قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

روزنه ای به رنگ

در شب تردید من، برگ نگاه !

می روی با موج خاموشی کجا ؟

ریشه ام از هوشیاری خورده آب:

من کجا، خاک فراموشی کجا .

***

دور بود از سبزه زار رنگ ها

زورق بستر فراز موج خواب .

پرتویی آیینه را لبریز کرد:

طرح من آلوده شد با آفتاب .

***

اندهی خم شد فراز شط نور:

چشم من در آب می بیند مرا.

سایه ترسی به ره لغزید و رفت .

جویباری خواب می بیند مرا .

***

در نسیم لغزشی رفتن به راه،

راه، نقش پای من از یاد برد .

سرگذشت من به لب ها ره نیافت:

ریگ باد آورده ای را باد برد.

*****

آن برتر

به کنار تپه شب رسید.

با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست.

دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم

و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم،

شهاب نگاهش مرده بود.

غبار کاروان ها را نشان دادم

و تابش بیراهه ها

و بیکران ریگستان سکوت را،

و او

پیکره اش خاموشی بود.

لالایی اندوهی بر ما وزید.

تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت.

و ناگاه

از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید.

در ته چشمانش، تپه شب فرو ریخت.

و من،

در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.

*****

همراه

تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.

دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.

همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.

مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.

لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.

تنها می رفتم، ریزش پیوندها پر بود.

تنها می رفتم، می شنوی؟ تنها.

من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.

آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،

درها عبور غمناک مرا می جستند.

و من می رفتم، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.

ناگهان، تو از بیراهه لحظه ها، میان دو تاریکی، به من پیوستی.

صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:

همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته!

همه تپش هایم.

من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام

تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.

دستم را به سراسر شب کشیدم،

زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.

خوشه فضا را فشردم،

قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.

و سرانجام

در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.

***

میان ما سرگردانی بیابان هاست.

بی چراغی شبها، بستر خاکی غربت ها، فراموشی آتش هاست.

میان ما« هزار و یک شب » جست و جوهاست.

*****

شاساسو

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم، تنها، نشسته ام

نوسان ها خاک شد

و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت .

شبیه هیچ شده ای !

چهره ات را به سردی خاک بسپار.

اوج خودم را گم کرده ام .

می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم

گشوده شد .

برگی روی فراموشی دستم افتاد : برگ اقاقیا !

بوی ترانه ای گمشده می دهد،

 بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان میکند.

از پنجره

غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم .

بیهوده بود، بیهوده بود .

این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت .

زنجیر طلایی بازی ها، و دریچه قصه ها، زیر این آوار رفت .

آن طرف، سیاهی من پیداست:

روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .

و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام .

روی این پله ها غمی، تنها نشست .

در این دهلیز ها، انتظاری سرگرادانی بود

« من » دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد

در سایه آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی

شیرین تماشا می کرد .

خورشید، در پنجره می سوزد .

پنجره لبریز برگی شد

با برگی لغزیدم

پیوند رشته ها با من نیست .

من هوای خودم را می نوشم

و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام

انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند

و تصویرها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.

تصویری می کشد، تصّویر سبز: شاخه ها، برگها.

روی باغ های روشن پرواز می کنم .

چشمانم لبریز علف ها می شوند

و تپش هایم با شاخ و برگها می آمیزد .

می پرم، می پرم

روی دشت دور افتاده

آفتاب، بالهام را می سوزاند، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم

کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود .

دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:

« شاسوسا »، تو هستی ؟

دیر کردی:

از لالایی کودکی،تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم .

در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه،

در آفتاب مرمرها .

و در این عطش تاریکی صدایت می زنم: « شاسوسا » !

این دشت آفتابی را شب کن

تامن،گمشده را پیدا کنم، و در جا پای خودم خاموش شوم .

« شاسوسا»، وزش سیاه و برهنه !

خاک زدگی ام را فرا گیر.

لب هایش از سکوت بود.

انگشتش به هیچ سو لغزید .

ناگهان، طرح چهره اش از هم پاشید، و غبارش را باد برد.

روی علف های اشک آلود براه افتادم .

خوابی را میان این علف ها گم کرده ام .

دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست .

« من » دیرین، تنها، در این دشت ها پرسه می زد

هنگامی که مرد

رؤیای شبکه ها و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود

روی غمی راه افتادم .

بر شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:

در شب « آن روزها » فانوس گرفته ام .

درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .

برگهایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند .

مادرم را می شنوم .

خورشید، با پنجره آمیخته .

زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست .

گهواره ای نوسان می کند .

پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند .

می شنوی ؟

میان دو لحظه پوچ، درآمد و رفتم .

انگار دری به سردی خاک باز کردم:

گورستان به زندگی ام تابید .

بازی های کودکی ام،روی این سنگهای سیاه پلاسیدند .

سنگها را می شنوم؛ ابدیت غم

کنار قبر، انتظار چه بیهوده است .

« شاسوسا »، شبیه تاریک من !

به آفتاب آلوده ام .

تاریکم گم، تاریک تاریک،

شب اندامت را در من ریز .

دستم را ببین: راه زندگیم در تو خاموش می شود .

راهی در تهی، سفری به تاریکی:

صدای زنگ قافله را می شنوی ؟

با مشتی کابوس هم سفری شده ام .

راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از

مرز تاریکی می گذرد

قافله از رودی کم ژرفا گذشت .

سپیده دم روی موها ریخت .

چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:

« شاسوسا »! « شاسوسا »!

در مه تصویرها، قبر ها نفس می کشند .

لبخند « شاسوسا »! « شاسوسا »!

و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای!

سنگ نوسان می کند .

گل های اقاقیا در لالایی مادرم می شکفد: ابدیت در

شاخه هاست .

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم، تنها، نشسته ام .

برگها روی احساسم می لغزند .

****

سهراب

غریبه

دوباره     دستات    رو  دیدم  توی  دستای  غریبه 

خنده هات دیونه می کرد‌‌؛شاید عشق من ضعیفه 

 

از کنارم بی تفاوت رفتی و خنده م رو دیدی 

حتی یکبار تو  اتاقم  بودی و  گریه  شنیدی 

 

ولی تو هنوزم هستی تو دلم ؛ که بی تو مسته 

اما  قفل  قلب  سنگت واسه من یه عمره بسته 

عرض سلام

با عرض سلام 

   من عضو جدید سایت قلم و دفتر ابی بهرام آبادی که برای گذاشتن مطلب ها درخواستی و جالب مورد علاقه ی شما اعلام آمادگی میکنم هستم. 

 

   انشاا... که به تونم فضای خوبی را ایجاد کنم... پس خدانگهدار تا اولین مطلب رسمی از طرف ابی.