بچه ها! آرام
بابا حرف دارد با شما
بی صدا باشید ای دلبند فرزندان من!
باش ما دارم سخن، ای همسفرهای پدر!
ای « سهیلم » ـــ
ای « سهیلا » ـــ
ای « سها » ـــ
« سامان » من !
***
من میان خنده هاتان زندگی را یافتم
کیمیای زندگی در نور لبخند شماست
همرهان رفتند و من در راه حیرت مانده ام
مانده ام در راه ودل در مهر و پیوند شماست
***
راه ما، راه درازی نیست ، کوته جاده ایست
مرکب ما مرکب عمر است و اسبی باد پاست
ضربه ی تند نفس ها حلقه می کوبد به در
با تو گوید: « کاین سرای کالبد ، مهمانسراست »
***
چند روز زندگی ، راهیست پر شیب و فراز
تلخ و شیرین، رنج و راحت ، زشت و زیبا بگذرد
روزگار پیر ، صدها نسل را در خاک کرد
از هزاران خاندان بگذشت، و زما بگذرد
***
ما همه برگ درختانیم در گلزار عمر
بی خبر سیلی طوفان خشم بادها
آهوان شاد شنگولیم سرگرم چرا
غافل از چنگال گرگ و حیله صیادها
***
پهندشت زندگی غیر از خیال آباد نیست
عمر مردم چیست؟
خوابی ـــ
سهمگین افسانه ای
چیست دنیا؟ چیست این دیر آشنا ی زود سیر؟
سرد مهری ـــ
زشترویی ـــ
از وفا بیگانه یی
***
سفره ای گسترده ی ایام چندی بیش نیست
ما همه بر خوان چندین روز ه مهمان همیم
تانفس داریم و ما بر سر خوان مهلتی است ـــ
یار هم، غمخوار هم، پیوند هم، جان همیم.
***
آنچه شیرین می کند ایام را، مهر است مهر
پا می فشارید هرگز بهر آزار کسی
بر گشایید از ره مردم نوازی بیدرنگ
روز گاری گر گره بینید در کار کسی
***
دل چو بی یاد خدا شد، نیست دل، گوریست سرد
ای عزیزان! این شمار واپسین پند ست و بس
هر کجا باشید، دل را با خدا داریدخوش
نورباران دل از یاد خداوند است و بس
***
من سبکبارم، غم بود و نبودم ، نیست، نیست
گر غمی دارم، غم امروز و فردای شماست
دل ز مهر آفرینش کنده ام ای همدمان
گر دل ویرانه ای باشدمرا، جای شماست
***
بر دعا دستی بر آرم تا ز مهر ایزدی ــــ
سرزند مهتاب خوشبختی ز ایوان شما
بختتان پیروز و فردای شما برکام باد
جانتان بی رنج، ای جانم به قربان شما
هان ، همین فرداست ، فردا، اینکه گوئید ای فسوس ـــ
طبع نور افشان بابا، رنگ خاموشی گرفت
هان ، همین فرداست، فردا، آنکه بینند ای عجب ـــ
نام من از یادتان راه فراموشی گرفت
***
آه... آمد بر سرم پیک اجل با داس مرگ
نازنینان!عاقبت روز جدائیها رسید
بسته شد راه گلویم، سینه سنگینی گرفت
آشنایان! روز مرگ آشنائیها رسید.
***
آه...
سینه سنگین تر شد و پیک اجل با داس مرگ
پیش آمد ـــ
پیشتر ـــ
آمد جلو ـــ
نزدیک شد
آه. . آه، آمد به چشمانم غبار مرگ ریخت
من نمیبینم شما را ـــ
دیده ام تاریک شد.
***
آه...
بچه ها! آرام
بابا را سخن پایان گرفت
شادمان باشید ای دلبند فرزنذان من
آه بدرود، ای شکوفا غنچه ها ی باغ عمر ـــ
ای « سهیلم » ـــ
ای « سهیلا » ـــ
ای « سها » ـــ
« سامان » من!
بدرود.
*****
وای ... صد وای ... اختر بختم
پدرم، آن صفای جانم مرد
مرگ آن مرد، ناتوانم کرد
چکنم؟ بعد از او توانم مرد
هر پدر، تکیه گاه فرزندست
***
ناله، بی او چگونه سر نکنم؟
او بمن شوق زندگانی داد
نیست شد تا مرا توان بخشید
پیر شد، تا بمن جوانی داد
او خداوند دیگر من بود
***
پدرم لحظه های آخر عمر
نگه خویش در نگاهم دوخت
بمن آن دیدگان مرگزده
بیکی لحظه، صد سخن آموخت
نگهش مات بود و گویا بود.
***
واپسین لحظه، با نگاهی گفت:
وای، عفریت مرگ، پیدا شد
آه ... بدرود، ای پسر، بدرود !
دور، دور جدائی ما شد
ای پسر جان! پدر ز دست تو رفت.
***
نگه بی فروغ او میگفت:
نور چشمان من، خدا حافظ !
واپسین لحظه ها دیدارست
پسرم! جان من - خداحافظ
تو بمان، زندگی برای تو باد.
***
آفتاب منست بر لب بام
شمع عمرم رود به خاموشی
قصه تلخ زندگانی من
میرود در دل فراموشی
تو، پدر را زیاد خویش مبر.
***
چون پدر را بخاک بسپاری
پا نهی بی امید در خانه
نیست بابا، ولیک میشنوی
بانگ او را بصحن کاشانه
من چه گونه دل از تو برگیرم؟
***
باد باد آنزمان که شب، همه شب
از برایت فسانه میخواندم
همره لای لای مادر تو
تا بخوابی، ترانه میخواندم
وای ! آن عهد ها گذشت، گذشت.
***
در جهانی که بس تماشا داشت
شد تمام این زمان سیاحت من
زندگانی بجز ملال نبود
مرگ، آرد پیام راحت من
زندگانی ما پس از مرگ است.
***
همره ناله های آرامم
خستگی از تنم فرو ریزد
واپسین ناله های خسته ی من
بانگ شادیست کز جگرخیزد
پسرم! اشک غم چه میریزی؟
***
پسرم، اشک گرم را بگذار
در دل کلبه های سرد، فشان
از رخ کودکان خاک نشین -
با همین سیل اشک، گرد فشان
حق پرستی به خدمت خلق است.
***
پسرم! دوستدار مادر باش
او برای تو یادگار منست
همچو جان پدر عزیزش دار
کو چراغ شبان تار منست
غافل از حال او مباش، مباش
***
مادرت گوهری گرانقدرست
بانگ بر او مزن، گهر مشکن
دل من بشکند ز آزارش
جان بابا، دل پدر مشکن
هیچکس نازنین چو مادر نیست.
***
زندگی پای تا سر افسانه است
مادر دهر، قصه پردازست
عمر ما و تو قصه ای تلخست
تلخ انجام و تلخ آغازست
قصه یی ناشنیدنش خوشتر
***
بسته شد دفتر حیات پدر
دیگر این داستان بسر آمد
قصه ما بسر رسید و کنون -
نوبت قصه ی پسر آمد
قصه ی عمر تو بسر نرسد.
تهران - فروردین 1342
*****
دردمندان را دوایی نیست در میخانه ها
ساده دل آنکس که پیمان بست با پیمانه ها
مست توحیدم نه مست باده اندیشه سوز
سر خوشی ها را نجویم از در میخانه ها
عکس روی باغبان پیداست در هر برگ گل
سیر کن نقش خدا را در پروانه ها
داستان اهل دنیا را به دنیا دار گوی
گوش من آزرده شد از جور این افسانه ها
گر که جویی روشنی، در خاطر بشکسته جوی
رونق مهتاب باشد در دل ویرانه ها
سر بپای بینوایان منهم تا زنده ام
چون خدا را دیده ام در کنج محنت خانه ها .
« تیرماه 1350 »
*****
به نامردمان مهر کردم بسی
نچیدم گل مردمی از کسی
بسا کس که از پا در افتاده بود
سراسر توان را زکف داده بود
نه نیروش در تن، نه در مغز، رای
دو دستش گرفتم که خیزد بپای
چو کم کم به نیروی من پا گرفت
مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ
بحیلت گری خنجری از پشت زد
بخونم ز نامردی انگشت زد
شکستند پشتم نمکخوار گان
دورویان بیشرم و پتیارگان
گره زد بکارم سر انگشتشان
تبسم بلب، تیغ در مشتشان
ندارم هراسی ز نیروی مشت
مرا ناجوانمردی خلق، کشت
محبت به نامرد، کردم بسی
محبت نشاید به هر ناکسی
تهی دستی و بیکسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست
(( دی ماه 1350 ))
*****
خداوندا! به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته
به آن عشقی که از نام تو خیزد
بدان خونی که در راه تو ریزد
به مسکینان از هستی رمیده
به غمگینان خواب از سر پریده
به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگی جان می فروشند
همه کاشانه شان خالی از قوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است
به طفلانی که نان آور ندارند ـ
سر حسرت ببالین میگذارند
به آن « درمانده زن » کز فقر جانکاه ـ
نهد فرزند خود را بر سر راه
بآن کودک که ناکام است کامش
ز پا میافکند بوی طعامش
به آن جمعی که از سرما بجانند
ز « آه » جمع، « گرمی » میستانند
به آن بیکس که با جان در نبرد است
غذایش اشک گرم و آه سرد است
به آن بی مادر از ضعف خفته ـ
سخن از مهر مادر ناشنفته
به آن دختر که نادیدی گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش
به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است ـ
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفت ها روشنی بخش
(( بیست و نهم اسفند 1350 ))
*****
خدایا ، بنده ای درد آ شنایم
بسر افتاده ای بی دست وپایم
ز غمها سینه ام دریاست، دریا
گواهم گریه های هایهایم
به در گاه تو می نالم به زاری
مرا بگذار با این ناله هایم
مرا در آتش عشقت بسوزان
مکن زین شعله ی سرکش رهایم
از این آتش، دلم را شعله ور کن
بسوزان، سوز دل را بیشترکن
به آه در گلو بشکسته، سو گند
بسوز سینه های خسته سوگند
به غم پرورده ی محنت نصیبی
که در خون جگر بنشسته، سوگند
به اشک مادری کز داغ فرزند ـــ
فرو ریزد برخ پیوسته سوگند
به بیماری که در هنگامه ی مرگ ـــ
برآید ناله اش آهسته ، سوگند
به آن برگشته ایام نگون بخت
*****
دیشب آئینه رو به رویم گفت:
کای جوان ! فصل پیری تو رسید
از دل موی های شبرنگت ـــ
تارهایی به رنگ صبح ، دمید
از درخت ، جلوه ی زمان شباب ـــ
همچو مرغی ز دام جسته، پرید
روی پیشانی تو دست زمان
خط پیری سه چار بار کشید
بی خبر! جلوه شبابت کو؟
چهره همچو آفتابت کو؟
وای ، آمد خزان زندگی
وز کف من، گل جوانی رفت.
کام نابرده ، کام نادیده
خوشترین دوره کامرانی رفت
زرد روئی بماند و از کف من
چهره گلگون ارغوانی رفت
رفت عمرم چو تندباد، ولی ـــ
همه با رنج و سخت جانی رفت
روزگار جوانی ام طی شد
وین ندانم، کی آمد و کی شد؟
آه ، این زندگی که من دیدم ـــ
حسرتی ، محنتی ، عذابی بود
بهره ی من ز جان ساقی عمر
خون دل بود، اگر شرابی بود
خشک هر طرف دویدم لیک ـــ
چشمه زندگی ، سرابی بود
خانه ای را که ساختم ز امید ـــ
چون حبابی بر روی آبی بود
زندگانی، چو تند باد گذشت
زندگانی نبود، خرابی بود!
گر که با زندگی، جوانی نیست
نقش زیبای زندگانی چیست؟
آشنانیان عمر من بودند:
رنجها ، دردها، جدائیها
غیر بیگانگی نبردم سود ـــ
ز آشنایان و آشنائیها
هر گلندام و گلرخی دیدم ـــ
داشت بوئی ز بی وفائیها
دل چو آئینه با صفا کردم ـــ
شد عیان نقش بی صفائیها
با جفا پیشگان وفا کردم
دل به بیگانه، آشنا کردم
یاد باد آن زمان که روز و شبان ـــ
داشتم گوشه ی فراموشی
شام من بود، در سر زلفی
صبح من بود در بنا گوشی
مست بودم ، ز نرگس مستی
گرم بود، ز گرم آغوشی
خوشه چین بودم ، از رخ ماهی
بوسه چین بودم، از لب نوشی
بر دلم نور عشق می دادند ـــ
چشم گویان ، لبان خاموشی
از گلستان من بهار، گذشت
شادی و رنج روزگار گذشت.
*****
ای خدا!بشنو ز «طور» سینه ام فریاد تلخم را
برسرم سنگینی کوه است
سینه ام «سینا» ی اندوه است
ای پناه بی پناهان!
من چو «موسا» در میان قوم خود تنهای تنهایم
بر فراز کوه غمها اشک در پای تو میریزم
سینه مالان میخزم برقله های شعر-
تا به اعجاز سخن،این مرده جانان را بر انگیزم
بارالها!
در کویر روحشان ره کوره ای از دین و دانش نیست
باچنین غربت خدایا با کدامین کس در آمیزم؟
***
ای سخن را زندگی از تو!
شعر من «الواح» گویائی در چنگم
شعر من گویاترین «فرمان» من،کز «آتش طور» دلم خیزد
لیکن این آلودگان کور باطن را-
هیچ نیرو برنینگیزد
***
در سخن دارم «ید بیضا» ولی این قوم خفاشند
معجزم را در سخن نادیده میگیرند
این جماعت،راهشان تا شهر دل دور است
چون«کلیم» از آستینم میتراود نور
ای دریغ این گرگ طبعان چشمشان بیگانه با نور است
میدمم جان در سخن ها
از «عصائی» اژدها سازم
لیکن اینان معجزم را سحر انگارند
ای خدا این جمع،چشم عقلشان کور است
***
کردگارا،این بد اندیشان کج پندار
همچو «قارون» جز طلا حرفی نمیدانند
غیر نقش سیم و زر نقشی نمی جویند
جز بت زرین،خدائی را نمیخوانند
***
بی همانندا!
این سیه اندیشگان راه گم کرده-
چشم دل بر «سامری» دارند
تابجنباند بدست شعبده «گوساله ی زر»را
آن زمان چون بندگان برخاک میافتند
ازطلا معبود میسازند
آزمودم بارها این زر پرستان ثناگر را
هرزمان بانگ طلا در گوششان پیچد
می نهند ازبهر سجده برزمین سر را
***
دادخواها!
این سیهکاران بد فرجام را جز زر خدائی نیست
جز بسوی «سامری» از این جماعت رد پائی نیست
گر در آمیزم سخن رابا صفای چشمه ی مهتاب
از سخن،این تیره جانان را صفائی نیست
***
ای خدا!بشنو ز «طور» سینه ام فریاد تلخم را
برسرم سنگینی کوه است
سینه ام «سینا» ی اندوه است
ای پیاه بی پناهان!
من چو «موسا» در میان قوم خود تنهای تنهایم
بر فراز کوه غمها اشک در پای تو میریزم
سینه مالان میخزم بر قله های شعر-
تا به اعجاز سخن این مرده جانان را بر انگیزم
بار الها!
در کویر روحشان ره کوره ای از دین و دانش نیست
باچنین غربت خدایا با کدامین کس در آمیزم؟
*****
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم
چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ
بگوشم از درختان های های گریه می آید
مرا هم گریه میباید ـ
مرا هم گریه میشاید
کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد
بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است
و در سوک بزرگ باغ، گریان است
***
بهنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ
که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد
و باغ زرد را بدرود میگوید ـ
دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ
بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود
و همراه نگاه ما ـ
غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .
***
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ
و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است
تنت در پنجه مرگ است
مرا هم برگ و باری نیست
ز هر عشقی تهی ماندم
نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.
***
تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ
و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز
که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند
تو میمانی و عریانی ـ
تو میمانی و حیرانی .
***
الا ای باغ پائیزی
دل منهم دلی سرد است
و طفل برگهای آرزویم را
دست ناامیدی تیر باران میکند پائیز
ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ
دلم لبریز اندوه است .
چنان زرینه پولکهای تو کز جنبش هر باد میبارد ـ
مرا برگ نشاط از شاخه میریزد
نگاه جانپناهی نیست ـ
که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد
***
خطا گفتم، خطا گفتم
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
ترا در پی بهاری هست ـ
امید برگ و باری هست
همین فردا ـ
رخت را مادر ابر بهاری گرم میشوید ـ
نسیم باد نوروزی ـ
تنت را در حریر یاس می پیچد ـ
بهارین آفتاب ناز فروردین ـ
بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ
هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ
بر انگشت درختانت نگین غنچه میکارد ـ
و پروانه، می شبنم ز جام لاله مینوشد ـ
دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ
و دست باغبان گلبوته ها را میدهد پیوند .
در این هنگامه ها ابری بشوق این زناشودی ـ
به بزم گل، تگرگ ریز، جای نقل میپاشد ـ
و ابری سکه باران به بزم باغ میریزد
درختان جشن می گیرند
ز رنگارنگ گلها میشود بزمت چراغانی
وزین شادی لبان غنچه ها در خنده میآید
بهاری پشت سر داری ـ
تو را دل شادمان باید
***
الا ای باغ پائیزی !
غمت عزم سفر دارد
همین فردا دلت شاد است ـ
ز رنج بهمن و اسفند آزاد است
تو را در پی بهاری هست
امید برگ و باری هست
ولی در من بهاری نیست
امید برگ و باری نیست .
***
تو را گر آفتاب بخت نوروزی
لباس برگ میپوشد
مرا هرگز امید آفتابی نیست
دلم سرد است و در جان التهابی نیست
تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ
مرا باران بغیر از دیده تر نیست .
تو را گر مادر ابر بهاری هست ـ
مرا نقشی ز مادر نیست .
***
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی
ولی در کلبه تاریک جان من ـ
نشان از کور سوئی نیست
نسیم آرزوئی نیست
گل خوش رنگ و بوئی نیست
اگر در خاطرم ابریست ابر گریه تلخست ـ
که گلهای غمم را آبیاری میکن شبها
اگر بر چهره ام لبخند می بینی
مرا لبخند انده است بر لبها
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
(( بیست و دوم مهر 1348 ))
*****
ای شمع خاموش ـــ
ای بخت خفته ـــ
ای مادرم، ای بوستان رفته برباد ـــ
ای بلبل بی نغمه در چنگال پائیز ـــ
ای مرغ عرشی کز پس عمری اسیری ـــ
سوی خدا با جاطری شاد ــ
پرواز کردی زین قفس، آزاد آزاد
جای تو خالی
پنداشتی آن مهر ها را بردم از یاد؟ -
نه ... این فسانه است -
هرگز فراموشت نخواهم کرد، مادر !
***
ای وای بر من
تا با تو بودم
*****