(( - نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... ))
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت.
***
(( - نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست! ))
نازلی سخن نگفت،
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت.
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت.
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: (( زمستان شکست! ))
و
رفت...
*****
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است.
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند.
***
(( بیابان را سراسر مه گرفته است. [ می گوید به خود عابر ]
(( سگان قریه خاموشند.
(( در شولای مه پنهان، به خانه می رسم. گل کو نمی داند. مرا ناگاه
[ در درگاه می بیند. به چشمش قطره
[ اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
(( - بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
[ همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
[ خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند. ))
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است.
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
[ آهسته از هر بند...
*****
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است.
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند.
***
(( بیابان را سراسر مه گرفته است. [ می گوید به خود عابر ]
(( سگان قریه خاموشند.
(( در شولای مه پنهان، به خانه می رسم. گل کو نمی داند. مرا ناگاه
[ در درگاه می بیند. به چشمش قطره
[ اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
(( - بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
[ همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
[ خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند. ))
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است.
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
[ آهسته از هر بند...
*****
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد...
« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر شسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا!
دیگه تو روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون! » ...
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
[ که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
*****
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
*****
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.
***
روان مادرم شادان که عمری
مرا در راه ایزد رهبری کرد
بگوشم نغمه ی توحید سرداد
بجای مادری،پیغمبری کرد
*****
« زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی به بیند ؟
صبحا « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد
شب « گل الماس » را بر سقف مینائی به بیند
ریخت ساقی باه های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی به بیند
شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »
شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » به بیند
« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند
« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
(( بیست و نهم تیر 1351 ))
*****
دیرینه سالهاست که در دیدگاه من -
شبهای ماهتاب چو دریاست آسمان
وین تک ستاره های درخشان بیشمار -
سیمین حبابهاست که بر سطح آبهاست
*****
در دیدگاه من -
این ماه پرفروغ که بیتاب می رود
سیمینه زورقیست که بر آب می رود
رخشان شهابها که پراکنده می خزند -
هستند ماهیان سبکخیز گرمپوی -
کاندر پی شکار، شتابنده می خزند.
*****
در دیدگاه من -
دریاست آسمان و ندارد کرانه ای
جز بی نشانگی -
از ساحلش نبوده خرد را نشانه ای
گفتم شبی به خویش:
این آسمان پیر -
بحریست بیکرانه ولی چشم من مدام -
دنبال ناخداست
پس ناخدا کجاست؟
در گوش من چکید صدایی که نرم گفت:
دریاست آسمان و در آن ناخدا "خداست"
شهریور 1349
*****
خدا یا بشکن این آئینه ها را
که من از دیدن تو آئینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن نا گزیرم
از آن روزیکه دانستم سخن چیست ـــ
همه گفتند: این دختر چه زشت است
کدامین مرد ، او را می پسندد؟
دریغا دختری بی سرنوشت است.
***
چو در آئینه بینم روی خود را
در آید از درم، غم با سپاهی
مرا روز سیاهی دادی ،اما
نبخشیدی به من چشم سیاهی
***
به هر جا پا نهم ، از شومی بخت ـــ
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم ـــ
یکی در حلقه گیسوی من نیست
***
مرا دل هست ، اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
بمن حال پریشان دادی، اما ـــ
سر زلف پریشانم ندادی
***
به هر ماه رویان رخ نمودند ـــ
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم بزاری
***
چو رخ پوشم ز بزم خوب رویان ـــ
همه گویند : که او مردم گریز است
نمیدانند، زین درد گرانبار ـــ
فضای سینه من ناله خیز است
***
به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ
نگینش دختر ی ناز آفرین بود
ز شرم روی نا زیبا در آن جمع ـــ
سر من لحظه ها بر آستین بود
***
چو مادر بیندم در خلوت غم ـــ
ز راه مهربانی مینوازد
ولی چشم غم آلوده اش گواهست
که در اندوه دختر می گدازد
***
ببام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم ، نا آشنایم
نه آهنگی مرا ،تا نغمه خوانم ـــ
نه روشن دیده ای ، تا پرگشایم
***
خدایا ! بشکن این آئینه هارا
که من از دیدن آئینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
***
خداوندا !خطا گفتم ، ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه روئی نا خوشایند ـــ
دلی روشنتر از آئینه دادی
***
مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ
ولی سیرت پرستان میستایند
به بزم پاکجانان چون نهم پای
در دل را به رویم می گشایند
***
میان سیرت وصورت ،خدایا ! ـــ
دل زیبا به از رخسار زیباست
بپاس سیرت زیبا ، کریما! ـــ
دلم بر زشتی صورت شکیباست.
*****