قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

آغاز

بی گاهان

به غربت

به زمانی که خود در نرسیده بود -

 

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،

و قلبم

در خلاء

تپیدن آغاز کرد.

***

گهواره تکرار را ترک گفتم

در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.

 

نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،

بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش

به راهی دور رفته باشم.

 

نخستین سفرم

باز آمدن بود.

***

دور دست

امیدی نمی آموخت.

لرزان

بر پاهای نوراه

رو در افق سوزان ایستادم.

دریافتم که بشارتی نیست

چرا که سرابی در میانه بود.

***

دور دست امیدی نمی آموخت.

دانستم که بشارتی نیست:

این بی کرانه

زندانی چندان عظیم بود

که روح

از شرم ناتوانی

دراشک

پنهان می شد.

*****

وصل

(1)

در برابر بی کرانی ساکن

جنبش کوچک گلبرگ

به پروانه ئی ماننده بود

 

زمان با گام شتا بناک بر خواست

و در سرگردانی

یله شد.

در باغستان خشک

معجزه وصل

بهاری کرد.

 

سراب عطشان

برکه ئی صافی شد.

و گنجشکان دست آموز بوسه

شادی را

در خشکسار باغ

به رقص در آوردند.

(2)

اینک چشمی بی دریغ

که فانوس را اشکش

شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک

لبخند می زند.

 

آنک منم که سرگردانی هایم را همه

تا بدین قله جل جتا

پیموده ام.

آنک منم

میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده.

 

آنک منم

پا بر صلیب باژگون نهاده

با قامتی به بلندی فریاد.

(3)

در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد

[ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود].

 

فریاد کردم،:

«- ای مسافر!

با من از زنجیریان بخت که چنان سهمناک دوست می داشتم

این مایه ستیزه چرا رفت؟

با ایشان چه می باید کرد؟»

 

«-بر ایشان مگیر!»

 

چنین گفت و چنین کردم.

 

لایه تیره فرو نشست

آبگیر کدر

صافی شد

و سنگریزه های زمزمه

در ژرفای زلال

درخشید.

 

دندانهای خشم

به لبخندی

زیبا شد.

 

رنج دیرینه

همه کینه هایش را

خندید.

 

پای آبله در چمنزار آفتاب

فرود آمد

بی آنکه از شب نا آشتی

داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم.

(4)

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ئی

دل بسته بودم.

(5)

شکوهی در جانم تنوره می کشد

گوئی از پاک ترین هوای کوهستان

لبالب

قدحی در کشیده ام.

 

در فرصت میان ستاره ها

شلنگ انداز

رقصی میکنم-

دیوانه

به تماشای من بیا!

*****

من مرگ را

اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد.

اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد.

اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد.

***

در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

 

نیلوفر و باران در تو بود

خنجر و فریادی در من.

فواره و رؤیا در تو بود

تالاب و سیاهی در من.

 

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم.

***

من برگ را سرودی کردم

سر سبز تر ز بیشه

 

من موج را سرودی کردم

پرنبض تر ز انسان

 

من عشق را سرودی کردم

پر طبل تر زمرگ.

 

سر سبز تر ز جنگل

من برگ را سرودی کردم

 

پرتپش تر از دل دریا

من موج را سرودی کردم

 

پر طبل تر از حیات

من مرگ را

سرودی کردم.

*****

سخنی نیست

چه بگویم؟ سخنی نیست.

 

می وزد از سر امید، نسیمی؛

لیک تا زمزمه ای ساز کند

در همه خلوت صحرا

به روش

نارونی نیست.

چه بگویم؟ سخنی نیست.

***

پشت درهای فرو بسته

شب از دشنه دشمنی پر

به کنج اندیشی

خاموش

نشسته ست.

بام ها

 زیرفشار شب

کج،

کوچه

از آمدو رفت شب بد چشم سمج

خسته ست

***

چه بگویم ؟ سخنی نیست.

 

در همه خلوت این شهر،آوا

جز زموشی که دراند کفنی

نیست.

ونذر این ظلمت جا

جزسیا نوحه شو مرده زنی

نیست،

 

ورنسیمی جنبد

به رهش نجوا  را

نارونی نیست.

چه بگویم؟

سخنی نیست...

*****

پایتخت عطش

(1)

 

آفتاب آتش بی دریغ است

و رویای آبشاران

در مرز هر نگاه.

 

بر در گاه هر ثقبه

سایه ها

روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل می کند.

***

چه پگاه و چه پسین،

اینجا نیمروز

مظهرهست است:

آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست

دروازه امکان بر باران بسته است

شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن می گوید

بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید.

***

ای شب تشنه! خدا کجاست؟

تو

روزی دگر گونه ای

به رنگ دگر

که با تو

در آفرینش تو

بیدادی رفته است:

تو زنگی زمانی.

*****

(2)

 

کنار تو را ترک گفته ام

و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و

هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه

فلسی بر سطح موجش می گذرد

به باز جست تو برخواستم

تا در پایتخت عطش

در جلوه ئی دیگر

بازت یابم

ای آب روشن!

ترا با معیار عطش می سنجم.

***

در این سرا بچه

آیا

زورق تشنگی است

آنچه مرا به سوی شما می راند.

یا خود

زمزمه شماست

ومن نه به خود می روم

که زمزمه شما

به جانب خویشم می خواند؟

نخل من ای واحه من!

در پناه شما چشمه سار خنکی هست

که خاطره اش عریانم می کند

*****

آیدا در آینه

لبانت

به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان درآید.

 

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور ترا هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند را

از رو سبیخانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده م.

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم!

 

و چشانت راز آتش است.

 

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.

 

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند.

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد.

 

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

 

توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب همیشه را طالع می کند.

 

بگذار چنان از خواب بر آیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند.

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است

تابناک وبلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند.

 

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند.

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

 

تا آ یینه پدیدار آئی

عمری دراز در آ نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!ــ

حضور بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم.

وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود.

*****

اصرار

خسته

شکسته و

دلبسته

من هستم

من هستم

من هستم

***

از این فریاد

تا آن فریاد

سکوتی نشسته است.

 

لب بسته

در دره های سکوت

سرگردانم.

 

من میدانم

من میدانم

من میدانم

***

جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد

و رقص لرزان شمعی ناتوان

از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.

 

در خاموشی نشسته ام

خسته ام

درهم شکسته ام

من دلبسته ام.

***

دو شبح

ریشه در خاک

ریشه در آب

ریشه در فریاد

***

شب از ارواح سکوت سرشار است .

و دست هائی که ارواح را می رانند

و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .

***

- دو شبح در ظلمات

تا مرزهای خستگی رقصیده اند .

 

- ما رقصیده ایم .

ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .

 

- دو شبح در ظلمات

در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .

 

- ما رقصیده ایم

ما خستگی ها را باز نموده ایم .

***

شب از ارواح سکوت سرشار است

ریشه از فریاد

و

رقص ها از خستگی .

*****

ارابه ها

ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند

بی غوغای آهن ها

که گوش های زمان ما را انباشته است .

 

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .

***

گرسنگان از جای بر نخواستند

چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

 

برهنگان از جای بر نخاستند

چرا که از بار ارابه ها خش خش  جامه هائی برنمی خاست

 

زندانیان از جای برنخاستند

چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

 

مردگان از جای برنخاستند

چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .

***

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند

بی غوغای آهن ها

که گوش های زمان ما را انباشته است .

 

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند

بی که امیدی با خود آورده باشند .

*****

طرح

برای پروین دولت آبادی

******

شب با گلوی خونین

خوانده ست

دیر گاه.

 

دریا نشسته سرد.

یک شاخه

در سیاهی جنگل

به سوی نور

فریاد می کشد.

*****