قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

بغض

در این جهان لا یتناهی،

آیا، به بیگناهی ماهی،

- ( بغضم نمی گذارد، تا حرف خویش را

از تنگنای سینه بر آرم ! )

گر این تپنده در قفس پنجه های تو،

این قلب بر جهنده،

آه، این هنوز زنده لرزنده،

اینجا، کنار تابه !

در کام تان گواراست ؛

حرفی دگر ندارم ! ...

***

بر آمد آفتاب

لبخند او، بر آمدن آفتاب را

در پهنه طلائی دریا

از مهر، می ستود .

در چشم من، ولیکن ...

لبخند او بر آمدن آفتاب بود !

***

از اوج

باران، قصیده واری،

- غمناک -

آغاز کرده بود.

 

می خواند و باز می خواند،

بغض هزار ساله ی درونش را

انگار می گشود

اندوه زاست زاری خاموش!

ناگفتنی است...

این همه غم؟!

ناشنیدنی است!

***

پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟

گفتند: اگر تو نیز،

از اوج بنگری

خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!

*****

ایثار

سر از دریا برون آورد خورشید

چو گل، بر سینه دریا، درخشید

شراری داشت، بر شعر من آویخت

فروغی داشت، بر روی تو بخشید !

***

ای عشق

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

***

از ژرفای آن غراب

شب تاریک و « بیم موج » و گردابی چنین هائل

کجا دانند حال ما « سبکباران ساحل ها »

((حافظ ))

***

در آن شب تاریک وآن گرداب هول انگیز،

حافظ را

تشویش توفان بود و « بیم موج » دریا بود !

ما، اینک از اعماق آن گرداب،

از ژرفای آن غرقاب،

چنگال توفان بر گلو،

هر دم نهنگی روبرو،

هر لحظه در چاهی فرو،

تن پاره پاره، نیمه جان، در موج ها آویخته،

در چنبر این هشت پایان دغل، خون از سراپا ریخته،

***

صد کوه موج از سر گذشته، سخت سر کشته،

با ماتم این کشتی بی ناخدای بخت برگشته،

هر چند، امید رهائی مرده در دل ها؛

سر می دهیم این آخرین فریاد درد آلود را :

- ((  ... آه، ای سبکباران ساحل ها ... ! ))

****

ارمغان

چگونه ماهی خود را به آب می سپرد !

به دست موج خیالت سپرده ام جان را .

فضای یاد تو، در ذهن من، چو دریائی است؛

بر آن شکفته هزاران هزار نیلوفر .

درین بهشت برین، چون نسیم می گذرم،

چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟

***

احساس

نشسته ماه بر گردونه عاج .

به گردون می رود فریاد امواج .

چراغی داشتم، کردند خاموش،

خروشی داشتم، کردند تاراج ...

***

آسمان کبود

بهارم دخترم از خواب برخیز

شکر خندی  بزن و شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه ی  ناز

بهار آمد تو هم با او بیامیز

***

بهارم دخترم آغوش واکن

که از هر گوشه،  گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگیز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا کرد

***

بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست

چمن زیر پر و بال پرستوست

کبد آسمان همرنگ دریاست

کبود چشم تو زیبا تر از اوست

***

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم های او را

تبسم کن که خود را گم کند گل

***

بهارم، دخترم، دست طبیعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاری

بهاری از تو زیبا تر نیارد

***

بهارم، دخترم، چون خنده ی صبح

امیدی می دمد در خنده تو

به چشم خویشتن می بینم از دور

بهار دلکش آینده ی تو !

*****