به واپسین فرزندم: سروش
پسرم، ای " سروش " کوچک من!
ای چراغ شبان تار پدر!
تو یکی غنچه ای و من گل پیر -
تو شکفتی، ولی پدر پژمرد -
خرمی رفت از بهار پدر.
*****
آمدی، تا پدر به خویش آید
نرم نرمک، ره سفر گیرد.
مرغ نوپای تازه پروازی
آمدی تا که مرغ خسته ی پیر -
زین قفس، جاودانه پر گیرد.
*****
" من " و " تو" چیست؟ هیچ می دانی؟
معنی واژه های: " بود " و " نبود "
تو یکی برگ استواری و من -
برگ لرزنده بر درخت وجود
*****
تو بهاری و من زمستانم
آمدی تا که من به خواب شوم
من چو برفم، تو همچو خورشیدی
پیش خورشید، باید آب شوم
*****
پسرم، ای " سروش " کوچک من
تو بهاری و من زمستانم
تو بدین باغ، پا نهادی و من -
فصل بدرود گوی بستانم
*****
" غنچه " لبخند می زند که دگر
باغ، جای " گل کهن " نبود
توئی آن نو دمیده غنچه ی من
با تو این باغ، جای من نبود
*****
" باغ " گفتم، ولی خطا گفتم
عرصه ی ما " کویر" " باغ نما " ست
" ماه " و " خورشید" هم به دیده ی من -
دو - سیه گنبد "چراغ نما"ست
*****
اگر این عرصه، باغ و، گر راغ است
ما که رفتیم، بر تو ارزانی
دارم امید، زین سفر نکشی -
همچو من، سالها پشیمانی.
16/6/1350
*****
باز آمدم بپرسش حال تو ای امید
ای مادری که هر نفسم گفتگوی تست
باز آمدم که بوسه زنم برمزار تو
ای مادری که هر نفسم گفتگوی تست
***
باز آمدم که شکوه کنم از غم فراق
وز بانگ ناله، روح ترا با خبر کنم
مادر! غم تو همنفسم شد بجای تو
با این غم بزرگ ، چه خاکی بسر کنم؟
***
جان پسر فدای تو، ای مادر عزیز
کی دانی از فراق ، چها بر پسر گذشت؟
هر لحظه ای که در غم مرگت ز ره رسیده
با سوز آه آمد و با چشم تر گذشت
***
غمخانه است سینه ی من در فراق تو
آنکس که هست از غم من باخبر، خداست
آگه نبودم از غم بی مادری، ولی ـــ
مرگت پیام داد که: بی مادری بلاست
***
وقتی ز دست ما و نماند از برای ما
غیر از غمی ، شکسته ودلی، جان خسته ای
تو مرغ جاودان بهشتی شدی ولی ـــ
داند خدا که پشت پسر را شکسته ای
***
مادر! بخواب خوش ، که زیادم نمیروی
جانم فدای تو ، منزل مبارکت
مادر بخواب ، کعبه ی من خاک کوی تست
قربان خاک کوی تو ، منزل مبارکت.
*****
تو ای گمکرده راه زندگانی
نداده فرق، پیری از جوانی
« تو پنداری جهانی غیر از این نیست ؟»
« زمین و آسمانی غیر از این نیست ؟»
« چنان کرمی که در سیبی نهان است »
« زمین و آسمان او همانست »
گمان داری جهان هست و خدا نیست ؟
در این کشتی اثر از ناخدا نیست
رهت روشن، ولی چشم تو تاریک
تو در بیراهه، اما راه، نزدیک
من و تو، قطره دریای جودیم
من و تو، رهرو شط وجودیم .
رسیم آنجا که در آغاز بودیم .
به نعمت بر سریر ناز بودیم
***
ز دریا روزگاری ابر برخاست
من ابرش گویم اما عین دریاست .
شتابان شد بهر سو چون سواران
بهر جا قطره قطره ریخت باران
ولی این قطره ها چون درهم آمیخت
از این پیوستگی رودی بر انگیخت
من و تو قطره ای در چنگ رودیم
گهی بالا و گاهی در فرودیم
گهی بینی که ره بر رود، تنگست
بهر گامش بسی خارا و سنگ است .
ولی این رنج ره، پایان پذیر است
تو را دستی توانا، دستگیر است .
بدنبال سفرها منزلی هست
زراعت های ما را حاصلی هست
تو پنداری همین صحرا و دشتست ؟
و این رود دمان بی سر گذشتست ؟
تو بینی رود را بر لب فغانهاست
ندانی کاین فغان از هجر دریاست .
چو بر دریا رسد آرام گیرد
چو عاشق کز نگارش کام گیرد
اگر در رنج و گر در پیچ و تابیم
دوباره سوی دریا میشتابیم .
« آبان 1349 »
*****
ای خدا! ای رازدار بندگان شرمگینت
ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت
زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی
***
اشک، میغلتد بمژگانم ز شرم روسیاهی
ای پناه بی پناهان! مو سپید روسیاه
بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم
تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم
***
وای بر من، با جهانی شرمساری کی توانم
تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟
با چنین شرمندگیها، کی زدست من بر آید
تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟
***
ای بسا شب، خواب نوشین، گرم میغلتد بچشمم
خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها
پیکر آلوده ام را خواب شیرین میرباید
روح من در جستجوی میپرد تا بیکرانها
***
بر تن آلوده منگر، روح پاکم را نظر کن
دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها
من بتو رو کرده ام، بر آستانت سر نهادم
دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها
***
مهربانا! با دلی بشکسته، رو سوی تو کردم
رو کجا آرم اگر از درگهت گوئی جوابم؟
بیکسم، در سایه ی مهر تو میجویم پناهی
از کجا یابم خدائی گر بکویت ره نیابم؟
***
ای خدا! ای راز دار بندگان شرمگینت
ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت
زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی
1344/1/13
*****
هر جا کسی با خاطری خرم نشسته است
در خنده هایش، پرده غم نشسته است
اندوه هم در دل نماند جاودانه
زیرا « غم و شادی » کنار هم نشسته است
شاید نپاید، زانکه شادی چون چراغی
در رهگذار صر صر ماتم نشسته است
هر جا که دیدم ـ در کنار « شادمانی »
« اندوه » در جان بنی آدم نشسته است
*****
آی ... انسان!
ای سوار سرکش مغرور!
ای شتابان رهرو گمراه!
ای بغفلت مانده ی خود خواه!
هان..!عنان برکش سمند باد پایت را
نیک بنگر گوشه ای از بیکران ملک خدایت را
لحظه ای با چشم بینش کهکشان ها را تماشا کن
چشم سر بربند-
چشم دل بگشای
روشنان بیشمار آسمان ها را تماشا کن
هر چه بالاتر پری این آسمان را انتهایی نیست
بیکران آفرینش رابجز جان آفرین فرمانروایی نیست
جاده های کهکشان تابی نشان جزرد پایی نیست
زیر سقف آفرینش-
صد هزاران جرم رخشان است کز چشم تو پنهان است
اینهمه نقش عجب را نقشبندی هست بیمانند
کوردل آنکس که پندارد خدایی نیست
آی... انسان!
ای سوار سرکش مغرور!
گر بزیر پا در آری «ماه» و «مریخ» و «ثریا» را
کی توان با جسم خاکی رفت تا عرش خداوندی؟
بارگاه حقتعالا را بجز یکتا پرستی رهنمایی نیست
***
هر ستاره در دل شب میزند فریاد:
این جهان آفرینش را خدایی هست
در پس این قدرت بی انتها قدرت نمایی هست
بال خاکی بشکن و بال خدایی ساز کن ای رهرو گمراه
تا به پیمایی فضای بیکران کبریایی را
دیو شهوت را بکش،پای هوس بربند
بنده شو ای سرکش خودخواه
تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدایی را
خویش را گر نیک بشناسی-
میزنی بر کهکشانها خیمه گاه پادشایی را
***
آی... انسان!
اینکه پنداری به اقبال طلا جاوید خواهی ماند
گوش دل بر خاک نه تا بشنوی فریاد قارون را
آن نگونبختی که پردکرد از طلا صحرا وهامون را
اینک اینک میزند فریاد:
جای زر،صندوق چشمم خانه مار است
سینه ام از خاک گورستان گرانبار است
***
ای بغفلت مانده ی خودخواه!
آید آنروزی که بینی بار و برگت نیست
چاره جز تسلیم در چنگال مرگت نیست
آن زمان فریاد برداری:
کاین طلاها غارتی از رنگ زرد دردمندانست
اینهمه یاقوت آتش رنگ-
آیتی از خون دلهای پریشانست
توده ی سیمین مروارید-
یادگار صد هزاران چشم گریانست
***
آی... انسان!
ای طلاها را خدا خوانده!
ای بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-
روزگاری میرسد کز خاک بر خیزی
از ره درماندگی خاک قیامت را بسر ریزی
تا که چشمت بر عذاب جاودان افتد-
چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوی بگریزی
***
بنگری چون پیش چشمت راست،صحرای قیامت را-
برکشی از بیم کیفر،تلخ فریاد ندامت را:
کای خدا راه رهایی کو؟
از چنین سوزنده آتش ها-
سایبان از رحمت و لطف خدایی کو؟
ناگهان آید سروش از غیب:
ای سیه روز سیه کردار!
زرپرستان و ستمکاران بد آئین وبدخو را-
دربساط عدل ما آسوده جانی نیست
کیفر غولان مردم خوار-
جز عذاب جاودانی نیست.
آی... انسان!
ای بسا شب مست خفتی در کنار کیسه های زر
لیک دانستی ندانم یا ندانستی-
سفره ی همسایه ی بیمار،بی نان بود
جای نان در پیش چشم کودکانی خرد-
ناله بود و دردبودو چشم گریان بود
***
آی... انسان! سرکشی بس کن
عقربکهایزمان در صد هزاران سال
بر شمرده تک نفسهای بسی فرعون و قارون را
چشم ماه و دیده ی خورشید-
دیده بیرون از شماره،بازی گردنده گردون را
***
میبرد شط زمان مارا
مهلت دیدار بیش از پنجروزی نیست
دل منه بر شوکت دنیا
این عروس دلربا غیر از عجوزی نیست
این طلایی را که تو معبود میخوانی-
جز بلای خانه سوزی نیست
***
روزو شب شط زمان جاریست
آنچه میماند از این شط خروشان نیک کرداریست
خاطری را شاد باید کرد
جای سیم و زر دلی باید بدست آورد
آزمندی ها زبیماریست
زر پرستی آتش اندوزیست
رستگاری در سبکباریست
*****
خواه که تو ای پاره ی دل ! زنده بمانی
چون ماه جهانتاب، در خشنده بمانی
تا بنده سهیل منی و شمع سرایم
خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بمانی
ا
امید من آن است که در گلشن هستی ـــ
چون غنچه گل با لب پر خنده بمانی
چون زهره به پیشانی عالم بدرخشی
تاجی شوی بر سر آینده بمانی
خواهم که پس از من چو یکی نخل برومند ـــ
تا زنده کنی نام پدر زنده بمانی
نام تو « سهیل » است و فروغ دل مائی
خوام که همه عمر ، فروزنده بمانی
ای نور دلم ! بندگی خلق روا نیست
خواهم که به درگاه خدا، بنده بمانی.
*****
وقت سحر رسیده و مردی قمار باز-
از «برد و باختگاه» سوی خانه میرود
این بی ستاره مرد-
وین پاکباخته-
اندوهگین و مست بکاشانه میرود
دلمرده میخزد
دیوانه میرود
***
یکماه پیش دختر مرد قمار باز-
همراه اشکها-
با حالتی نژند-
میگفت:ای پدر!
هر روز در حیاط دبستان میان جمع-
یاران همکلاس بمن طعنه میزنند
کاین ژنده پوش دختر غمگین چه بینواست
کس با خبر نشد
او کیست از کجاست
***
یاران همکلاس من از ساغر غرور
مستند،مست ناز
اما نصیب دختر تو سر فکند گیست
وای این چه زندگیست؟
***
آن بی ستاره مرد
در چشمهای دختر اندوهگین خویش-
لختی نگاه کرد
اشکی زدیده ریخت
گفتا که:ای شکوفه ی امید وآرزو
بس کن،سخن مگو
اندوهگین مباش
دردانه دخترم
ماه دگر بجامه ی نو پیکر ترا-
زیبنده میکنم
وین چشمهای غمزده را چون ستارها-
تابنده میکنم
***
ماه دگر رسید و پدر باهزار امید-
با دسترنج خویش-
میرفت تا به وعده ی پیشین وفا کند
اما میان راه-
لختی درنگ کرد
باخویش جنگ کرد
افسوس عاقبت-
اندیشه ای سیاه،پدر را زراه برد
در عالم خیال-
اندیشه کرد تاکه فزونی دهد به مال
میخواست تا که خانه ی دولت بنا کند
وز رنج بیشمار-
خود را رها کند
***
ابلیس در روان و تن مرد،کار کرد
وآن بی ستاره مرد-
عزم قمار کرد
***
در ساعتی دگر
آن مرد خود فریب-
چشمش بخالهای ورق بود و هر زمان-
در خاطرش ز غصه ی دختر حکایتی
رنگش پریده بود وزهر باخت در عذاب
وز بخت واژگون بزبانش شکایتی
***
آن بی ستاره مرد
در رنج بود و درد
بس باخت،پشت باخت
با ناله های سرد
***
یکبار دچار«دام» ورق را بدست داشت
در چشمهای «دام» به حسرت چو دیده دوخت
چشمان مات دختر خود را خیال کرد
گوئی که دام در کف آن مرد جان گرفت
یکباره دختری شد و باز این سخن سرود:
هر روز در حیاط دبستان میان جمع
یاران همکلاس بمن طعنه میزنند
کاین ژنده پوش دختر غمگین چه بینواست
کس با خبر نشد
او کیست؟ از کجاست؟
یاران همکلاس من از ساغر غرور
مستند،مست ناز
اما نصیب دختر تو سرفکندگیست
وای این چه زندگیست؟
***
آمد بیاد مرد،دروغین نوید خویش:
اندوهگین مباش
دردانه دخترم!
ماه دگر بجامه ی تو پیکر ترا-
زیبنده میکنم
وین چشمهای غمزده را چون ستاره ها-
تابنده میکنم
***
همراه برق اشک که در دیده میدواند
آهسته ناله کرد
گنگ و پریده رنگ-
خاموش مانده بود
ناگاه بانگ غرش رعب آور حریف-
در جان او دوید:
-خوابی؟ بگو،جواب بده،وقت ما گذشت
بیچاره مرد گفت: «سه پت» لیکن آن حریف
گفتا که:«رست» گفت که:-دیدم-سپس زشوق
بیتاب و بیقرار-
روکرد دست خویش وبگفتا که:چار «آس» دید
***
آن پاکباخته
ناگاه صیحه زد
تابش زدست رفت وتنش سنگواره شد
مار سیاه غم-
در خاطرش خزید
یکباره آسمان دلش بی ستاره شد
در لحظه ای دگر
سیمای دخترش که به امید مانده بود
باچشم منتظر
در پیش دیدگان پدر رنگ میگرفت
و آن گفته ها که از سر حسرت سروده بود
آن عرصه را برای پدر تنگ میگرفت
***
آن بی ستاره مرد
اشکی زدیده ریخت
با چشم اشکبار-
دیوانه وش زحلقه ی بدگوهران گریخت
***
در راه میخزید
میرفت بی امید
کاخ امید دختر خود را خراب دید
با چشم بی فروغ بهرجا نظر فکند
دریای زندگانی خود را سراب دید
***
آن گفته های شاد
باز آمدش بیاد:
اندوهگین مباش
دردانه دخترم
ماه دگر بجامه ی نو پیکر ترا
زیبنده میکنم
وین چشمهای غمزده را چون ستارها
تابنده میکنم!
***
وقت سحر رسیده و مردی قمار باز
از «برد و باختگاه» سوی خانه میرود
این بی ستاره مرد
وین پاکباخته
اندوهگین و مست بکاشانه میرود
دلمرده میخزد
دیوانه میرود.
*****
این روزها، این روزهای استخوانسوز
پایان عمر عشق و آغاز جدائیست
این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند
آخر نفسهای چراغ آشنائیست
***
چشمت پر از حرف است و لبهای تو خاموش
سر میکشد از جان تو فریاد بدرورد
من بر تو حیران،بر تو گریان،برتو مشتاق
پا تا سرم سرد ونگاهم آتش آلود
***
در دیده ی مات تو آهنگ وداع است
ایوای من،در این سفر باز آمدن نیست
ای جان من! در چشم بیتابم نگه کن
تو میروی اما مرا جانی بتن نیست
***
تو میروی، تو میروی غمناک غمناک
اما تو میخواهی که من گریان نباشم
تو میروی،تو میروی ای گرمی جان
اما زمن خواهی تن بیجان نباشم
***
درماندگی از دیده ی من میتراود
جغد غریبی بر سر بامم نشسته است
مست از تو بودم،ساقی بزمم تو بودی
بی روی تو می ریخته، جامم شکسته است
***
تو ریشه بودی من درخت سبز بودم
با دوریت هر شاخه ام بی بارو برگست
اکنون که میبینم ترا در چنگ پائیز
در گوش من، در جان من ، فریاد مرگست
***
میبوسمت میبوسمت ای تک مسافر
میبینمت بهر سفر پا در رکابی
جانا درنگی، تاسپند اشک ریزم
بر آتش دل-از چه اینسان در شتابی؟
***
من باتو عمری همسفر بودم در این راه
در پیش پای ما بسی صحرا و دشت است
اما تو راهت را چدا کردی زراهم
خواندم ز چشمت کاین سفر بی باز گشت است
رفتی؟ برو،دست خدا همراهت ایدوست
چون فرصت دیدار، بیش از یک نفس نیست
تو میروی اما من آن مرغ خموشم
کاین باغ در چشم غمینم جز قفس نیست
***
این روزها این روزهای استخوانسوز
پایان عمر عشق وآغاز جدائیست
این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند
آخرنفسهای چراغ آشنائیست
*****
روزگاری رفت و من در هر زمان ـ
آزمودم رنج « غربت » را بسی
درد « غربت » میگدازد روح را
جز « غریب » این را نمیداند کسی
هست غربت گونه گون در روزگار
محنت غربت بسی مرگ آور است
از هزاران غربت اندوه خیز
غربت « بی همزبانی » بدتر است .
(( پنجم تیر ماه 1351 ))
*****