-
گرداب
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 17:05
غوغای توفانی که کار مرگ می کرد ـــ انگیخت در گرداب دریائی بلائی کشتی شکست و باد بان را باد بر کند آشفته شد چون موج دریا ،نا خدائی *** او بود و فرزندان رنگ از رخ پریده ـــ او بود ودریا بود وتوفان و بلا بود بیچاره ، در چنگال توفانی بلا خیز چشمش به فرزندان و دستش بر خدا بود *** او چون حبابی بود در گرداب مانده ـــ دستی...
-
قهرمان خسته
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 17:05
ای قهرمان خسته میدان زندگی ! ای رهنورد خسته تن و خسته جان من ! موی سپید گونه تو گرد راه تست آثار خسته جانی تو در نگاه تست در راه عمر تو که همه پاک بود و پاک ـ بسیار دیده ام که نشیب و فراز بود بسیار دیده ام که بچشم نجیب تو ـ درد و ملال بود و غمی جانگداز بود اما به زندگانی پر افتخار تو ـ نه حرف عجز بود، نه دست نیاز بود....
-
هرزه پو
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 17:03
ندارم چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازیها تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری بنازم همت والای باز و، بی نیازیها به میدانی که می بندد پای شهسواران را تو طفل هرزه پو، باید کنی اینترکتازیها تو ظاهرساز و من...
-
به پندار تو
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 17:02
به پندار تو: جهانم زیباست! جامه ام دیباست! دیده ام بیناست! زیانم گویاست! قفسم طلاست! به این ارزد که دلم تنهاست؟ ***
-
علی
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:56
چون، اوج کمال بشری می بینم چون، جمع صفان آدمی می بینم در دورنمای عالم انسانی کوتاه سخن، فقط علی می بینم ***
-
خون سرد
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:42
... من از این دونان شهرستان نیم خاطر پر درد کوهستانیم، کز بدی بخت، در شهر شما روزگاری رفت و هستم مبتلا! هر سری با عالم خاصی خوش است هر که را که یک چیزی خوب و دلکش است ، من خوشم با زندگی کوهیان چون که عادت دارم از طفلی بدان . ***** به به از آنجا که ماوای من است، وز سراسر مردم شهر ایمن است! اندر او نه شوکتی ، نه زینتی...
-
میرداماد
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:37
میر داماد ، شنیدستم من، که چو بگزید بن خاک وطن بر سرش آمد واز وی پرسید ملک قبر که : (( من رب، من ؟ )) *** میر بگشاد دو چشم بینا آمد از روی فضیلت به سخن: اسطقسی ست - بدو داد جوب - اسطقسات دگر زو متقن . *** حیرت افزودش از این حرف ملک برد این واقعه پیش ذوالمن که : زبان دگر این بنده ی تو می دهد پاسخ ما در مدفن ***...
-
در آن لحظه
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:26
... در آن پر شور لحظه دل من با چه اصراری ترا خواست، و من میدانم چرا خواست، و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده که نامش عمر و دنیاست ، اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست . ***
-
فلق
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:24
ای صبح، ای بشارت فریاد! امشب، خروس را در آستان آمدنت سر بریده اند! ***
-
سنگ
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:18
سحرگه در چمن خوشرنگ شد گل به دل گفتم که نازست این، میندیش نگاهش کردم و دلتنگ شد گل چو دستی پیش بردم، سنگ شد گل
-
چنگ شکسته
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:17
بازم به سرزد امشب ای گل هوای رویت گیرم قفس شکستم و ز دانم و دانه جستم ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت از پا افتادگان را دستی بگیر آخر تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای (گیرم...) پایی نمی دهد تا پر واکنم به سویت کو بال آن که خود را باز افکنم به کویت ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت...
-
تنهایی
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:14
سپیده سر زد و مرغ سحر خواند شبی گفتی به آغوش تو آیم سپهر تیره دامان زرافشاند چه شبها رفت و آغوشم تهی ماند
-
پرواز خاکستر
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:12
به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر به پای شعله رقصیدند وخوش دامن کشان رفتند تو پنداری هزاران نی در آتش کرده انداین جا سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است من و پروانه را دیگر به شرح وقصه حاجت نیست چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر کسی...
-
احساس
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 16:09
بسترم صدف خالی یک تنهایی است و تو چون مروارید گردن آویز کسان دیگری ... ***
-
یاد
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 01:07
طوفان سهمناک به یغما گشود دست می کند و می ربود و می افکند و می شکست لختی تگرگ مرگ فرو ریخت، سپس طوفان فرو نشست بادی چنین مهیب نزیبد بهار را کز برگ و گل برهنه کند شاخسار را در شعله های خشم بسوزاند این چنین گل را و خار را اکنون جمال باغ بسی محنت آور است غمگین تر از غروب غم انگیز آذر است بر چشم هر چه می نگرم در عزای باغ...
-
هزاران اسب سپید
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 01:06
به سنگ ساحل مغرب شکست زورق مهر، پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند . هزار نیزه زرین به قلب آب شکست . فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست . به ماهیان خبر غرق آفتاب رسید . نفس زنان به تماشای حال او رفتند ! ز ره درآمد باد، به هم بر آمد موج، درون دریا آشفت ناگهان، گفتی هزاران اسب سپید از هزار سوی افق، رها شدند و چو باد از...
-
نیلوفرستان
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 01:04
آوایش از دور، بانگ خوش آمد بود - شاید - پوینده در پهنای آن دشت زمرد، بالنده تا بالای آن باغ زبرجد، مثل همیشه، گرم، پر شور ... *** نزدیک تر، نزدیک تر، از لابه لای شاخه ها، از پشت نیزار، گهگاه می شد آفتابی ! نیلوفرستانی، سمن زاری، که چون عشق، تا چشم می پیمود، آبی ! *** نزدیک تر، نزدیک تر، او بود، او بود . آن همدل همصحبت...
-
نکاهی به آسمان
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 01:03
کنار دریا، با آب همزبان بودم . میان توده رنگین گوش ماهی ها، ز اشتیاق تماشا چو کودکان بودم ! به موج های رها شادباش می گفتم ! به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، کف ها، به ماهیان و به مرغابیان، چنان مجذوب، که راست گفتی، بیرون ازین جهان بودم . نهیب زد دریا، که : - « مرد ! این همه در پیچ تاب آب مگرد ! چنین درین خس و خاشاک...
-
... مهر می ورزیم
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 01:02
من فکر می کنم پس هستم . « دکارت » من طغیان می کنم پس هستم . « کامو » *** جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است، جنگل شب تا سحر تن شسته در باران، خیال انگیز ! ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خمخانه سر مستیم در من این احساس : مهر می ورزیم، پس هستیم ! ***
-
مروارید مهر
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:58
دو جام یک صدف بودند، « دریا » و « سپهر » آن روز در آن خورشید، - این دردانه مروارید - می تابید ! من و تو، هر دو، در آن جام های لعل شراب نور نوشیدیم مرا بخت تماشای تو بخشیدند و، بر جان و جهانم نور پاشیدند ! تو را هم، ارمغانی خوشتر از جان و جهان دادند : دلت شد چون صدف روشن، به مروارید مهر آن روز ! *****
-
مرگ در مرداب
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:56
لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب، ز من بی تاب تر، جان و دل آب، مرا گفت : از تلاطم ها میاسای ! که بد دردی است جان دادن به مرداب ! ***
-
...ما.همان جمع پراکنده
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:52
با یاد نیما، سراینده « ای آدم ها » *** موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد ! از دل تیره امواج بلند آوا، که غریقی را در خویش فرو می برد، و غریوش را با مشت فرو می کشت، نعره ای خسته و خونین ، بشریت را، به کمک می طلبید : - « آی آدمها ... آی آدمها ... » ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم ! به خیالی که قضا، به گمانی که قدر،...
-
گنجینه
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:50
شب، در آن جنگل ساکت سرد برف و تاریکی و سوز و سرما باد یخ بسته هنگامه می کرد بسته برف و سیاهی ره ما با رفیقی در آن تیره جنگل راه گم کرده بودیم و، در دل حسرت آتش سرخ منقل آتشی بود جانسوز بر دل راستی، بود این همدم من پهلوانی بسان تهمتن قهرمانی جسور و قوی تن سینه پولاد و بازو چو آهن منکر عشق و شوریدگی ها بی خیال از غم...
-
گل خشکیده
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:49
بر نگه سرد من به گرمی خورشید می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را شبنم جان مرا نه تاب نگاهت جز گل خشکیده ای و برق نگاهی از تو در این گوشه یادگار ندارم زان شب غمگین که از کنار تو رفتم یک نفس از دست غم قرار ندارم ای گل زیبا، بهای هستی من بود گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم گوشه ی تنها، چه اشک ها...
-
کوچ
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:43
بشر، دوباره به جنگل پناه خواهد برد، به کوه خواهد زد! به غار خواهد رفت! *** تو، کودکانت را بر سینه می فشاری گرم، و همسرت را چون کولیان خانه به دوش، میان آتش و خون می کشانی از دنبال، و پیش پای تو از انفجارهای مهیب دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد و شهرهای همه در دود و شعله خواهد سوخت و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت و...
-
قطره . باران . دریا
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:41
ازدرخت شاخه در آفاق ابر، برگ های ترد باران ریخته ! بوی لطف بیشه زاران بهشت، با هوای صبحدم آمیخته ! *** نرم و چابک، روح آب، می کند پرواز همراه نسیم . نغمه پردازان باران می زنند، گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم ! *** سیم هر ساز از ثریا تا زمین . خیزد از هر پرده آوازی حزین . هر که با آواز این ساز آشنا، می کند در جویبار...
-
! فلسفه حیات
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:38
ساحل افتاده گفت : « گر چه بسی زیستم هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم .» موج ز خود رفته ای، تیز خرامید و گفت : « هستم اگر می روم گر نروم نیستم . » (( محمد اقبال لاهوری )) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ موج ز خود رفته رفت ساحل افتاده ماند . این، تن فرسوده را، پای به دامن کشید؛ و آن سر آسوده را، سوی...
-
فریاد های خاموشی
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:36
دریا، - صبور وسنگین - می خواند و می نوشت - " ... من خواب نیستم ! خاموش اگر نشستم ، مرداب نیستم ! روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم روشن شود که آتشم و آب نیستم ! " ***
-
غریق
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:35
خورشید، در آفاق مغرب بود و، جنگل را، - تا دور دست کوه - در دریای آتش شعله ور می کرد . اینجا و آنجا، مرغکی تنها، رها در باد، بر آب نیلی دریا گذر می کرد ! *** دریا گرسنه، تشنه، اما سر به سر آرام در انتظار طعمه ای، گستره پنهان دام خود با هزاران چشم بر ساحل نظر می کرد ! *** در لحظه خاموشی خورشید، دامش بر اندامی فرو پیچید...
-
طلوع
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:35
چشم صنوبران سحر خیز بر شعله بلند افق خیره مانده بود . دریا، بر گوهر نیامده ! آغوش می گشود . سر می کشید کوه، آیا در آن کرانه چه می دید ؟ پر می کشید باد، آیا چه می شنید، که سرشار از امید، با کوله بار شادی، از دره می گذشت ، در دشت می دوید ! *** هنگامه ای شگفت ، یکباره آسمان و زمین را فرا گرفت ! نبض زمان و قلب جهان، تند...