قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

طلوع محمد

زمین و آسمان " مکه " آن شب نورباران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید -

امید زندگی در جان موجودات می جوشید -

هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود

شبی مرموز و رویایی -

به شهر " مکه " مهد پاکجانان دختر مهتاب می خندید

شبانگه ساحت " ام القری " در خواب می خندید

ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی -

دمادم بس ستاره می شکفت و آسمان پولک نشان می شد

صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ -

به سوی کهکشان میشد.

*****

دل سیاره ها در آسمان حال تپیدن داشت -

و دست باغبان آفرینش در چنان حالت -

سر " گل آفریدن " داشت.

*****

شگفتیخانه ی " ام القری " در انتظار رویدادی بود

شب جهل و ستمکاری -

به امید طلوع بامدادی بود.

سراسر دستگاه آفرینش اضطرابی داشت

و نبض کائنات از انتظاری دم به دم می زد

همه سیاره ها در گوش هم آهسته می گفتند

که: امشب نیمه شب خورشید می تابد

ز شرق آفرینش اختر امید می تابد

*****

در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگی می دید:

به بام خانه اش بس آبشار نور می بارد

و هر دم یک ستاره در سرایش می چکد رنگین و نورانی

و زین قدرت نمایی ها نصیب او -

شگفتی بود و حیرانی

*****

در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی

و منقاری زمردفام

که سویش پر کشید از بام -

و در صحن سرا پر زد

و پرهای پرندین ره به پهلوی زن دردآشنا سائید

به ناگه درد او آرام شد، آرام

به کوته لحظه ای گرداند سر را " آمنه " با هاله امید

تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید

چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را -

دو چشمش برق زد تا دید رخشان چهر " احمد "  را -

شنید از هر کران عطر دلاویز محمد را

سپس بشنید این گفتار وحی آمیز:

- الا، " ای آمنه " ای مادر پیغمبر خاتم!

سرایت خانه ی توحید ما باد و مشید باد

سعادت همره جان تو و جان " محمد " باد

*****

بدو بخشیده ایم ای " آمنه " ای مادر تقوا!

صدای دلکش " داوود " و حب " دانیال" و عصمت " یحیی "

به فرزند تو بخشیدیم

کردار" خلیل " و قول " اسماعیل " و حسن چهره ی  " یوسف "

شکیب  " موسی عمران " و زهد و عفت " عیسی "

بدو دادیم: خلق " آدم " و نیروی  " نوح " و طاعت " یونس "

وقار و صولت " الیاس " و صبر بی حد " ایوب "

بود فرزند تو یکتا -

بود دلبند تو محبوب -

سراسر پاک -

سراپا خوب.

*****

دو گوش " آمنه " بر وحی ذات پاک سرمد بود

دو چشم " آمنه " در چشم رخشان " محمد " بود -

که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را -

به دست این یکی ابریق سیمین در کف آن‌ دیگری ‌طشت ‌زمرد بود

دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت

" محمد " را چو مروارید غلتان شستشو دادند

به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند

سپس از آستین کردند بیرون " دست قدرت " را -

زدند از سوی درگاه خداوندی -

میان شانه های حضرتش " مهر نبوت " را

سپس در پرنیانی نقره گون، آرام پیچیدند

وز آنجا " آسمان دختران " بر " عرش " کوچیدند.

همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند:

که آمد تکسواری در " مدائن " سوی " نوشروان "

و گفت: ای پادشه " آتشکده ی آذرگشسب " ما -

که صدها سال روشن بود -

هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش

به " یثرب " یک " یهودی " بر فراز قلعه ای فریاد را سرداد:

که امشب اختری تابنده پیدا شد

و این نجم درخشان اختر فرزند " عبدالله " -

نوین پیغمبر پاک خداوندست

و انسانی کرامندست

*****

یکی مرد عرب اما بیابانگرد و صحرائی

قدم بگذاشت در " ام القری " وین شعر را برخواند:

" که ای یاران مگر دیشب بخواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از " مکیان ‌" آن ماهتاب پرنیانی را؟

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا ‎آغشته به عطر شفا بخش بهاران بود

بیابان بود و تنهایی و من دیدم -

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند -

ز هر سو در بیابان عطر مشگ و بوی عود آمد.

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائی!

بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبائی!

بیابان، رازها دارد

ولی در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان، نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانیها زمین " مکه " را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود."

*****

به شعر آن عرب، مردم همه حالی عجب دیدند

به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:

که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از " مکیان " آن ماهتاب پرنیانی را؟

بیابان بود و تنهایی و من دیدم -

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه  را از جای خود کندند -

زهر سو در بیابان عطر مشگ و بوی عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائی!

بیابان بود ومن، اما چه اخترهای زیبائی!

بیابان رازها دارد

ولی در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان، نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانیها زمین " مکه " را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

*****

روانت شادمان بادا!

کجایی ای عرب ای ساربان پیر صحرایی؟!

کجایی ای بیابانگرد روشن رای بطحایی؟!

که اینک بر فراز چرخ، یابی نام " احمد " را

و در هر موج بینی اوج گلبانگ " محمد " را

" محمد " زنده و جاوید خواهد ماند

" محمد " تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند

جهانی نیک می داند -

که نامی همچو نام پاک " پیغمبر " موید نیست

و مردی زیر این آسمان همتای " احمد " نیست

زمین ویرانه باد و سرنگون باد‌ آسمان پیر -

اگر بینیم روزی در جهان نام " محمد " نیست.

 

بیست و چهارم مهر 1348

*****

طلای ناب

 

مانند تصویری که پیچد در دل دود ـ

یاد آیدم تصویر دوری از جوانی

در دور دست خاطرم چون سایه ابر ـ

نقشی است از ویرانه های زندگانی .

***

ز آنروزگان هیچ در یادم نمانده است ـ

جز آنکه روز رنج من آغاز میشد

هر بامدادان میگشودم دیده از خواب ـ

چشمم بروی ماتمی نو باز میشد

***

هر صبح، بر خورشید، میگفتم: سلامی

هر شام، بر مهتاب میخواندم: درودی

اما میان صبح و شام خود ندیدم ـ

نه در دل امیدی و نه بر لب سرودی

***

در هر سحر، با دیدن نقش سپیده ـ

گفتم بخود: در این سپیده ها فریب است

هر جا که دیدم چهره ای تابنده چون مهر ـ

گفتم: نقابی بر رخ دیوی مهیب است

***

دیدم چو برگ مرده ای را در ره باد ـ

آگه شدم از برگریز زندگانی

هر کجا که دیدم غنچه ای از شاخه افتاد ـ

آمد بیادم: عمر کوتاه جوانی

***

یکشب بخود گفتم که: ای بیگانه با خویش!

ای خفته در نای وجودت موج فریاد !

غیر از زیان، سودت چه بود از زندگانی ؟

آخر چه می خواهی از این « ویرانه آباد » ؟

***

چون خسته ای ماندی ز  راه و بر تو بگذشت ـ

بسیار پائیز و زمستان و بهاران

اما در این هنگامه ها سودی نبردی ـ

جز دیدن داغ عزیزان، مرگ یاران

***

هر نقش تو از زندگی غم بود و غم بود

دیدی براه عمر خود رنج از پس رنج

هرگز نبودت صبح و شام شادی اندوز

یکدم ندیدی لحظه های عافیت سنج

***

رود سیاهی در پی رودسپیدی است ـ

این شب که میپوید روزی شتابان

تکرار در تکرار، می بینی بهر سال ـ

اسفند و فروردین وتیر و مهر و آبان

***

هان ای مسافر در چه کاری، در چه راهی؟

آخر چه می خواهی از این منزل بریدن؟

نقش تو ای گمکرده ره، در این سفر چیست ـ

جز سنگ ره خوردن، بلا بر خود خریدن؟

***

تا برگشایم پرده ای از راز هستی

بسیار شبها در پس زانو نشستم

اندیشه ها چون ابر در هم میگذشتند

اما از  آن اندیشه ها طرفی نبستم

***

در ناتوانی ها ز پا افتادگی هاـ

یکشب توانم داد، دست دستگیری

دل را جوانی داد و جان را نور بخشید ـ

فرزانه پیری، عارف روشن ضمیری

***

گفتا که: ای گمکرده راه زندگانی !

دل بد مکن اینجا سرای رنج و درد است

هر کس که در دنیا ندارد رنگ اندوه

بیهوده جو، بیهوده گو، بیهوده گرد است

***

مارا به بزم دیگری خوانده است معشوق

آن بزم را باشد شرابی ماتم آلود

ما رهروان مقصد آزادگانیم

سر منزل پاکان، رهی دارد غم آلود

***

آنرا که میخواهد پاک از عیب ها کرد

در کوره های تلخکامی میگدازند

ما را به آتش های دنیا میسپارند

تا از وجود ما طلای ناب سازند .

 

(( آبان  ماه   1350 ))

*****

طلاق

مادر ! ـــ مرو، برای خدا پیش ما بمان

از ما جدا مشو

بر قطره های تلخ سر شکم نگاه کن

بنگر بدست کوچک و لرزان طفل خویش

از قصه طلاق و جدائی سخن مگو

از پیش ما ، مرو

از ما جدا مشو .

***

اشک نیاز به رخ زرد ما ببین

ما جوجه های تازه رس بی ترانه ایم

بر جوجه های غم زده ،سنگ ستم مزن

مادر ! هراس در دل ما موج میزند

دستم به دامانت

از قصه طلاق ، در این خانه دم مزن.

***

بابا ! شکسته شیون من در گلوی من

در پیکرم،حکومت بیم است و اضطراب

بنگر به خواهرم ـــ

کاین طفل خردسال ـــ

میلرزد از هراس ـــ

میترسد از طلاق ـــ

فریاد التماس مرا گوش کن پدر!

ما با وفای مادر خود ، خو گرفته ایم

مادر ، بهشت ماست

او سربند آتیه و سرنوشت ماست.

***

مادر ! اگر ز کلبه ما،پا برو ن نهی ـــ

فردا چه میشود؟

مائیم و موج درد ـــ

مائیم و روی زرد ـــ

مائیم و داستان غم انگیز بی کسی ـــ

ما دست التماس به سویت گشاده ایم ـــ

شاید ز راه مهر، به فریادمان رسی

***

بابا ! ـــ فدای تو

لختی درنگ کن

ما را بچنگ موج حوادث رها مکن

اندیشه کن پدر

ما را ببین چگونه به پایت فتاده ایم

از خشم در گذر

بی مادر بلاست

ما را اسیر فتنه بی مادر ی مکن

مادر اگر رود ، شب ما بی ستاره است ـــ

در آشیانه ای که به هم انس بسته ایم ـــ

ویرانگری مکن.

***

ای نازنین پدر !

و ای مادر ی که شمع دل افروز خانه ای

از خشم بگذرید

ای جان ما فدای شما، آشتی کنید

جغد طلاق، بر سر ما ضجه می زند

لعنت بر این طلاق

از بهر ما نه ، بهر  خدا آشتی کنید.

***

ما کاروان کوچک وهمراه بوده ایم

ای  ُاف بر این طلاق ـــ

کز تند باد او ـــ

نا گه چراغ قافله خاموش می شود

و ندر شبی سیاه ـــ

در شوره زار عمر ـــ

هر یک ز ما به کوره رهی میرود غریب

و زیاد روزگار،فراموش می شود

***

مادر ! ـــ مرو ، برا ی خدا پیشمان بمان

از ما ، جدا مشو.

بر قطره های تلخ سر شکم نگاه کن

بنگر به دست کوچک و لرزان خویش

از قصه طلاق و جدائی سخن مگو

از پیش ما مرو

از ما جدا مشو.

بابا ! ـــ فدای تو

لختی درتگ کن

بی مادر بلاست

ما را اسیر فتنه بی مادری مکن

مادر، اگر رود شب ما بی ستاره است

در آشیانه ای که به هم انس بسته ایم ـــ

ویرانگری مکن.

*****

صیاد

که با فریاد هر تیری ـــ

بر آری ناله ها از نای هر حیوان صحرائی

ولی آگه نیست از حال آهو بره ای در شام تنهائی

الا ای مرد صحرا گرد، ای صیاد تیر انداز!

در آن شبها که سرمست از شکار بره ی آهو ـــ

درون بستر نازی ـــ

زمانی دیده را برهم گذار و گوش را وا کن

بفرمان مروت چشم دل را سوی صحرا کن

بگوش جان و دل بشنو ـــ

صدای ضجه های ماده آهوئی

که خون گرم فرزند عزیزش، کرده رنگین دشت و صحرا را

و با پستان پر شیرش بهر سو در پی فرزند می پوید

دلش پر داغ و لبش خاموش

تمام دشت را در پی جستن فرزند می بوید

 

الا ای مرد صحرا گرد ای صیاد تیر انداز

پر مرغان صحرا را به خون رنگین مکن هرگز

ز خون گرم آهو بره ای دامان پاکت را

مکن ننگین مکن هرگز

***

الا ای مرد تیر انداز ای، ای صیاد صید افکن!

تو حال کودک بی مادری را هیچ میدانی؟

غم آن بره آهو را ز بانگ جانگدازش هیچ می خوانی؟

تو میدانی که آن آهو بره شبها ـــ
سر خود را ز غمها می زند بر سنگ؟

همه شامش بود دلگیر ـــ

همه صحبتش بود دلتنگ؟

تو آنروزی که صید بره آهو می کنی سرمست ـــ

نگاهت هیچ بر چشم نجیب مادر او هست؟

طپش های دل پر داغ مادرش را نمیبی؟

دلت بر حالت آن بی زبان آهو نمی سوزد؟

 ز آه او نمی ترسی؟

در این آغاز بد فرجام، آخر را نمیبینی؟

***

تو هنگامی که از خون میکنی رنگین پر کبو ترها

چنین اندیشه ای داری ـــ

که این سیمین تنان آسمانی جوجه ای دارند؟

نمیدانی اگر مادر به خون غلتد ــــ

تمام جوجه ها بی دانه می مانند؟

و به امید مادر منتظر در لانه میماند؟

***

الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!

بگو با من ـــ

چه حالت میرود بر تو ـــ

اگر تیری خدا ناکرده فرزند ترا بر خاک اندازد؟

وزین داغ توان فرسا  ـــ

صدای ضجه تلخ ترا در گنبد افلاک اندازد؟

***

الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!

ببانگ ناله تیری ـــ

سکوت دلپذیر دشت را مشکن

بفرمان هوسبازی ـــ

به خاک وخون مکش هر لحظه فرزندان صحرا را

بحال آهوان بی زبان اندیشه باید کرد

از این راهی که هر جاندار را بی جان کنی برگرد

بخون رنگین مکن بال کبوترهای زیبا را

***

در آن ساعت که میگیری هدف ، حیوان صحرا را

به چشمانش نگاهی کن

ببین دربرق چشمش التماس را

که با درماندگی در لحظه های مرگ می گوید:

«ایا صیاد ! رحمی کن ،مرنجانم را »

« پر و بالم بکن اما نسوزان  استخوانم را »

*****

شهر طلائی

میدود در پیکرم خوابی پریشان

خواب می بینم که در آنسوی دریا در جهانی دور-

از درو دیوار یک شهر طلایی-

میچکد باران نور رنگ رنگ از هر چراغی

هر هوسجو از زنی خود کامه میگیرد سراغی

میخزد در هر سرا بر هر پرند سینه یی لبهای داغی.

کوچه ها از نکهت سکر آور بس عطر مالامال-

قصرها از بانگ موسیقی گرانبارست

وبلورین جامها از باده گلرنگ سرشارست

آبشار نور میریزد به بازوهای مهتابی-

و به برف شانه های یاس رنگ پرنیان پیوند-

موج شهوت میدود در مویرگهای جوان و پیر-

بانگ نوشانوش میپیچد بزیر سقف هر تالار

میشکوفد غنچه هر بوسه ای در سایه لبخند

در پس هر «بار»-

کامجویان در کنار کام بخشان سپید اندام-

مست و پیروزند

باده نوشان در حریم گرم آغوشان شیرین کار-

شهوت افروزند.

***

در همین شهر طلایی-

کوچه های تنگ و تاریک و مه آلودیست

کوخ ها و کلبه ها وکومه های ناله اندودیست-

کز درونش بوی مرگ و فقر میخیزد

وز هوایش بر سر هر رهگذر باران اشک تلخ میریزد.

در پس هرکوچه یی بیغوله یی

کز درونش بوی مرگ وفقر میخیزد

وز هوایش بر سر هر رهگذر باران اشک تلخ میریزد.

در پس هر کوچه یی بیغوله یی تنگ است و دهشت بار

درهمین بیغوله ها بس دخمه ها چون غار

در دل هر غار، میلولند و مینالند

پاک جانانی همه انسان و بی آزار

روزشان بس کور-

شامشان بس تار.

***

در دل این کلبه ها و کومه های سرد-

«بانگ موسیقی» صدای گریه زنهای غمگین است

«جام می» دلهای مردان تهیدست است

چک چک باران که میریزد بر این ویرانه ها از سقف-

شیرخواره کودکان را لای لای سرد وسنگین است

***

در چنین بیغوله های تار-

کودکان گرسنه با چهره های زرد در خوابند

دختران بی پدر با کاروان درد همراهند

عطر مستی بخششان گر در رسد ازراه-

بوی جانداروی قرص کوچک نان است

نغمه یی کز نایشان خیزد-

ناله های آشکار از درد  پنهان است

***

بوسه هاشان بوسه یی برگونه های سرد-

خنده هاسان خندهیی بر کاروان درد.

کودکانی شب نیاسوده-

دخترانی غصه فرسوده-

مادرانی محنت آلوده-

شوهرانی روز تاشب در پی یک لقمه نان بس راه پیموده-

شب نشینان غم و اندوه سرشارند

وز غم بی خان و مانی ها گرانبارند.

نه چراغ نور بخشی-

تا که یکشب گرد هم درهاله اندوه بنشینند

نه شعاع آرزویی

تاره فردای خود را پیش پابینند

***

اشکریزان میزنم فریاد:

های... ای شهر طلایی... باتوام ای پیر سنگین خواب!

ای که میچرخی به گرد خود چنان گرداب!

ناله زورق نشینان به دریا مانده را بشنو

بی سرانجامان توفان دیده را دریاب.

 

*****

شکایت

  « برای پسرک هوشمندم: سها »

 

ای سها، ای اختر شبهای من !

ای چراغ روشن فردای من !

 

ای نگاهت از چمن گلخیزتر !

وی لبت از می شرار انگیزتر

 

ای دو چشم تو، دو شمع روشنم

ای صفای جان و نیروی تنم !

 

چون پرستو، پرزنان از دورها

آمدی از سرزمین نورها

 

آمدی تا، بندی دنیا شوی

در سفر، همکاروان ما شوی

 

آمدی در عرصه بیدادها

تا شود، کر، گوشت از فریادها

 

همسفر با ما شدن رنج آورست

جای می، خون جگر در ساغر است

 

ما همه صیدیم و دنیا دام ماست

جان سپردن در قفس فرجام ماست

 

سروریها در کنار بندگیست

لحظه لحظه مرگ، نامش زندگیست

 

روی هر کو با شرف تر ، زردتر

کامرانتر، هر که او نامردتر

 

کام هر کس از کفت شیرین شود

دوست نه، بل دشمن دیرین شود

 

خاطر یکتن در اینجا شاد نیست

درد هست و رخصت فریاد نیست

 

بی خوا را بر خداجو برتریست

بولهب را رتبه پیغمبریست

 

زندگانی عرصه رجاله هاست

جای موسا نوبت گوساله هاست

 

ای سها! از آشنایان دور باش

سوی تاریکی مرو، در نور باش

 

برگریز مهر و پائیز وفاست

گر بتو زخمی رسد از‌ آشناست

 

در نگاه آشنایان دشمنست

خنده هاشان خنده اهریمنیست

 

این جماعت محو آب و دانه اند

با زبان مردمی بیگانه اند

 

کس از ایشان آشنای راز نیست

سازشان با اهل معنی، ساز نیست

 

دیده تا بر آشناسان دوختم ـ

سوختم از آشنائی، سوختم

 

ای سها! اینان بسی نامردمند

در کویر خوی حیوانی گمند

 

با گروهی جیفه خنوار و زرپرست ـ

زندگی از مرگ جانفرساترست

 

ای دریغ اینان مرا نشناختند

در قمار آشنائی باختند

 

کس ز نزدیکان نداند کیستم

تا بدانندم که هستم، نیستم

 

از تو پنهان چون کنم؟ تا بوده ام

در دل این جمع، تنها بوده ام

 

گر گلی از باغ شادی چیده ام

ز آشنایان نه، ز مردم دیده ام

 

آورم دو بیت نغز از « مولوی »

شاعر اندیشمند معنوی

 

« ای بسا هندو و ترک همزبان »

« وی بسا دو ترک، چون بیگانگان »

 

« پس زبان همدلی خود دیگرست »

« همدلی از همزبانی بهتر است »

 

من ندانم این جماعت چیستند ؟

همدلم نه، همزبان هم نیستند

 

بگذریم از این سخنها بس کنیم

دل بسوی حق ز هر ناکس کنیم

 

آنکه دل را روشنی بخشد خداست

« ماسوا » بیگانه و او آشناست

 

ای سها! من جز خدا نشناختم

زین سبب باگرده ای نان ساختم

 

خون دل خوردم که مانم سر فراز

تا نسایم بر دری روی نیاز

 

دل منو کن بنور ایزدی

تا که ایمن داردت از هر بدی

 

جان و دل را از بدیها پاک کن

غیر ایزد جمله را در خاک کن

 

(( پانزدهم  اسفند  1350 ))

*****

شاهرکار آفرینش

 

ای علی ای شاهکار اوستا آفرینش !

ای جمالت جلوه گاه ذات پاک کبریایی !

ای علی ای دست تو دست توانای الاهی !

ای علی ای حکم عالمگیر تو حکم خدایی .

***

ای علی نام تو و داغ تو را در سینه دارم

من بلوح سینه دردآشنا نقش تو کندم

هر دم آهنگ علی برخیزد از نای وجودم

ای علی بشنو نوای عشق را از بند بندم .

***

رزم را یکتا سواری، فتح را تنها امیدی

هان! تویی شیر خدا سر حلقه شمشیر زنها

عدل را نیکو پناهی، رحم را تنها نشانی

هان! تویی یار یتیمان، یاور بیت الحزنها

***

شب نخفتی تا یتیم بی امان آرام گیرد

گرسنه ماندی که خوان بی نوا بی نان نماند .

خون دل خوردی که خون مردمی بیجا نریزد

خون خود را ریختی تا ظلم را بنیان نماند .

***

قصه های زورمندان دیدم و بسیار دیدم

چون علی در عرصه عالم هماوردی ندیدم

از بزرگان داستانها خواندم و بسیار خواندم ـ

راستی در آفرینش چون علی مردی ندیدم .

***

هر چه خواندم از علی سرمایه توحید من شد

من بنور شاه مردان یافتم راه خدا را

مکتب پیغمبران را او معلم بود و منهم ـ

در جمال پاک او دیدم جمال انبیا را .

***

هیچگه در آفرینش بی علی سیری نکردم

من به نور صبحگاهی دیده ام نور علی را

از خدا هرگز ندانستم جدا او را که دیدم

روز و شب در گردش چرخ زمان دست ولی را .

***

قصه ها از پهلوانان خوانده ام، اما چه گویم؟

پهلوان هرگز نریزد اشک پیش مستمندان

لیکن ای آگه دلان! تاریخ می داند که هر دم

دیده اند اشک علی را پیش روی دردمندان .

***

عاجزی در دست ظالم، ظالمی بدخواه عاجز

هر که را غیر از علی دیدم، بدین هنجار دیدم

شاه مردان را بکوی دردمندان اشکریزان

لیک با گردنکش خود کامه، در پیکار دیدم

***

داستان پهلوانان را بسی خواندم ولیکن

زورمندان را نباشد رسم و راه مهربانی

جز علی شیر خدا کس را ندانم کز سر مهر ـ

اشک ریزد بر یتیمان در شکوه پهلوانی

***

روزها شیر خدا بود و دل مردم نوازش

شامها اندوه مردم بود و چشم اشکبارش

در جوانمردی فرید دهر بود آن بی همانند

لافتی الا علی، لاسیف الا ذوالفقارش .

***

ای علی ای تکسوار پهن دشت آفرینش !

من چه گویم، قطره وصف پهن دریا کی تواند؟

تو ابر مردی، یگانه گوهر بحر وجودی

بی قرینی در جهان، وین نکته را تاریخ داند .

***

آیه « الیوم اکملت لک دین » فاش گوید:

تو امید امتی، شاهنشه خم غدیری

ای علی! بر شانه پاک محمد پا نهادی ـ

تا بداند عالمی، در آفرینش بی نظیری .

***

گر بشر گویم تو را از گفته خود شرمگینم

ور خدا خوانم تو را، زاندیشه خود بیمناکم

فاش گویم، در تو دیدم جلوه ذات خدا را

وین سخن حق است و از آن نیست نه شرمم نه باکم .

***

چشم در راه تو دارم، ای شه آزاد مردان !

تا بتابی نوری از ملک ولایت در ضمیرم

راه حق پویم اگر نور تو گردد راهبانم

فیض حق یابم اگر دست تو باشد دستگیرم

 

(( مرداد ماه   1350 ))

*****

سوگند

الاهی بدلهای افروخته

بجانهای از عاشقی سوخته

 

بآهی که بر جانی آتش زده

بجانی که سوزد چو آتشکده

 

به اشکی که در ماتمی ریخته

چو گوهر به مژگانی آویخته

 

بچشمی که از غم در آن خواب نیست

بجانی که یکدم در او تاب نیست

 

بلبخند تلخ تهی دستها

بفریاد از عاشقی مست ها

 

بهر کس که سوزیست در جان او

بدردی که مرگ است درمان او

 

بآن مادر پیر دلسوخته

که چشمش براه پسر دوخته

 

به پایی که پوینده راه تست

بدستی که هر شب بدرگاه تست

 

بهر نو عروسی که ناکام، مرد

به پر بسته مرغی که در دام، مرد

 

به پیر تهی دست با آبروی

بزنهای غمگین آشفته موی

 

به دردی که در سینه ها خفته است

به رازی که در سینه، ناگفته است

 

به بیمار آشفته از دردها

بانده فقر جوانمردها

 

بانعام خود سر فرازیم ده

ز دیگر کسان بی نیازیم ده

 

خدایا! بخون شهیدان تو

بآیات جانبخش قرآن تو

 

به آه سحر خیز شب آشنا

به بیمار با سوز تب آشنا

 

به آن دل که از غصه ویرانه است

بآن زن که آهش غریبانه است

 

بشبناله بینوایان پیر

به طفل یتیمی که ناخورده شیر

 

بعشقی که با شرم آمیخته

به اشکی که در عاشقی ریخته

 

بمردی که شرمنده و خسته پای

بدست تهی رو نهد بر سرای

 

به اشک جوانان پرهیزکار

که ریزد ز بیم تو در شام تار

 

به شبهای تلخ دل افسردگان

ببانگ عزای جوانمردگان

 

بموئی که از غم پریشان شده

بروئی که در گریه پنهان شده

 

به آن واپسین دم که هنگام مرگ

جوانی خورد جرعه از جام مرگ

 

به شبناله مادری دردناک

که دارد عزیزی در آغوش خاک

 

بآن بی پناهی که در بیکسی

بنالد که یکدم بدادش رسی

 

بده بخت آنم که یاری کنم

ز غمخوارگان غمگساری کنم

 

الاهی باندوه پیغمبران

بدلهای تابان دین پروران

 

به زندانیانی که در غربتند

بآوارگانی که در غربتند

 

بآن دل که در آن بجز آه نیست

بجانی که از شادی آگاه نیست

 

به آخر دم مادری دلپریش

که گرید بفرزند تنهای خویش

 

به آنان که از غصه آکنده اند

بغربت بهر سو پراکنده اند

 

به بیمار حیران مرگ انتظار

به بدرود محکوم در پای دار

 

بطفلی که آهیش در سینه است

و تنها کس او در آئینه است ـ

 

سیه جامه پوشد ز شام سیاه

بشب شیر نوشد ز پستان ماه ـ

 

بخسبد غریبانه در سوز تب

بآهنگ لالائی مرغ شب

 

بدان شام سرید که عریان تنی

شود گرم، با یاد پیراهنی

 

به صبح یتیمان شب زنده دار

بشام غریبان بی غمگسار

 

ببخشا مرا دولت بندگی

که فردا نگریم ز شرمندگی

 

(( سی ام  آبان  1349 ))

*****

سنگی به نام زندگی

تنهای تنها-

غمناک غمناک-

پا مینهم در کوچه های آشنائی

از برگ برگ هر درخت کوچه ی پیر

میپیچدم در گوش،فریاد جدائی

***

این کوچه روزی سرزمین عشق من بود

عشقی که چون خورشید،چون ماه-

برصبح من امید میریخت

برشام من لبخند میزد

***

این کوچه روزی زادگاه شاعری بود

اما زمانه-

او را کنون در هاله ی ماتم نشانده

آن شاعر تنها که در هر قطره اشکش-

دست جداییها نگین غم نشانده

***

درسالها دور....

گلبانگ شاد کودکی غافل زتقدیر

همچون شباویز-

در پیکر این کوچه ها آهنگ میریخت

وز تندباد خنده هایش-

از باغ لبهاش-

هرلحظه در هر جا گل صدرنگ میریخت

***

اندوه اندوه

آن کودک دیرین کنون مردی غمین است

گلبانگ او،آهنگ او،ازیاد رفته است

لبخند او بر روی لبهایش فسرده است

گلبوته های خنده اش بر باد رفته است

***

دیوار وبام کوچه هم تلخ و عبوسند

گوئی تمام خانه ها در خواب مرگست

هرجا درختی بود سرسبز-

امروز،هیمه است

بی بار و برگ است

.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .

.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .

ای وای،ای وای

***

اینجا سرای حشمت دیرینه ی ماست

این خانه روزی کعبه ی امید ما بود

درعالمی تلخ-

با کلبه ی دیرینه دارم گفتگوها

گویم که:ای دیوار و بام خانه ی ما!

از روشنایی دور ماندید

چون دیگر از کوی شما مهتاب رفته است

آن بخت روشن-

در زیر ابری جاودان در خواب رفته است

آن اختر بخت-

در سالهای کودکی روشنگرم بود

بی او امیدم مرد،عشق و هسبیم مرد

او مادرم بود.

***

همراه اشکی میکشم از سینه آهی

با خویش میگویم که:ای وای!

آن روز... آن سال...

در این سرا،آری در این ویرانسرا بود

بیچاره مادر-

در پای این دیوار در حال دعا بود

گوئی که دیروز است آن در خاک خفته-

آرام و مبهوت-

گرم نیایش با خدا بود

***

ای خانه ی ما! درتو میپیچید شبها-

بانگ دعایش

آوای نرم جویبار گریه هایش

در گوش من،در گوش تو،دیریست مانده است-

آن دلربا آهنگ گرم لای لایش

***

ای بام،ای در،ای زمین خانه ی ما!

بی او دلی درسینه دارم لیک مرده است

جانی بتن دارم ولی بی او فسرده است

***

ای بام و در! آگاه باشید

اینک منم ویرانه ای متروک و خاموش

اینک منم گور تمام آرزوها

سنگی بنام زندگی برسینه ی سردم نشسته است

برروی این سنگ گرانبار-

نام نکوی «مادر»من نقش بسته است

 

*****

سرود قرن

مخوان آواز،ای دختر!

صدای نغمه ی مستانه ات را در گلو بشکن

پسر،آواز عشق انگیز را بس کن

سرود لحظه های کامیابی را به دور افکن

 

***

 

تو ای دختر که شور نغمه از لبهات لبریز است

برای نغمه هایت فکر دیگر کن

توای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیر است

سرود قرن را سر کن

 

***

 

بخوان آواز،اما همراه بانگ دلاویزت

بگوش مارسان شبناله های بینوایان را

صدای دردمندان بلاکش را

نوای مبتلایان را

 

***

 

مخوان آواز عشق انگیز ای دختر

اگر آواز میخوانی-

بخوان آواز دردانگیز آن مرد نگونبختی-

که شب بادست خالی می کند آهنگ کاشانه

و با شرمی غم آلوده-

بجای نان بپای کودکانش اشک میریزد

و غمگین کودکان او-

بگردش در تضرع چون کبوترهای بی دانه

 

***

 

توای دختر! برای نغمه ی خود فکر دیگر کن

سرود قرن راسرکن

سرود مادرن تنها که دور از روی فرزند است

سرود مرد بی آرام زندانی-

گه با امید دیدار زن و فرزند،در بند است

 

***

 

سرود سرنوشت کودک بی مادری تنها

که شب با دیدگان اشکپالا میرود در خواب

سرود بینوا طفلی

که باشد خنده اش بی رنگ

دل بی مادرش بیتاب

 

***    

 

اگر آواز میخوانی -

بخوان ‌آواز درد آلوده ی پیران غمگین را -

که در پیری تهی دستند -

نفسهاشان توانا نیست -

غروب زندگی در چشمشان پیداست

گه و بیگاه بغضی در گلو دارند -

کویر زندگی در زیر پا و کوله بار غصه ها بر دوش

و مرگ خویش را هر لحظه صد بار آروز دارند

 

***

 

اگر آواز میخوانی -

سرود دختری بی عشق را برخوان

که در جانش گل عشقی شکوفا نیست

دلی دارد ولی در چشم این و آن دلارا نیست

نگاه گرم و دلبندی که جانش را بر افروزد -

بزیر آسمانها نیست

 

***

 

پسر، آواز را بس کن

اگر اواز میخوانی -

بخوان آواز آن بیمار بیکس را -

که چشم بیفروغ خویش را با انتظاری تلخ

براه دوستی نادیده میدوزد

و از تکضربه های پای هر عابر -

بامید عیادتها -

لبان نیمرنگش میشود خندان

بشوق آنکه با دیدار، شمعی در دل تنگش بر افروزد

ولی جنبنده ای از حال آن بیمار آگه نیست

بغربت تلخ میمیرد

و مرغ جان او از تنگنای شهر تنهائی -

بسوی کبریا پرواز میگیرد

 

***

 

اگر آواز میخوانی

بخوان آواز غمگین یتیمان را

که همچون طوطی بی نغمه خاموشند

و بر سر هایشان چتر محبت سایه افکن نیست

بدلها راهشان بسته است

 

***

 

اگر آواز میخوانی -

بخوان آواز ان مادر که از قهر تهیدستی

یگانه کودکش را بر سر راهی، رها کرده است

و با چشمان اشک آلود

سر، سوی خدا کرده است

و با جانی که بیتا بست -

برای عزت و اقبال فرزندش دعا کرده است

و باغمهای رنگارنگ -

سوی خانه میپوید

بهر گامی نگاهی سوی طفلش میکند غمناک

و زیر لب همیگوید:

خدایا، مادری غمگین و تنها، کودکش تنهاست

دلم را بر غمی سنگین شکیبا کن

ومین و آسمانت را بگو با کودکی تنها مدارا کن

 

***

 

تو ای دختر،‌سرود قرن را سر کن:

سرود تلخ آن قومی -

که شهر و خانه شان در زیر پای تانگ میلرزد

و در مرگ جوانهاشان ز خشم و غصه لبریزند

و فرزند انشان چون برگهای زرد پائیزی

ز رگبار مسلسلهای دشمن، بیگنه بر خاک میریزند

 

***

 

سرود مادری ترسان

که شب هنگام از فریاد بمبی میشود بیخواب

سرود کشته ای در عرصه ی پیکار

که میپوشد کفن بر پیکر او نیمه شب مهتاب

 

***

 

تو ای دخهر که شور نغمه از لبهات لبریز ست

برای نغمه هایت فکر دیگر کن

تو ای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیز است

سرود قرن را سر کن

*****