واپسین

لبخند می گشاید،

نتها

می تواند

لبخندی باشد

 که در برابر ِ فرمان ِ واپسین

لبخند می گشاید

تنها

می تواند

لبخندی باشد

در برابر« آتش!»

*****

شبانه ۱۳

اگر که بیهده زیباست شب

برای چه زیباست

شب

برای که زیباست؟-

شب و

رود بی انحنای ستارگان

که سرد می گذرد.

و سوگواران دراز گیسو

بر دو جانب رود

یاد آورد کدام خاطره را

با قصیده نفسگیر غوکان

تعزیتی می کنند

به هنگامی که هر سپیده

به صدای هما و از دوازده گلوله

سوراخ

می شود؟

***

اگر که بیهده زیباست شب

برای که زیباست شب

برای چه زیباست؟

*****

میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد

(1)

نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد

آنکه نهال نازک دستانش

از عشق

خداست

و پیش عصیانش

بالای جهنم

پست است.

آن کو به یکی « آری » می میرد

نه به زخم صد خنجر،

مگر آنکه از تب وهن

دق کند.

 

قلعه یی عظیم

که طلسم دروازه اش

کلام کوچک دوستی است.

 

(2)

انکار ِ عشق را

چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای

دشنه مگر

به آستین اندر

نهان کرده باشی.-

که عاشق

اعتراف را چنان به فریاد آمد

که وجودش همه

بانگی شد.

 

(3)

نگاه کن

چه فرو تنانه بر در گاه نجابت

به خاک می شکند

رخساره ای که توفانش

مسخ نیارست کرد.

چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد

آنکه در کمر گاه دریا

دست

حلقه توانست کرد.

نگاه کن

چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد

آنکه مرگش

میلاد پر هیا هوی هزار شهرزاده بود.

نگاه کن!

*****

در آمیختن

مجال

بی رحمانه اندک بود و

واقعه

سخت

نامنتظر.

 

از بهار

حظ ّ تماشائی نچشیدم،

که قفس

باغ را پژمرده می کند.

***

از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

که لب از بوسه نا سیراب.

 

برهنه

بگو برهنه به خاکم کنند

سرا پا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-

که بی شایبه حجابی

با خاک

عاشقانه

در آمیختن می خواهم.

*****

محاق

به

نو کردن ماه

بر بام شدم

با عقیق و سبزه و آینه.

داسی سرد بر آسمان گذشت

که پرواز کبوتر ممنوع است.

 

صنوبرها به نجوا چیزی گفتند

و گزمگان به هیاهوی شمشیر در پرندگان نهادند.

 

 

ماه

بر نیامد.

*****

از این گونه مردن

می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.

 

خیالگونه،

در نسیمی کوتاه

که به تردید می گذرد

خواب اقاقیاها را

بمیرم.

***

می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.

 

در باغچه های تابستان،

خیس و گرم

به نخستین ساعت عصر

نفس اطلسی ها را

پرواز گیرم.

***

حتی اگر

زنبق ِ کبود ِ کارد

بر سینه ام

گل دهد-

می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم

در آخرین فرصت گل،

و عبور سنگین اطلسی ها باشم

بر تالار ارسی

در ساعت هفت عصر.

 

*****

سرود برای مرد روشن که به سایه رفت

قناعت وار

تکیده بود

باریک وبلند

چون پیامی دشوار

در لغتی

با چشمانی

از سئوال و

  عسل

و رخساری بر تافته

از حقیقت و

باد.

مردی با گردش ِ آب

مردی مختصر

که خلاصه خود بود.

 

خرخاکی ها در جنازه ات به سو‏‎‍ء ظن می نگرد.

***

پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند

تسمه از گرده گاو ِ توفان کشیده بود.

بر پرت افتاده ترین راه ها

پوزار کشیده بود

رهگذری نا منتظر

که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت.

***

جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند

که روز را پیشباز می رفتی،

هرچند

سپیده

تو را

از آن پیشتر دمید

که خروسان

بانگ سحر کنند.

***

مرغی در بال های یش شکفت

زنی در پستانهایش

باغی در درختش.

 

ما در عتاب تو می شکوفیم

در شتابت

مادر کتاب تو می شکوفیم

در دفاع از لبخند تو

که یقین است و باور است.

 

دریا به جرعه یی که تواز چاه خورده ای حسادت می کند.

*****

صبوحی

به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود،

و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش

شبکور گرسنه چشم حریص

بال می زد.

به پرواز شک کرده بودم من.

***

سحرگاهان

سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ

در تجلی بود.

 

با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»

بی که به پاسخ آوائی بر آورد

خسته گی باز زادن را

به خوابی سنگین

فروشد

همچنان

که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛

و شک

بر شانه های خمیده ام

جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند

بالی شد

که دیگر بارش

به پرواز

احساس نیازی

نبود.

*****