قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

خدایا

بود سوزی در آهنگم خدایا!

تو میدانی که دلتنگم خدایا!

دگر تاب پریشانی ندارم

نه از آهن،نه ازسنگم خدایا!

*****

خشم

این رشته های دوزخی استخوانگدازـــ

پیچنده اژدهاست، عصب نیست در تنم

در زیر پتکهای گرانبار زندگی ـــ

چون رعد می خروشم و فریاد می زنم

ژرفای و هم خیز جهانی پر از هراس ـــ

روز مرا ، سیاه تر از شام کرده است

دستی درون کالبد سخت جان من

افعی نهاده است و عصب نام کرده است

***

گیتی اگر بهشت بود ، من جهنمم

فریاد از این عصب که بود اژدهای من

ضحاک عصر خویشم و گر نیک بنگری

اعصاب زخم خورده من، مارهای من

***

طوفان خشم من چو بجنبد ز موج خیز ـــ

دیگر با یاد مردم در یا نورد نیست

آن لحظه ای که شعله کشد برق خشم من

هرگز به فکر خشک وتر وگرم و سرد، نیست

***

سوزان و شعله خیز و توانسوز و بی امان

خوئی که گاه می شود آتشفشان مراست

هنگام خشم، کودک افعی گزیده ام

تابم به جسم و آتش سوزان به جان مراست

***

همچون بنای زلزله دیده،دقیقه ها ـــ

میلرزم و ز پرده دل می کشم غریو

از چشم من شراره جهد همچو اژدها

در گیرو دار خشم، در آیم بشکل دیو

***

گاهی ز دست خشم ، چو غرنده تندرم

وین نعره های من فکند لرزه در سرای

دردانه کودکم بزند داد: « وا امان!»

بیچاره همسرم بکشد بانگ: « وا خدای!»

***

فریاد میکشم ز جگر همچو بانگ رعد

گوش سای، کر شود از نعره های من

آنسان که بمب ،لرزه به شهری برافکند

لرزند شیشه ها ز طنین صدای من

***

آن لحظه، هر که بر رخ من بنگرد، ز بیم ـــ

فریاد می کشد که:بشر نیست ، اژدهاست

فرزند من بدامن مادر برد پناه ـــ

کای مادر ! این پدر نبود، او بلای ماست

***

در این نبرد که شود خسته دیو خشم ـــ

رو می کند سپاه نامت بسوی من

اهریمن غضب ، چو نهد روی در گریز

پا می نهد فرشته رحمت بکوی من

***

آنگاه می نشینم و شرمنده از گناه

سر میهنم به دامن خجلت ز کار خویش

خواهم به دستیاری چشمان اشکبار ـــ

آبی زنم به چهره اندوه بار خوش.

*****

جرقه

حرفی که مهر نیست در آن، ناشنیده باد

دستی که نیست دست محبت، بریده باد

 

*****

جامه سبز بهار

باز کن پنجره را، دخترکم فصل بهار ست

بکناری بزن این پرده را غمگین دلازار

باز کن پنجره را ـ

تا زند دختر خورشید، بر این غمکده لبخند ـ

تا وزد موج نسیمی بمن از دامن دربند

تا دمد نور سپیدی بتو، از سینه البرز

تا رسد عطر دلاویز گل از سوی دماوند

باز کن پنجره را فصل بهار است

باغ، بیدار شد از خواب دی و بهمن و اسفند

***

دختر کوچک من فصل بهار است

باز کن پنجره را ـ

تا بدین کلبه رسد نغمه مرغان خوش آهنگ

تا نسیمی بسر و زلف تو ریزد گل صد رنگ

تا بخوانیم بهمراه کبوتر، غزل صبح

تا برانیم بآواز قناری غم خود را زدل تنگ

***

دخترم! فصل بهار است بر این پنجره ها، پرده میاویز

تا به بینیم بهر سو، گذر چلچله ها را

دشت تا دشت درخت است و بر اندام درختان ـ

جامه سبز بهارست

جلگه تا جلگه ز گلهای همه پر نقش و نگار است

همه انگشت نهالان ـ
چشم، تا کار کند غرق نگین های شکوفه است

همه جا، دست زمین، لاله فروش است

همه سو، موج هوا، عطر نثار است .

***

باغ را بنگر و فواره الماس فشان را

ارغوان ریخته بر دامن هر دشت

دشت را بنگر و این فرش زمردوش یاقوت نشان را

***

دخترم! آینه را از سر این طاقچه بردار

که در این فصل دلاویز ـ

همه جا آینه بندان بهار است

یکطرف پیش رخت، آینه روشن مهتاب ـ

یکطرف آینه چشمه رخشنده آرام ـ

یکطرف آینه قدی سیمینه البرز ـ

با چنین آینه بندان بهاری ـ

هر طرف روی کنی آینه خیز است ـ

هر کجا پای نهی آینه زار است

***

شانه را دور بیفکن

که تو را گر نبود شانه، نه اندوه و نه بیم است

بهترین شانه تو دست نسیم است

***

دخترم! عطر چه خواهی ؟

که نسیم سحری عطر فروش است

موج هر باد که بر زلف تو پیچد ـ

پیک خوشبوی بهارست و رباینده هوش است

***

دخترم! باز کن از گردن خود رشته گوهر

تا که بانوی بهاران ز شکوفه ـ

به سروشانه سیمین تو گوهر بفشاند

یا برانگشت ظریف تو نگین از گل رنگین بنشاند

***

هر چه زیبائی و زیباست در آغوش بهارست

مرغکان بر سر هر شاخه گل، گرم سرودند ـ

تازه گلها همه در باغچه آماده رقصند ـ

خوشنوا چلچله ها، زمزمه گر، مست نشاطند ـ

لک لکان صیحه کنان پیک درودند ـ

سارها چرخ زنان در دل ابرند ـ

گاه، چون موج خروشان، همه در اوج فرازند

گاه، چون برگ درختان همه در قوس فرودند .

***

باز کن پنجره را، دخترکم فصل بهار ست

بکناری بزن این پرده را غمگین دلازار

باز کن پنجره را ـ

تا زند دختر خورشید، بر این غمکده لبخند ـ

تا وزد موج نسیمی بمن از دامن دربند

تا دمد نور سپیدی بتو، از سینه البرز

تا رسد عطر دلاویز گل از سوی دماوند

باز کن پنجره را فصل بهار است

باغ، بیدار شد از خواب دی و بهمن و اسفند

 

(( فروردین ماه  1350 ))

*****

جوانی

جوانی ، داستانی بود

پریشان داستان بی سرانجامی

غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم

به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم

*** 

جوانی چون  کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز

سرودی داشت آن مرغک ـــ

که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم

به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم

نوائی داشت

حالی داشت

گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت

***

جوانی چو کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز

که او را هر زمان با شوق ، آب و دانه ای میدادم

پرو بال لطیفش را بلبل ها شانه  می کردم

و او را روی چشم و سینه خود لانه می دادم

***

ولی افسوس

هزار افسوس

یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد

ز پیشم همچنان تیر شهابی، تند، بالا رفت

***

به سو ی آسمانها رفت

فغان کردم ـــ

 نگاهم را چنان صیاد ـــ دنبالش روان کردم

ولی اوکم کمک چون نقطه شد و ز دیده پنهان شد

به خود گفتم که :آن مرغک به سوی لانه می آید

امید رفته روزی عاقبت در خانه می آید

ولی افسوس

هزار افسوس!

به عمری در رهش آویختم فانوس جشم را

نیامد در برم مرغ سپید من

نشد گرم از سرودش خانه عشق و امید من

کنون دور از کبوتر ، لانه خالی، آسمان خالیست

بسوی آسمان چون بنگرم تا کهکشان خالیست

***

منم آن طفل دیروزین ـــ

که اینک در غم هم نغمه ای با چشم تو مانده

درون آشیان ز آن همنوای گرم خو یک مشت « پر » مانده

« پر او چیست دانی؟ هاله ی موی سپید من

فضای آشیان خالیست

چه هست آن آشیان؟ ـــ

ویران دلم ، ویرانه ی عشق و امید من

***

هزار افسوس!

هزار اندوه!

جوانی رفت، شادی رفت ، روح و زندگانی رفت

غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و امید آمد

پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت

سپاه پیری آمد ، هاله ی موی سپید آمد

***

کنون من مانده ام تنها

ز شهر دل گریزان، رهنورد هربیابانم

سراپا حیرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم

چنان گمکرده فرزندی

به صحرای غریبی، بی کسی ، هم صحبت کوهم

***

صدا سر میدهم در کوه:

کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها؟!

جواب آید به صد اندوه:

کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها...؟!

*****

تنها

افسرده ، بی پناه ، پریشانحال ــــ

افتاده ام به گوشه ی تنهائی

من یکطرف نشسته ام و غمها

ایستاده اند گرم و صف آرائی

***

در بزم گرم زندگیم، بیگاه

سنگی فتاد و ساغر من بشکست

طفلم رمید و همسر من بگریخت

دستی رسید و رشته ما بگسست

***

عمری قرار زندگیم بودند

رفتند و هیچ صبر و قرارم نیست

خواهم ز چنگ حادثه بگریزم

ایوای من که پای فرارم نیست

***

کو خنده های کودک دلبندم؟

آن گر مخوی نغمه سرایم کو؟

آنکس که کودکانه گه بیگاه ـــ

میگفت قصه ها ز برایم کو؟

***

ایوای از شکنجه های تنهائی

کو همسرم؟ کجاست هماغوشم؟

فرزند من کجاست که با شادی ـــ

بالا رود ز دست و سر و دوشم؟

***

خاموش مانده خانه من امشب

در آن خروش و همهمه بر پا نیست

دلبند کودکم که دلم میبرد ـــ
آرام جان خسته «‌ بابا » نیست

***

ای تک ستاره های شب تارم

ای اشکها! ز دیده فرو ریزید

ای لحظه های غم زده! بنشینید

ای دیوهای حادثه! بر خیزید

***

در این شب سیاه غم آلوده

من هستم و سکوت غم انگیزی

وز این سیاه چال ،نصیبم نیست ـــ

جز وای وای شوم شباویزی.

*****

پائیز

از مهرگان بیزارم و از نام پائیز-

وز مهر دارم دیده ای از گریه لبریز

در مهر بی مهر-

هر برگ زردی کز درختی پیر و رنجور -

میافتد و میلغزد و بر خاک راهی می نشیند-

همراه آهی کز دلم سرمیکشد تلخ-

در خاطرم یاد سیاهی می نشیند.

از باد پائیز-

می پیچدم در یاد، فریاد جدایی

وز برگریزش میدود در خاطر من-

پژمردن آن عشق دیرین خدایی

***

در ماه پائیز

او بی خبر از حال من خاموش میرفت-

اما مرا در سینه فریادی نهان بود

یک کاروان اندوه در راه سفر داشت-

خود کاروانسالار پیر کاروان بود.

***

یک روز ابری،روز خاموش و غم انگیز

او بود و من،اما مه او ... یکعمر،تلخی

من بودم و او-

اما نه من .... یک کوه،اندوه

در پیش رو، کوه مصیبت دشت تا دشت-

در پشت سر، دریای محنت،کوه تاکوه.

او رفت خاموش-

من ماندم و اشک-

من ماندم و آه-

من ماندم و فریاد جانکاه.

آن نام جانداروی شیرین-

وآن عشق جاویدان دیرین-

تالحظه های مرگ پیوند-

تا واپسین دم میدود در یاد تلخم

او را چه نامم؟

او را چه گویم؟

او نیمی از من بود و من نیمی از اویم

آن بخت خفته-

همزاد من، نیروی من، بال وپرم بود-

او مادرم بود.

 

*****

بیمار

سرم سنگ، دهانم تلخ، چشمم شمع بی نور ست ـ

نفس در سینه زندانیست ـ

چو روز آید بچشمم دختر خورشید، بیمارست ـ

شبانگه در نگاه من عروس ماه؛ رنجورست ـ

تمام شهر، گورستان وهم انگیز ـ

سراسر خانه ها آرامگاه سرد و متروکست ـ

فضا انباشته از بوی تند سدر و کافورست

و هر جا دیده میچرخد ـ

چراغانست اما در نگاه من ـ

چراغی بر سر گورست.

***

شبانگه اختران بر آسمان، چون آبله بر روی بیمارند ـ

و ابری تیره چون مه را فرو پوشد ـ

بخود گویم که چشم آسمان کورست .

سحرگاهان بگوشم صحبت گنجشکها چون آیه مرگست

نگاه هر کبوتر بر لب دیوار میگوید:

ـ درخت عمر تو بی بار و بی برگست

تنت در قلعه دیو سیاه مرگ، محصورست

***

در آن دم همره بانگ خوش پیر مناجاتی،

دو لرزان دست را بر آسمان گیرم

و نومیدانه با آوای محزونی سلامت از خدا خواهم

ولی در عمق جانم آشنای ناشناسی میزند فریاد:

که راهم تا سواد تندرستی، ایمنی، فرسنگها دورست

***

خداوندا !

سرم سنگین، دهانم تلخ، چشمم بی نورست

نفس در سینه زندانیست

بچشمم دختر خورشید بیمارست

و ماه آسمان پیرست، رنجورست

 

(( بیستم خرداد 1348 ))

*****

به که باید دل بست؟

 

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است .

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ

گرم، پاسخ گوید

نیست یکتن که در این راه غم آلوده عمر ـ

قدمی، راه محبت پوید

***

خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

همه گلچین گل امروزند ـ

در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست .

***

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ

نقشه یی شیطانیست

در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ

حیله پنهانیست .

***

زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

***

خنده ها میشکفد بر لبها ـ

تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی

همه بر درد کسان مینگرند ـ

لیک دستی نبرند از پی درمان کسی

***

از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟

ریشه عشق، فسرد

واژه دوست، گریخت

سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟

***

دست گرمی که زمهر ـ

بفشارد دستت ـ

در همه شهر مجوی

گل اگر در دل باغ ـ

بر تو لبخند زند ـ

بنگرش، لیک مبوی

لب گرمی که ز عشق ـ

ننشیند بلبت ـ

به همه عمر، مخواه

سخنی کز سر راز ـ

زده در جانت چنگ ـ

بلبت نیز، مگو

***

چاه هم با من و تو بیگانه است

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

درد دل گر بسر چاه کنی

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کنی .

***

درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

آب شو، « آه » مگو .

***

دیده بر دوز بدین بام بلند

مهر و مه را بنگر

سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

سکه نیرنگ است

سکه ای بهر فریب من و تست

سکه صد رنگ است

***

ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

با چنین سکه زرد ـ

و همین سکه سیمین سپید ـ

میفریبد ما را

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

گفته ام با دل خویش:

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

آسمان با من و ما بیگانه

زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

« خویش » در راه نفاق ـ

« دوست » در کار فریب ـ

« آشنا » بیگانه

***

شاخه عشق، شکست

آهوی مهر، گریخت

تار پیوند، گسست

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

 

(( 28 اسفند  1350 ))

*****

به پسرم سهیل

« سهیل » ای کودک دردانه ی من!

چراغ تابناک خانه ی من!

 

بگو بابا!چطوره حال سرکار؟

صفا آورده ای،مشتاق دیدار!

 

سهیلم!منتی برما نهادی

که پابر دیده ی بابا نهادی

 

بتو گفتم:دراینجاپای مگذار

عنان مرکب خود را نگهدار

 

دراین سامان بغیرازشوروشرنیست

شرافت جزبدست سیم و زرنیست

 

شرف،هرگز خریداری ندارد

درستی،هیچ بازاری ندارد

 

همه دام و دد یک سر دو گوشند

همه گندم نما وجو فروشند

 

«عبادت» جای خودرا بر «ریا»داد

صفا و راستگویی از مد افتاد

 

جوانمردان،تهی دست و تهی پای

لئیمان را بساط عیش،برجای

 

نصیحتها،ترا بسیار کردم

مواعظ را بسی تکرار کردم

 

که اینجا پا منه،کارت خراب است

مبین دریای دنیا را...سراب است

 

ولی حرف پدر را ناشنیدی

زحوران بهشتی پاکشیدی

 

قدم را از عدم اینسو نهادی

به گند آباد دنیا رو نهادی

 

بکیش من بسی بیداد کردی

که عزم این «خراب آباد»کردی

 

ولی اکنون روا نبود ملامت

مبارک مقدمت،جانت سلامت

 

تو هم مانند ما مأمور بودی

دراین آمد شدن معذور بودی

 

کنون دارم نصیحت های چندی

بیا بشنو ز«بابا» چند پندی

 

نخستین،آنکه با یاد خدا باش

زراه دشمنان حق جدا باش

 

ولی راه خدا تنها زبان نیست

در این ره از ریاکاران نشان نیست

 

«خداجو» با «خداگو» فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

 

«خداگو» حاجی مردم فریب است

«خداجو» مؤمن حسرت نصیب است

 

«خداگو» بهر زر خواهان حق است

وگر بی زر شود از پایه لق است!

 

«خداجو» را هوای سیم و زر نیست

بجز فکر خدا,فکر دگر نیست

 

مرو هرگز ره ناپاک مردان

ز ناپاکان همیشه رو بگردان

 

اگر چه عیب باشد راستگویی!

ولی خواهم جز این،راهی نپویی

 

اگر چه دزد،کارش روبراه است

ولی دزدی بکیش من گناه است

 

اگر دستت تهی شد،دل قوی دار

براه رشوه خواران پای مگذار

 

نصیحت میکنم تا زن نگیری

تو این قلاده بر گردن نگیری

 

تو که در خانه ی خود زن نداری

خبر ازحال زار من نداری

 

نمیگویم که مامان تو بد خوست

اگر یک زن نکو باشد فقط اوست

 

زن من بهترین زنهای دهر است

ولی با اینهمه،زن عین زهد است

 

سهیلم،هوش خود را تیزتر کن

زابلیسان آدم رو حذر کن

 

تو باما بعد از اینها خوبتر باش

روان مادر وجان پدر باش

 

بود چشم امید ما بدستت

من و مادر،فدای چشم مستت

 

بعمر خویش باما با وفا باش

به پیری هم عصای دست ما باش

 

دلم خواهد که بینم شادکامت

نشیند مرغ خوشبختی ببامت

 

من از اول «سهیلت» نام کردم

ترا باروشنی همگام کردم

 

خدا را از سر جان بندگی کن

به نیروی خدا رخشندگی کن

 

بیا و حرمت مارا نگهدار

پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار

 

«سهیلا» خواهرت را رهبری کن

به تیره راهها،روشنگری کن

 

مده از دست،رسم مهربانی

باو نیکی بکن تا میتوانی

 

تو باید رنج او باجان پذیری

اگر از پا فبد،دستش بگیری

 

پس از ما گر کسی خیر ترا خواست-

خدااول،پس از او هم «سهیلا» ست

 

شما باید که با هم جمع باشید

به تیره راهها،چون شمع باشید

 

بهین چیزی که شهد زندگانیست-

فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست

 

پس از ما،یادگار ما،شمایید

نشان از روزگار ما،شمایید

 

دلم خواهد که روی غم نه بینید

بجز آسودگی همدم نه بینید

 

شوید از جام عیش جاودان مست

تو و او را به بینم دست در دست

***

نصیحت های من پایان گرفته

ولی طبعم ز لطفت جان گرفته

 

دوباره گویمت این پند در گوش

مبادا گفته ام گردد فراموش؟

 

مرنجان خواهر پاکیزه خو را

زکف هرگز مده دامان او را

 

«سهیلم» باش جانان «سهیلا»

برو جان تو و جان «سهیلا»

 

*****