قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

نیایش

نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم

افسانه را چیدیم، و پلا سیده فکندیم

کنار شن زار، آفتابی سایه بار، ما را نواخت.  درنگی کردیم .

بر لب رود پهناور رمز، رویاها را سر بریدیم .

ابری رسید، و ما دیده فرو بستیم .

ظلمت شکافت، زهره راد یدیم، و به ستیغ برآمدیم .

آذرخشی فرود آمد.  و ما را در نیایش فرو دید .

لرزان، گریستیم . خندان، گریستیم .

رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم .

سیاهی رفت، سر به آبی آسمان سودیم، در خور آسمان ها شدیم .

سایه را به دره رها کردیم . لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .

سکوت ما بهم پیوست، و ما ماشدیم .

تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید .

آفتاب از چهره ما ترسید .

دریافتیم، و خنده زدیم .

نهفتیم و سوختیم .

هر چه بهم تر، تنها تر.

از ستیغ جدا شدیم :

من به خاک آمدم، و بنده شدم .

تو بالا رفتی و خدا شدی .

*****

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد