قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

الا ای آهوی وحشی کجایی

  1. الا ای آهوی وحشی کجایی مرا با توست چندین آشنایی
    دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس
    بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم
    که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
    که خواهد شد بگویید ای رفیقان رفیق بیکسان یار غریبان
    مگر خضر مبارک پی درآید ز یمن همتش کاری گشاید
    مگر وقت وفا پروردن آمد که فالم لا تذرنی فردا آمد
    چنینم هست یاد از پیر دانا فراموشم نشد، هرگز همانا
    که روزی رهروی در سرزمینی به لطفش گفت رندی ره‌نشینی
    که ای سالک چه در انبانه داری بیا دامی بنه گر دانه داری
    جوابش داد گفتا دام دارم ولی سیمرغ می‌باید شکارم
    بگفتا چون به دست آری نشانش که از ما بی‌نشان است آشیانش
    چو آن سرو روان شد کاروانی چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی
    مده جام می و پای گل از دست ولی غافل مباش از دهر سرمست
    لب سر چشمه‌ای و طرف جویی نم اشکی و با خود گفت و گویی
    نیاز من چه وزن آرد بدین ساز که خورشید غنی شد کیسه پرداز
    به یاد رفتگان و دوستداران موافق گرد با ابر بهاران
    چنان بیرحم زد تیغ جدایی که گویی خود نبوده‌ست آشنایی
    چو نالان آمدت آب روان پیش مدد بخشش از آب دیده‌ی خویش
    نکرد آن همدم دیرین مدارا مسلمانان مسلمانان خدا را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

صلاح کار کجا و من خراب کجا

صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

 که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها
حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها  

 

حافظ

غزل حضرت حافظ

مانگوییم بدومیل به ناحق نکنیم  

جامه کس سیاه و دلق خود ازرق نکنیم 

رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم  

سحر حق با ورق شعبده ملحق نکنیم 

عیب درویش و توانگر به کم وبیش بد است  

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم   

خوش برانیم جهان در نظرراهروان  

فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم  

آسمان کشتی ارباب هنر می شکند  

تکیه آن به که براین بحر معلق نکنیم 

شاه اگرجرعه ی رندان نه بحرمت نوشد  

التفاتش به می صاف مروق نکنیم  

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید  

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم  

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او 

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم