تنهای تنها-
غمناک غمناک-
پا مینهم در کوچه های آشنائی
از برگ برگ هر درخت کوچه ی پیر
میپیچدم در گوش،فریاد جدائی
***
این کوچه روزی سرزمین عشق من بود
عشقی که چون خورشید،چون ماه-
برصبح من امید میریخت
برشام من لبخند میزد
***
این کوچه روزی زادگاه شاعری بود
اما زمانه-
او را کنون در هاله ی ماتم نشانده
آن شاعر تنها که در هر قطره اشکش-
دست جداییها نگین غم نشانده
***
درسالها دور....
گلبانگ شاد کودکی غافل زتقدیر
همچون شباویز-
در پیکر این کوچه ها آهنگ میریخت
وز تندباد خنده هایش-
از باغ لبهاش-
هرلحظه در هر جا گل صدرنگ میریخت
***
اندوه اندوه
آن کودک دیرین کنون مردی غمین است
گلبانگ او،آهنگ او،ازیاد رفته است
لبخند او بر روی لبهایش فسرده است
گلبوته های خنده اش بر باد رفته است
***
دیوار وبام کوچه هم تلخ و عبوسند
گوئی تمام خانه ها در خواب مرگست
هرجا درختی بود سرسبز-
امروز،هیمه است
بی بار و برگ است
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
ای وای،ای وای
***
اینجا سرای حشمت دیرینه ی ماست
این خانه روزی کعبه ی امید ما بود
درعالمی تلخ-
با کلبه ی دیرینه دارم گفتگوها
گویم که:ای دیوار و بام خانه ی ما!
از روشنایی دور ماندید
چون دیگر از کوی شما مهتاب رفته است
آن بخت روشن-
در زیر ابری جاودان در خواب رفته است
آن اختر بخت-
در سالهای کودکی روشنگرم بود
بی او امیدم مرد،عشق و هسبیم مرد
او مادرم بود.
***
همراه اشکی میکشم از سینه آهی
با خویش میگویم که:ای وای!
آن روز... آن سال...
در این سرا،آری در این ویرانسرا بود
بیچاره مادر-
در پای این دیوار در حال دعا بود
گوئی که دیروز است آن در خاک خفته-
آرام و مبهوت-
گرم نیایش با خدا بود
***
ای خانه ی ما! درتو میپیچید شبها-
بانگ دعایش
آوای نرم جویبار گریه هایش
در گوش من،در گوش تو،دیریست مانده است-
آن دلربا آهنگ گرم لای لایش
***
ای بام،ای در،ای زمین خانه ی ما!
بی او دلی درسینه دارم لیک مرده است
جانی بتن دارم ولی بی او فسرده است
***
ای بام و در! آگاه باشید
اینک منم ویرانه ای متروک و خاموش
اینک منم گور تمام آرزوها
سنگی بنام زندگی برسینه ی سردم نشسته است
برروی این سنگ گرانبار-
نام نکوی «مادر»من نقش بسته است
*****
مخوان آواز،ای دختر!
صدای نغمه ی مستانه ات را در گلو بشکن
پسر،آواز عشق انگیز را بس کن
سرود لحظه های کامیابی را به دور افکن
***
تو ای دختر که شور نغمه از لبهات لبریز است
برای نغمه هایت فکر دیگر کن
توای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیر است
سرود قرن را سر کن
***
بخوان آواز،اما همراه بانگ دلاویزت
بگوش مارسان شبناله های بینوایان را
صدای دردمندان بلاکش را
نوای مبتلایان را
***
مخوان آواز عشق انگیز ای دختر
اگر آواز میخوانی-
بخوان آواز دردانگیز آن مرد نگونبختی-
که شب بادست خالی می کند آهنگ کاشانه
و با شرمی غم آلوده-
بجای نان بپای کودکانش اشک میریزد
و غمگین کودکان او-
بگردش در تضرع چون کبوترهای بی دانه
***
توای دختر! برای نغمه ی خود فکر دیگر کن
سرود قرن راسرکن
سرود مادرن تنها که دور از روی فرزند است
سرود مرد بی آرام زندانی-
گه با امید دیدار زن و فرزند،در بند است
***
سرود سرنوشت کودک بی مادری تنها
که شب با دیدگان اشکپالا میرود در خواب
سرود بینوا طفلی
که باشد خنده اش بی رنگ
دل بی مادرش بیتاب
***
اگر آواز میخوانی -
بخوان آواز درد آلوده ی پیران غمگین را -
که در پیری تهی دستند -
نفسهاشان توانا نیست -
غروب زندگی در چشمشان پیداست
گه و بیگاه بغضی در گلو دارند -
کویر زندگی در زیر پا و کوله بار غصه ها بر دوش
و مرگ خویش را هر لحظه صد بار آروز دارند
***
اگر آواز میخوانی -
سرود دختری بی عشق را برخوان
که در جانش گل عشقی شکوفا نیست
دلی دارد ولی در چشم این و آن دلارا نیست
نگاه گرم و دلبندی که جانش را بر افروزد -
بزیر آسمانها نیست
***
پسر، آواز را بس کن
اگر اواز میخوانی -
بخوان آواز آن بیمار بیکس را -
که چشم بیفروغ خویش را با انتظاری تلخ
براه دوستی نادیده میدوزد
و از تکضربه های پای هر عابر -
بامید عیادتها -
لبان نیمرنگش میشود خندان
بشوق آنکه با دیدار، شمعی در دل تنگش بر افروزد
ولی جنبنده ای از حال آن بیمار آگه نیست
بغربت تلخ میمیرد
و مرغ جان او از تنگنای شهر تنهائی -
بسوی کبریا پرواز میگیرد
***
اگر آواز میخوانی
بخوان آواز غمگین یتیمان را
که همچون طوطی بی نغمه خاموشند
و بر سر هایشان چتر محبت سایه افکن نیست
بدلها راهشان بسته است
***
اگر آواز میخوانی -
بخوان آواز ان مادر که از قهر تهیدستی
یگانه کودکش را بر سر راهی، رها کرده است
و با چشمان اشک آلود
سر، سوی خدا کرده است
و با جانی که بیتا بست -
برای عزت و اقبال فرزندش دعا کرده است
و باغمهای رنگارنگ -
سوی خانه میپوید
بهر گامی نگاهی سوی طفلش میکند غمناک
و زیر لب همیگوید:
خدایا، مادری غمگین و تنها، کودکش تنهاست
دلم را بر غمی سنگین شکیبا کن
ومین و آسمانت را بگو با کودکی تنها مدارا کن
***
تو ای دختر،سرود قرن را سر کن:
سرود تلخ آن قومی -
که شهر و خانه شان در زیر پای تانگ میلرزد
و در مرگ جوانهاشان ز خشم و غصه لبریزند
و فرزند انشان چون برگهای زرد پائیزی
ز رگبار مسلسلهای دشمن، بیگنه بر خاک میریزند
***
سرود مادری ترسان
که شب هنگام از فریاد بمبی میشود بیخواب
سرود کشته ای در عرصه ی پیکار
که میپوشد کفن بر پیکر او نیمه شب مهتاب
***
تو ای دخهر که شور نغمه از لبهات لبریز ست
برای نغمه هایت فکر دیگر کن
تو ای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیز است
سرود قرن را سر کن
*****
« به دختر خوب و پاکدلم؛ سهیلا »
دخترم! با تو سخن میگویم
گوش کن، با تو سخن میگویم :
زندگی در نگهم گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر ـ
شاخه پر گل این گلزاری
من در اندام تو یک خرمن گل می بینم
گل گیسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب
من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم
گل تقوا ـ
گل عفت ـ
گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ
گل دنیای سپید
***
میخرامی و تو را مینگرم
چشم تو آینه روشن دنیای منست
تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی
راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدی
همچو پر غنچه درختی، همه لبخند شدی
دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش
همه گلچین گل امروزند
همه هستی سوزند
***
کس بفردای گل باغ نمیاندیشد
آنکه گرد همه گلها بهوس میچرخد ـ
بلبل عاشق نیست ـ
بلکه گلچین سیه کرداریست ـ
که سراسیمه دود در پی گلهای لطیف ـ
تا یکی لحظه بچنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد، مرو
غافل از باغ مشو
***
ای گل صد پر من!
با تو در پرده سخن میگویم :
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
کس نگیرد ز گل مرده سراغ
***
دخترم! با تو سخن میگویم:
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست
و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب
« گردن آویز » بر این زنجیری
تا نگهبان تو باشم ز « حرامی » هر شب
خواب بر دیده من هست حرام
بر خود از رنج به پیچم همه روز
دیده از خواب بپوشم همه شام
***
دخترم، گوهر من !
گوهرم، دختر من !
تو که تک گوهر دنیای منی
دل بلبخند « حرامی » مسپار
« دزد » را « دوست » مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار
***
دیو خویان پلیدای که سلیمان رویند
همه گوهر شکنند
« دیو » کی ارزش گوهر داند ؟
نه خردمند بود ـ
آنکه اهریمن را ـ
از سر جهل، سلیمان خواند
***
دخترم ـ ای همه هستی من !
تو چراغی، تو چراغ همه شبهای منی
به ره باد مرو
تو گلی، دسته گل صد رنگی
پیش گلچین منشین
تو یکی گوهر تابنده بی مانندی
خویش را خوار مبین
***
آری ای دخترکم، ای به سراپا الماس
از « حرامی » بهراس
قیمت خودمشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
« آدینه 29 / 3 / 1351 »
*****
جنبش اول که قلم بر گفت
حرف نخستین، ز « سخن » در گرفت
بی سخن آوازه عالم نبود
اینهمه گفتند و سخن کم نبود
ما که نظر بر سخن افکنده ایم
مرده اوئیم و بدو زنده ایم
خط هر اندیشه که پیوسته اند
بر پر مرغان سخن بسته اند
لیک، سخن را به درم، کار نیست
شان سخن، مدح « درم دار » نیست
اهل سخن مردم آزاده اند
و آندگران خیل گدا زاده اند
مرد « سخن » چون به « درم » خو گرفت ـ
کار سخنهای وی آهو گرفت
چیست سخن؟ آنچه روانت دهد
بر زبر عرش، مکانت دهد
پرده رازی که سخن پروریست
سایه یی از پرده پیغمبریست
کیست سخنور؟ که خدائی کند
روح دهد، عقده گشائی کند
شعر بر آرد با میریت نام
کالشعراء امرا ء الکلام
شاعر روشندل خورشید رای
ماه فلک را بکشد زیر پای
به که سخن، دیرپسند آوری
تا سخن از دست بلند آوری
هر چه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند
مرد سخن، آنکه علم برزند
خیمه ی از ابر فراتر زند
چون به سخن گرم شود مرکبش
جان به بلب آید که ببوسد لبش
هم، نفسش راحت جانها شود
هم، سخنش مهر زبانها شود
کار سخنور، طلب موزه نیست
ملک سخن، عرصه در یوزه نیست
نیست سخنور که نیاز آورد
پیش « درم دار » نماز آورد
منزله مرد سخنور بسیست
عرش، کجا منزل هر ناکسیست ؟
آنکه در این پرده نوائیش هست ـ
خوشتر از این حجره سرائیش هست ـ
با سر زانوی ولایت ستان ـ
سر ننهد بر سر هر آستان
مرد سخن در طلب مزد نیست
وینهمه، جز کار « سخن دزد » نیست
دزد سخن، آنکه بود جیفه خوار
همچو گدا بر در دینار دار
اف به سخن پیشه که آزاده نیست
شاد به انعام خدا داده نیست
گر که « سخن » در گرو « زر » شود
« بیهنری » کار سخنور شود
پیروی یاوه سرایان کند
گاه سخن، کارگدایان کند
لب بسخن دارد و در هر نظر ـ
دیده به انعام خداوند زر
در طلب طعمه یکروزه است
دیده او کاسه در یوزه است
گر که « زر اندوز » شود « زرنثار »
با زر او مرد سخن را چه کار ؟
دم زند از او که گدائی کند
با زر او کار گشائی کند
مرد سخن در پی ترفند نیست
خوی « گدا » خوی « هنرمند » نیست
آنکه ز چلپاسه بگیرد سراغ
نیست « فلک سیر »، که زاغ است ، زاغ
مرد سخن، بسته دینار نیست
هیچ عقابی پی مردار نیست
***
بهر درم یاوه سرائی مکن
در حرم شعر، گدائی مکن
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت ؟
نقد سخن در گرو و زر مکن
روی گدائی به توانگر مکن
دادن زر، گر همه جان دادنست
ناستدن، بهتر از آن دادنست
گر چه فروزنده و زیبنده است
خاک بر او کن که فریبنده است
این چه نشاط است کزو خوشدلی ؟
غافلی از خود که ز خود غافلی
در پی مرداری و چون کرکسان
مرد سخن نیست چو تو ناکسی
گر که پی روزی یکروزه ای
گرسنه ای، تشنه در یوزه ای
هر سخنت در غم بی نانی است
این چه سخن، وین چه سخن دانی است ؟
رسته شوی گر که تو خستو شوی
ورنه گدا روی و گدا خو شوی
خاک بفرقت که بدین بندگی
مرگ تو خوشتر بود از زندگی
(( مهر 1350 ))
*****
« زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی به بیند ؟
صبحا « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد
شب « گل الماس » را بر سقف مینائی به بیند
ریخت ساقی باه های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی به بیند
شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »
شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » به بیند
« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند
« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
(( بیست و نهم تیر 1351 ))
*****
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد.
ما ز اقلیمی پاک-
که بهشتش نامند-
بچنین رهگذری آمده ایم.
گذری دنیانام-
که نامش پیداست-
مایه پستی هاست.
ما ز اقلیم ازل-
ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم
چو یکی تشنه بدیدار سراب آمده ایم
مادر آن روز نخست-
تک و تنها بودیم
خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود
سخنی ازپدر و مادر دلبند نبود
یکزمان دانستیم-
پدرومادر و معشوقه و فرزندی هست
خواهر و همسر دلبندی هست
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد:
روزی از راه رسید-
که پدر لحظه بدرودش بود
ناله در سینه تنگ-
اشک در چشم غم آلودش بود
جز غم و رنج توانکاه نداشت
سینه اش سنگین بود-
قوت آه نداشت.
با نگاهی میگفت:
پس از آن خستگی و پیری و بیماریها-
دفتر عمر پدر را بستند
ای پسر جان، بدرود!
ای پسر جان، بدرود!
لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه-
اثری هیچ نبود
پدرم چشم غم آلوده حیرانش را
بست و دیگر نگشود.
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی که ز تلخی رگ جان میگسلد:
روزی از راه رسید-
که چنان روز مباد
روز ویرانگر سخت
روز طوفانی تلخ
که به دریای وجودم همه طوفان انگیخت
زورق کوچک بشکسته ما-
در دل موج خروشنده دریا افتاد
کاخ امید فرو ریخت مرا-
مادر خسته تن خسته دلم-
زمن آهنگ جدائی دارد
حالت غمزده اش-
چشم ماتمزده اش بامن گفت:
که از این بندگران عزم رهائی دارد.
***
مادرم آنکه چو خورشید بما گرمی داد-
پیش چشمم افسرد
باغ سر سبز امیدم پژمرد
اشک نه، هستی من-
گشت در جانم و از دیده برخسار دوید
مادرم رفت و به تاریکی شبها گفتم:
آفتابم زلب بام پرید.
***
زندگی دفتری ازخاطره هاست
خاطراتی که ز تلخی رگ جان میگسلد:
لحظه یی میاید-
لحظه یی صبر شکن-
که یتیمی سر راهی گرید
پدری نیست که گردی ز رخش برگیرد
مادری نیست که درمانده یتیم-
جای در دامن مادر گیرد.
***
زندگی دفتری از خاطره هاست:
بارها دیده ام و می بینم-
مادری اشک آلود
با نگاهی پردرد
چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است
وز تهی دستی خویش-
بهر تنها فرزند-
سالها حسرت و ناکامی اندوخته است
پشت سر می بیند-
دشت تا دشت، غم و غربت و سرگردانی
پیش رو مینگرد-
کوه تا کوه پریشانی و بی سامانی
من بجز سکه اشک-
چه توانم که بپایش ریزم؟
نه مرا دستی هست-
که غمی از دل او بردارم
نه دلی سخت کزو بگریزم
***
ما همه همسفریم
کاروان میرود و میرود آهسته براه
مقصدش سوی خدا آمدهایم-
باز هم رهسپر کوی خدائیم همه
ما همه همسفریم
لیک در راه سفر-
غم و شادی بهم است
ساعتی در ره این دشت غریب-
میرسد «راهروی خسته» به «خرم کده» یی
لحظه یی در دل این وادی پیر-
میرسد «همسفری شاد» به «ماتمکده»یی
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد:
یکنفر در شب کام-
یکنفر در دل خاک
یکنفر همدم خوشبختی هاست-
یکنفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم-
عمرمان میگذرد
وز سر تخت مراد-
پای بر تخته تابوت گذاریم همه
ما همه همسفریم
پدر خسته براه-
مادر بخت سیاه-
سوواران پسر و دختر تنها مانده-
عاشقانی که زهم دور شدند-
دخترانی که چو گل پژمردند-
کودکانی که به غربت زدگی-
خفته در گور شدند-
همگی همسفریم.
***
تا ببینیم کجا، باز کجا،
چشممان باردگر-
سوی هم بازشود؟
در جهانی که در آن راه ندارد اندوه-
زندگی باهمه معنی خویش-
ازنو آغاز شود.
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد
*****
آی . . . زندانبان!
صدای ضجه زندانی در مانده را بشنو
در این دخمه ی دلتنگ جان فرسای را بگشا
از این بندم رهایی ده
***
مرا بار دیگر با نور خورشید آشنایی ده
که من دیدار رنگ آسمان را آرزو مندم
بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم
من دور از زن و فرزند ـــ
به یک دیدار خشنودم
به یک لبخند، خورسندم
***
الا ای همسرم ، ای همسفر با شادی و رنجم!
از پشت میله های زندان، ترا دلتنگ می بینم
و رویت را که زیبا گلبن گلخانه ی من بود ـــ
بسی بیرنگ می بینم.
***
به پشت میله های سرد، چشمت گریه آلود است
در آغوش تو می بینم سر فرزند را بر شانه ات غمناک
مگو فرزند ... جانم ، دخترم، امید دلبندم
تو تنها، دخترم تنها
***
چو می آئی به دیدارم ـــ
نگاهت مات و لب خاموش
نمیخوانی ز چشمانم ـــ
که من مردی گنه آلودم اما پشیمانم
ترا در چشم غمگین است فریاد ملامت ها
مرا در جان ناشاد است غوغای ندامت ها
ترا می بینم و بر این جدائی اشک میریزم
نمیدانی چه غمگینم
غروب تلخ پائیزم
***
الا ای نغما خوان نیمه شب ، ای رهنورد مست!
که هر شب میخزی از پشت این دیوار ،مستانه
و میپویی بسوی خانه ی خود، مست و دیوانه
دم دیگر در آغوش زن و فرزند، خورسندی
نه در رنجی، نه در بندی ـــ
ولی من آشنای رنجم و با شوق، بیگانه
تو بر کامی و من ناکام
تو در آن سوی ، آزادی
من اینجا بسته ام در دام
میان کام و ناکامی، نباشدغیر چندین گام
بکامت باد، این شادی
حلالت باد، آزادی
***
تو ای آزاده ی خوشبخت، ای مرد سعادتمند!
که شبها خاطری مجموع و یاری نازنین داری
میان همسر وفرزند ـــ
دلت همخانه ی شادی ـــ
لبت همسایه ی لبخند
بهر جا میروی آزاد ـــ
بهرسویی که دل می گویدت رو میکنی خورسند
نه در رنجی و نه دربند
بکامت باد، این شادی
حلالت باد، آزادی
*****
لبخندها فسرد
پیوندها گسست
آوای لای لای زنان در گلو شکست
گلبرگ آرزوی جوانان بخاک ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
از خشم زلزله-
پوپک،شکسته بال بصحرا پرید و رفت
گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد
هر کلبه گور شود
عشق و امید،مرد
***
در پهندشت خاک که اقلیم مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دوان دوان-
افسرده کودکان زپی مادران خویش
دلدادگان دشت-
سرداده اند گریه پی دلبران خویش
***
در جستجوی دختر خود مادری غمین
با صد تلاش پنجه فرو میبرد بخاک
او بود ودختری که جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟دختر او،آرزوی او-
خفته است در درون یکی تیره گون مغاک
***
بس کودکان که رنگ یتیمی گرفته اند
بس مادران بخاک غریبی نشسته اند
بس شهرها که گور هزاران امید شد
شام سیاه غم بسر شهر خیمه زد
آه غریب غمزدگان شکسته دل-
بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد
***
آن کومه ها که پرتو عشق و امید داشت-
غیر از مغاک نیست
آن کلبه ها که خانه ی دلهای پاک بود-
جز تل خاک نیست
***
این گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
کای دست آفتاب!-
دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر
ای ماه نقره رنگ!
دیگر مریز نقره بویرانه های ده
مارا دگر نیاز بخورشید وماه نیست
دیگر نصیب مردم خاموش این دیار
غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست
***
خشکید چشمه ها و بجز چشمه های اشک-
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و بجز وای وای جغد-
در روستا نماند
***
دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است
یاران خوش سخن همگی بیزبان شدند
آنانکه بود بر لبشان داستان عشق-
خود «داستان» شدند
***
این گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
هان،ای زمین دشت!
ما را تو در فراق عزیزان نشانده ای
ما را تو در بلای غریبی کشانده ای
ماداغدیده ایم
با داغدیدگی همه دلبسته ی توایم
زینجا نمیرویم
این دشت،خوابگاه جوانان دهکده است
این خاک،حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم
اینجا مقدس است
این دشت عشقهاست
***
هر سبزه ای که بردمد ازدامن کویر-
گیسوی دختریست که در خاک خفته است
هر لاله ای که سرزند ازدشت سوخته-
داغ دل ز نیست که غمناک خفته است
اما تو ای زمین
ای زادگاه ما!
ما باتو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنانکه رفت اسیر بلا مکن
این کلبه ها که خانه ی امید و آرزوست-
ویرانسرا مکن
ور خشم میکنی
ویرانه کن عمارت هر قریه را ولی-
مارا ز کودکان و عزیزان جدا مکن
******
سلام، ای دختر بی مادر تنها !
که میبینم بزیر پای تو اقلیم فردا را
سلام، ای کودک امروز، ای نام آور فردا
که میدانم بفرمان تو ملک آسمانها را
غمت نازم ـ
چرا چشمت پر اندوه است ؟
بدلها رنگ غم میپاشد این چشمان پر اندوه
بخند ای تکسوار شهر تنهائی !
که موج خنده ای گرمت دل انگیز است
بخند ای تک نهال دشت غربت ها !
که از لبخند تو، دنیای انسانها طربخیر است
***
مباش اندوهگین ای تک نورد راه آینده !
نگه کن، همچو دامان طبیعت مادری داری
زمین و آسمان با تو
امید جاودان با تو
خدای مهربان با تست
مباش اندوهگین ای دختر فردا !
ز مادر بهتری داری .
زمان چون باد میپوید
یتیمی بر سر کوچ است
اگر دل بر خدا بندی ـ
یتیمی واژه ای پوچ است
***
لبت را رنگ شادی ده
که پیروزی برویت با لب پر خنده میخندد
نگه بر آسمانها کن ـ
بچشمت ماه میخندد ـ
تمام آسمان با چهره ی تابنده میخندد
در این دنیای پهناور ـ
زمین از تو، زمان از تست، عشق جاودان از تست
لبت نازم بخنده باز کن لب را
که در برق نگاهت کوکب پیروزی آینده می خندد
« تهران ـ چهاردهم خرداد 1347 »
*****
آهوان را هر نفس از تیرها فریادهاست
لیک صحرا پر ز بانگ خنده صیادهاست
گل بغارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بسکه از جور خزان بر باغها بیدادهاست
غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یادهاست
باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز
های های زاریش در هوی هوی بادهاست
گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک
لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست .
« تیر ماه 1350 »
*****