بام را برافکن، و بتاب، که خرمن تیرگی اینجاست
بشتاب، درها را بشکن، وهم را دو نیمه کن، که منم
هسته این بار سیاه .
اندوه مرا بچین، که رسیده است .
دیری است، که خویش را رنجانده ایم، و روزن آشتی
بسته است .
مرا بدان سو بر، به صخره برترمن رسان، که جدا
مانده ام .
به سر چشمه « ناب » هایم بردی، نگین آرامش گم کردم، و
گریه سر دادم .
فرسوده راهم، چادری کومیان شعله و باد، دور از همهمه
خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود، که آبشخور جاندار من است .
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من سات .
صدا بزن، تا هستی بپا خیزد، گل رنگ بازد، پرنده
هوای فراموشی کند.
ترا دیدم، از تنگنای زمان جستم. ترا دیدم، شور عدم
در من گرفت .
و بیندیش، که سودایی مرگم. کنار تو زنبق سیرابم.
دوست من، هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزه
نامم .
بروی، که تری تو، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره، فرو نشست، بمان، تا شنوده
آسمان ها شویم
بدرآ، بی خدایی مرا بیا گن، محراب بی آغازم شو
نزدیک آی، تا من سراسر « من » شوم
*****