قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

نزدیک آی

بام را برافکن، و بتاب، که خرمن تیرگی اینجاست

بشتاب، درها را بشکن، وهم را دو نیمه کن، که منم

هسته این بار سیاه .

اندوه مرا بچین، که رسیده است .

دیری است، که خویش را رنجانده ایم، و روزن آشتی

بسته است .

مرا بدان سو بر، به صخره برترمن رسان، که جدا

مانده ام .

به سر چشمه « ناب » هایم بردی، نگین آرامش گم کردم، و

گریه سر دادم .

فرسوده راهم، چادری کومیان شعله و باد، دور از همهمه

خوابستان ؟

و مبادا ترس آشفته شود، که آبشخور جاندار من است .

و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من سات .

صدا بزن، تا هستی بپا خیزد، گل رنگ بازد، پرنده

هوای فراموشی کند.

ترا دیدم، از تنگنای زمان جستم. ترا دیدم، شور عدم

در من گرفت .

و بیندیش، که سودایی مرگم. کنار تو زنبق سیرابم.

دوست من، هستی ترس انگیز است.

به صخره من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزه

نامم .

بروی، که تری تو، چهره خواب اندود مرا خوش است.

غوغای چشم و ستاره، فرو نشست، بمان، تا شنوده

آسمان ها شویم

بدرآ، بی خدایی مرا بیا گن، محراب بی آغازم شو

نزدیک آی، تا من سراسر « من » شوم

*****

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد