« به دختر خوب و پاکدلم؛ سهیلا »
دخترم! با تو سخن میگویم
گوش کن، با تو سخن میگویم :
زندگی در نگهم گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر ـ
شاخه پر گل این گلزاری
من در اندام تو یک خرمن گل می بینم
گل گیسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب
من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم
گل تقوا ـ
گل عفت ـ
گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ
گل دنیای سپید
***
میخرامی و تو را مینگرم
چشم تو آینه روشن دنیای منست
تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی
راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدی
همچو پر غنچه درختی، همه لبخند شدی
دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش
همه گلچین گل امروزند
همه هستی سوزند
***
کس بفردای گل باغ نمیاندیشد
آنکه گرد همه گلها بهوس میچرخد ـ
بلبل عاشق نیست ـ
بلکه گلچین سیه کرداریست ـ
که سراسیمه دود در پی گلهای لطیف ـ
تا یکی لحظه بچنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد، مرو
غافل از باغ مشو
***
ای گل صد پر من!
با تو در پرده سخن میگویم :
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
کس نگیرد ز گل مرده سراغ
***
دخترم! با تو سخن میگویم:
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست
و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب
« گردن آویز » بر این زنجیری
تا نگهبان تو باشم ز « حرامی » هر شب
خواب بر دیده من هست حرام
بر خود از رنج به پیچم همه روز
دیده از خواب بپوشم همه شام
***
دخترم، گوهر من !
گوهرم، دختر من !
تو که تک گوهر دنیای منی
دل بلبخند « حرامی » مسپار
« دزد » را « دوست » مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار
***
دیو خویان پلیدای که سلیمان رویند
همه گوهر شکنند
« دیو » کی ارزش گوهر داند ؟
نه خردمند بود ـ
آنکه اهریمن را ـ
از سر جهل، سلیمان خواند
***
دخترم ـ ای همه هستی من !
تو چراغی، تو چراغ همه شبهای منی
به ره باد مرو
تو گلی، دسته گل صد رنگی
پیش گلچین منشین
تو یکی گوهر تابنده بی مانندی
خویش را خوار مبین
***
آری ای دخترکم، ای به سراپا الماس
از « حرامی » بهراس
قیمت خودمشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
« آدینه 29 / 3 / 1351 »
*****
جنبش اول که قلم بر گفت
حرف نخستین، ز « سخن » در گرفت
بی سخن آوازه عالم نبود
اینهمه گفتند و سخن کم نبود
ما که نظر بر سخن افکنده ایم
مرده اوئیم و بدو زنده ایم
خط هر اندیشه که پیوسته اند
بر پر مرغان سخن بسته اند
لیک، سخن را به درم، کار نیست
شان سخن، مدح « درم دار » نیست
اهل سخن مردم آزاده اند
و آندگران خیل گدا زاده اند
مرد « سخن » چون به « درم » خو گرفت ـ
کار سخنهای وی آهو گرفت
چیست سخن؟ آنچه روانت دهد
بر زبر عرش، مکانت دهد
پرده رازی که سخن پروریست
سایه یی از پرده پیغمبریست
کیست سخنور؟ که خدائی کند
روح دهد، عقده گشائی کند
شعر بر آرد با میریت نام
کالشعراء امرا ء الکلام
شاعر روشندل خورشید رای
ماه فلک را بکشد زیر پای
به که سخن، دیرپسند آوری
تا سخن از دست بلند آوری
هر چه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند
مرد سخن، آنکه علم برزند
خیمه ی از ابر فراتر زند
چون به سخن گرم شود مرکبش
جان به بلب آید که ببوسد لبش
هم، نفسش راحت جانها شود
هم، سخنش مهر زبانها شود
کار سخنور، طلب موزه نیست
ملک سخن، عرصه در یوزه نیست
نیست سخنور که نیاز آورد
پیش « درم دار » نماز آورد
منزله مرد سخنور بسیست
عرش، کجا منزل هر ناکسیست ؟
آنکه در این پرده نوائیش هست ـ
خوشتر از این حجره سرائیش هست ـ
با سر زانوی ولایت ستان ـ
سر ننهد بر سر هر آستان
مرد سخن در طلب مزد نیست
وینهمه، جز کار « سخن دزد » نیست
دزد سخن، آنکه بود جیفه خوار
همچو گدا بر در دینار دار
اف به سخن پیشه که آزاده نیست
شاد به انعام خدا داده نیست
گر که « سخن » در گرو « زر » شود
« بیهنری » کار سخنور شود
پیروی یاوه سرایان کند
گاه سخن، کارگدایان کند
لب بسخن دارد و در هر نظر ـ
دیده به انعام خداوند زر
در طلب طعمه یکروزه است
دیده او کاسه در یوزه است
گر که « زر اندوز » شود « زرنثار »
با زر او مرد سخن را چه کار ؟
دم زند از او که گدائی کند
با زر او کار گشائی کند
مرد سخن در پی ترفند نیست
خوی « گدا » خوی « هنرمند » نیست
آنکه ز چلپاسه بگیرد سراغ
نیست « فلک سیر »، که زاغ است ، زاغ
مرد سخن، بسته دینار نیست
هیچ عقابی پی مردار نیست
***
بهر درم یاوه سرائی مکن
در حرم شعر، گدائی مکن
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت ؟
نقد سخن در گرو و زر مکن
روی گدائی به توانگر مکن
دادن زر، گر همه جان دادنست
ناستدن، بهتر از آن دادنست
گر چه فروزنده و زیبنده است
خاک بر او کن که فریبنده است
این چه نشاط است کزو خوشدلی ؟
غافلی از خود که ز خود غافلی
در پی مرداری و چون کرکسان
مرد سخن نیست چو تو ناکسی
گر که پی روزی یکروزه ای
گرسنه ای، تشنه در یوزه ای
هر سخنت در غم بی نانی است
این چه سخن، وین چه سخن دانی است ؟
رسته شوی گر که تو خستو شوی
ورنه گدا روی و گدا خو شوی
خاک بفرقت که بدین بندگی
مرگ تو خوشتر بود از زندگی
(( مهر 1350 ))
*****
« زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی به بیند ؟
صبحا « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد
شب « گل الماس » را بر سقف مینائی به بیند
ریخت ساقی باه های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی به بیند
شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »
شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » به بیند
« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند
« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
(( بیست و نهم تیر 1351 ))
*****
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد.
ما ز اقلیمی پاک-
که بهشتش نامند-
بچنین رهگذری آمده ایم.
گذری دنیانام-
که نامش پیداست-
مایه پستی هاست.
ما ز اقلیم ازل-
ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم
چو یکی تشنه بدیدار سراب آمده ایم
مادر آن روز نخست-
تک و تنها بودیم
خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود
سخنی ازپدر و مادر دلبند نبود
یکزمان دانستیم-
پدرومادر و معشوقه و فرزندی هست
خواهر و همسر دلبندی هست
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد:
روزی از راه رسید-
که پدر لحظه بدرودش بود
ناله در سینه تنگ-
اشک در چشم غم آلودش بود
جز غم و رنج توانکاه نداشت
سینه اش سنگین بود-
قوت آه نداشت.
با نگاهی میگفت:
پس از آن خستگی و پیری و بیماریها-
دفتر عمر پدر را بستند
ای پسر جان، بدرود!
ای پسر جان، بدرود!
لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه-
اثری هیچ نبود
پدرم چشم غم آلوده حیرانش را
بست و دیگر نگشود.
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی که ز تلخی رگ جان میگسلد:
روزی از راه رسید-
که چنان روز مباد
روز ویرانگر سخت
روز طوفانی تلخ
که به دریای وجودم همه طوفان انگیخت
زورق کوچک بشکسته ما-
در دل موج خروشنده دریا افتاد
کاخ امید فرو ریخت مرا-
مادر خسته تن خسته دلم-
زمن آهنگ جدائی دارد
حالت غمزده اش-
چشم ماتمزده اش بامن گفت:
که از این بندگران عزم رهائی دارد.
***
مادرم آنکه چو خورشید بما گرمی داد-
پیش چشمم افسرد
باغ سر سبز امیدم پژمرد
اشک نه، هستی من-
گشت در جانم و از دیده برخسار دوید
مادرم رفت و به تاریکی شبها گفتم:
آفتابم زلب بام پرید.
***
زندگی دفتری ازخاطره هاست
خاطراتی که ز تلخی رگ جان میگسلد:
لحظه یی میاید-
لحظه یی صبر شکن-
که یتیمی سر راهی گرید
پدری نیست که گردی ز رخش برگیرد
مادری نیست که درمانده یتیم-
جای در دامن مادر گیرد.
***
زندگی دفتری از خاطره هاست:
بارها دیده ام و می بینم-
مادری اشک آلود
با نگاهی پردرد
چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است
وز تهی دستی خویش-
بهر تنها فرزند-
سالها حسرت و ناکامی اندوخته است
پشت سر می بیند-
دشت تا دشت، غم و غربت و سرگردانی
پیش رو مینگرد-
کوه تا کوه پریشانی و بی سامانی
من بجز سکه اشک-
چه توانم که بپایش ریزم؟
نه مرا دستی هست-
که غمی از دل او بردارم
نه دلی سخت کزو بگریزم
***
ما همه همسفریم
کاروان میرود و میرود آهسته براه
مقصدش سوی خدا آمدهایم-
باز هم رهسپر کوی خدائیم همه
ما همه همسفریم
لیک در راه سفر-
غم و شادی بهم است
ساعتی در ره این دشت غریب-
میرسد «راهروی خسته» به «خرم کده» یی
لحظه یی در دل این وادی پیر-
میرسد «همسفری شاد» به «ماتمکده»یی
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد:
یکنفر در شب کام-
یکنفر در دل خاک
یکنفر همدم خوشبختی هاست-
یکنفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم-
عمرمان میگذرد
وز سر تخت مراد-
پای بر تخته تابوت گذاریم همه
ما همه همسفریم
پدر خسته براه-
مادر بخت سیاه-
سوواران پسر و دختر تنها مانده-
عاشقانی که زهم دور شدند-
دخترانی که چو گل پژمردند-
کودکانی که به غربت زدگی-
خفته در گور شدند-
همگی همسفریم.
***
تا ببینیم کجا، باز کجا،
چشممان باردگر-
سوی هم بازشود؟
در جهانی که در آن راه ندارد اندوه-
زندگی باهمه معنی خویش-
ازنو آغاز شود.
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد
*****
آی . . . زندانبان!
صدای ضجه زندانی در مانده را بشنو
در این دخمه ی دلتنگ جان فرسای را بگشا
از این بندم رهایی ده
***
مرا بار دیگر با نور خورشید آشنایی ده
که من دیدار رنگ آسمان را آرزو مندم
بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم
من دور از زن و فرزند ـــ
به یک دیدار خشنودم
به یک لبخند، خورسندم
***
الا ای همسرم ، ای همسفر با شادی و رنجم!
از پشت میله های زندان، ترا دلتنگ می بینم
و رویت را که زیبا گلبن گلخانه ی من بود ـــ
بسی بیرنگ می بینم.
***
به پشت میله های سرد، چشمت گریه آلود است
در آغوش تو می بینم سر فرزند را بر شانه ات غمناک
مگو فرزند ... جانم ، دخترم، امید دلبندم
تو تنها، دخترم تنها
***
چو می آئی به دیدارم ـــ
نگاهت مات و لب خاموش
نمیخوانی ز چشمانم ـــ
که من مردی گنه آلودم اما پشیمانم
ترا در چشم غمگین است فریاد ملامت ها
مرا در جان ناشاد است غوغای ندامت ها
ترا می بینم و بر این جدائی اشک میریزم
نمیدانی چه غمگینم
غروب تلخ پائیزم
***
الا ای نغما خوان نیمه شب ، ای رهنورد مست!
که هر شب میخزی از پشت این دیوار ،مستانه
و میپویی بسوی خانه ی خود، مست و دیوانه
دم دیگر در آغوش زن و فرزند، خورسندی
نه در رنجی، نه در بندی ـــ
ولی من آشنای رنجم و با شوق، بیگانه
تو بر کامی و من ناکام
تو در آن سوی ، آزادی
من اینجا بسته ام در دام
میان کام و ناکامی، نباشدغیر چندین گام
بکامت باد، این شادی
حلالت باد، آزادی
***
تو ای آزاده ی خوشبخت، ای مرد سعادتمند!
که شبها خاطری مجموع و یاری نازنین داری
میان همسر وفرزند ـــ
دلت همخانه ی شادی ـــ
لبت همسایه ی لبخند
بهر جا میروی آزاد ـــ
بهرسویی که دل می گویدت رو میکنی خورسند
نه در رنجی و نه دربند
بکامت باد، این شادی
حلالت باد، آزادی
*****
لبخندها فسرد
پیوندها گسست
آوای لای لای زنان در گلو شکست
گلبرگ آرزوی جوانان بخاک ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
از خشم زلزله-
پوپک،شکسته بال بصحرا پرید و رفت
گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد
هر کلبه گور شود
عشق و امید،مرد
***
در پهندشت خاک که اقلیم مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دوان دوان-
افسرده کودکان زپی مادران خویش
دلدادگان دشت-
سرداده اند گریه پی دلبران خویش
***
در جستجوی دختر خود مادری غمین
با صد تلاش پنجه فرو میبرد بخاک
او بود ودختری که جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟دختر او،آرزوی او-
خفته است در درون یکی تیره گون مغاک
***
بس کودکان که رنگ یتیمی گرفته اند
بس مادران بخاک غریبی نشسته اند
بس شهرها که گور هزاران امید شد
شام سیاه غم بسر شهر خیمه زد
آه غریب غمزدگان شکسته دل-
بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد
***
آن کومه ها که پرتو عشق و امید داشت-
غیر از مغاک نیست
آن کلبه ها که خانه ی دلهای پاک بود-
جز تل خاک نیست
***
این گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
کای دست آفتاب!-
دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر
ای ماه نقره رنگ!
دیگر مریز نقره بویرانه های ده
مارا دگر نیاز بخورشید وماه نیست
دیگر نصیب مردم خاموش این دیار
غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست
***
خشکید چشمه ها و بجز چشمه های اشک-
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و بجز وای وای جغد-
در روستا نماند
***
دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است
یاران خوش سخن همگی بیزبان شدند
آنانکه بود بر لبشان داستان عشق-
خود «داستان» شدند
***
این گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
هان،ای زمین دشت!
ما را تو در فراق عزیزان نشانده ای
ما را تو در بلای غریبی کشانده ای
ماداغدیده ایم
با داغدیدگی همه دلبسته ی توایم
زینجا نمیرویم
این دشت،خوابگاه جوانان دهکده است
این خاک،حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم
اینجا مقدس است
این دشت عشقهاست
***
هر سبزه ای که بردمد ازدامن کویر-
گیسوی دختریست که در خاک خفته است
هر لاله ای که سرزند ازدشت سوخته-
داغ دل ز نیست که غمناک خفته است
اما تو ای زمین
ای زادگاه ما!
ما باتو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنانکه رفت اسیر بلا مکن
این کلبه ها که خانه ی امید و آرزوست-
ویرانسرا مکن
ور خشم میکنی
ویرانه کن عمارت هر قریه را ولی-
مارا ز کودکان و عزیزان جدا مکن
******
سلام، ای دختر بی مادر تنها !
که میبینم بزیر پای تو اقلیم فردا را
سلام، ای کودک امروز، ای نام آور فردا
که میدانم بفرمان تو ملک آسمانها را
غمت نازم ـ
چرا چشمت پر اندوه است ؟
بدلها رنگ غم میپاشد این چشمان پر اندوه
بخند ای تکسوار شهر تنهائی !
که موج خنده ای گرمت دل انگیز است
بخند ای تک نهال دشت غربت ها !
که از لبخند تو، دنیای انسانها طربخیر است
***
مباش اندوهگین ای تک نورد راه آینده !
نگه کن، همچو دامان طبیعت مادری داری
زمین و آسمان با تو
امید جاودان با تو
خدای مهربان با تست
مباش اندوهگین ای دختر فردا !
ز مادر بهتری داری .
زمان چون باد میپوید
یتیمی بر سر کوچ است
اگر دل بر خدا بندی ـ
یتیمی واژه ای پوچ است
***
لبت را رنگ شادی ده
که پیروزی برویت با لب پر خنده میخندد
نگه بر آسمانها کن ـ
بچشمت ماه میخندد ـ
تمام آسمان با چهره ی تابنده میخندد
در این دنیای پهناور ـ
زمین از تو، زمان از تست، عشق جاودان از تست
لبت نازم بخنده باز کن لب را
که در برق نگاهت کوکب پیروزی آینده می خندد
« تهران ـ چهاردهم خرداد 1347 »
*****
آهوان را هر نفس از تیرها فریادهاست
لیک صحرا پر ز بانگ خنده صیادهاست
گل بغارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بسکه از جور خزان بر باغها بیدادهاست
غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یادهاست
باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز
های های زاریش در هوی هوی بادهاست
گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک
لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست .
« تیر ماه 1350 »
*****
من درختی بودم
پای تا سر همه سبز
همه سر سبز امید
همه سرمست بهار
که به9 هر شاخه ی من نغمه ی فروردین بود
و به امداد سبکپویه نسیمی ناگاه ـــ
برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند
بزم ما رنگین بود
***
در شبان مهتاب
در دل حجله ی دشت ـــ
بوسه میزد بلبم دختر ماه
مست میکرد مرا نغمه ی رود
موج میزد بدلم شوق گناه
***
دختر پاک نسیم
پای تا سر همه لطف
با تنی عطر آگین ـــ
بود هنگام سحر گرم هماغوشی من
میشد از لذت آن کام، سرا پای وجودم فریاد
بند بندم همه شوق ـــ
برگ برگم همه شاد.
***
وای،اندوه اندوه
آن درختم امروز
که بصحرای وجود
دست یغماگر طوفان زمان
جامه ی سبز مرا غارت کرد
وآنچه مانده است برای تن من عریانیست
منم و تف زده دشتی که کویر است کویر
نه در آن نغمه رودیست نه آبادانیست
***
آن درختم،اما ــ
نیستم مست بهار
یا که سر سبز امید
دیگر ای دامن دشت
برگ برگ تن من،قاصد فروردین نیست
بزم مارنگین نیست
***
دیرگاهیست که روشن نکند دختر ماه ــ
دشت تاریک مرا
همه جا خاموشی است
وای تاریکی و تنهائی،دردانگیز است
چه شد آن شور بهار؟
چه شد آن گرمی عشق؟
همه جا پائیز است
کوه تا کوه به گرد سر من اندوه است
دشت تا دشت به پیش نگهم نومیدیست
سینه ام از غم بی عشقی و ی همنفسی لبریز است.
***
دختر پاک نسیمی که هما غوشم بود
در دل دشت گریخت
برگهائی که مرا برگ امیدی بودند ــ
دانه دانه همه ریخت
***
اینک اینک منم ودامن دشتی خاموش
اینک اینک منم و هیزم خشکی بی سود
شاخه هایم همه چون دست دعا سوی خداست
کای خدا آتش سوزنده و ویرانگر تو
در همه دشت،کجاست؟
*****
در آن ایام، خاک فتنه خیز مکه، یعنی مهد بدکاران
درون ظلمت جهل و تباهی دست و پا میزد
توانگر، آتش حسرت بجان بینوا میزد
ستمکش، بر در هر خانه دست التجا میزد
شبانگاهان ـ
نوائی غم فزا در نای مرغ شب گره میخورد
سحرگاهان خروس صبح اگر میخواند ـ
گروهی تیره جان بی سعادت را صلا میزد
***
بهرکس میرسیدی، حربه الحاد در کف داشت
رهی گرپیش پائی بود، راه ننگ و پستی بود
و گر رنگی بروئی بود، رنگ بت پرستی بود
محبت، مردمی، انصاف، پاکی، پاک اندیشی ـ
میان توده ها گم بود .
چپاول، زورگویی، ناجوانمردی، تبهکاری ـ
یگانه کار مردم بود.
در این هنگامه ها، مردی غمین با چشم تر هر شب
به « کوه نور » در « غار حرا » میرفت
همه شب با غمی سنگین ببال مرغ اندیشه ـ
ز « کوه نور » تا عرش خدا می رفت
لبش خاموش بود اما سرا پایش پر از فریاد
به پرواز خدائی تا دل بی انتها میرفت
تنی لرزان، دلی ترسان، ز بیم حق تعالی داشت
و در آن غاز تنهائی
روانی روشن از کر و بیان عرش اعلا داشت
***
بدان این مرد برتر، آشنای راز سرمد بود
که از دلبستگی ها و ز تعلق ها مجرد بود
ستوده بود و پاکان جهان آفرینش را سرآمد بود
نفس را نکهت جاوید می بخشم بنام او
مهین پیغمبر عالم
هما عرش پرواز خدا سیر فلک پیما
ابر مرد جهان، آموزگار ما « محمد » بود
***
بلی او، آن یگانه، آن فلک سیر خدا پیوند ـ
بهمراه دلی نورانی و عزمی گران چون کوه ـ
ز « کوه نور » شبها دیده بر « ام القری » میدوخت
و در اندوه جهل مردم « ام القری » میسوخت
***
یکی شب « کوه نور » آبستن رمزی خدائی شد
شبی رخشان ز بام آسمان آبی « ملکه »
ندانم عرشیان از خوشه پروین
به دربار محمد در « حرا » گل میفرستادند
و یا با ریزش صدها ستاره آسمانیها
زمین را بوسه میدادند
***
شبی حیرت فزا دست خدای آسمانها بر سر کعبه
گل مهتاب میپاشید
بچشم مردم « ام القری » در آن شب روشن
ز بام لاجوردی سرمه ها خواب میپاشید
در آن مهتاب شب، غار حرا خورشید در خود داشت
محمد در دل « غار حرا » در خویش گریان بود
شبستان وجودش پر ز نور پاک یزدان بود
در آن هنگامه شهر مکه بود و خواب و مدهوشی
محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس هایش
در آن شب حال مهمان « حرا » نقشی دگرگون داشت
شراری بود از دنیای غیبی در سراپایش
دل « کوه حرا » شد گرم
گمان کردی که نبضش بی امان می زد
تو گفتی میدود نور خدا در جوی رگهایش
***
به کوته لحظه ای چشم محمد، گرم شد از خواب
ولی در خویش حیران بود .
بناگه برق زد در پشت چشمش، دیده را وا کرد
ز پشت دیدگان تا عرش، نوری را تماشا کرد
بخود لرزید از وحشت
نگاهی پر ز اندیشه بسوی آسمانها کرد
دهانش باز ماند از حیرت نوری شبانگاهی
صدای نبض خود را میشنید از دِهشتی سنگین
بدیدار شگفتی ها ز جای خویشتن بر جست
عرق چون شبنم سردی بچهر روشنش بنشست
غریوش در دل « کوه حرا » پیچید
فغانش از زمین بر رفت و در عرش خدا پیچید
***
ببانگی پر تضرع گفت:
کریما! کردگارا! پاک یزدانا! خداوندا!
حکیما! مهربانا! بی نیازا! بی همانندا!
ببخشا بر محمد لطف جاویدان سرمد را
بگیر از مهربانی دست لرزان محمد را
مرا در کشف راز غیب، یاری ده
بجان من توان پایداری ده
کریما! سخت حیرانم
چه می بینم؟ نمیدانم .
***
محمد بود و نوری از زمین تا بینهایت ها
محمد بود و در دل زین معماها حکایت ها
دوباره موج آهنگش طنین افکند زیر گنبد گیتی
من امشب سخت حیرانم
چه می بینم؟ نمی دانم .
عجب نوریست این نور شگفت امشب
کجا خورشید و ماه آسمانی این ضیا دارد ؟
نگه چون میکنم دنباله تا عرش خدا دارد
کریما! سخت حیرانم
چه می بینم؟ نمی دانم
***
محمد در سخن با خویش بود آنگاه چون تندر
نوائی آسمانی در دل غار حرا پیچید
صدائی در زمین از سوی عرش کبریا پیچید
در آندم، حق تعالی، گوش بر بانگ خدا میداد
محمد، مات و حیران، گوش بر بانگ خدا می داد:
بخوان هان ای محمد! گفت: من خواندن نمی دانم
ندا آمد: بخوان با من ای امی مکه !
بناگه چشمه نوری بجان پاک او تابید
دوباره این ندا آمد:
بخوان ای بارگاه کبریا را بهترین بنده
بخوان بر نام قدس پر شکوه آفریننده
خداوندی که انسان را ز خون بسته می سازد
بخوان بر نام پاک خالق اکرم
بنام آنکه دانش را به نیروی قلم آموخت
بنام آن خداوندی که از رحمت ـ
بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .
***
محمد از شکوه وحی می لرزید
در آن ساعت ـ
محمد بود و شهر مکه و وحی خداوندی
پس از آن شب جهان داند که در گفتار پیغمبر ـ
سخن از عشق حق بود و حدیث آرزومندی
***
محمد از دل « ام القری » این نغمه را سر داد ـ
که: ای انسان! خدا یکتاست
بجز یکتا پرستی هیچ راه رستگاری نیست
بدیگر راهها گر پا گذاری غیر خواری نیست
در این آیین جاویدان
لب خود را فرو بند از سپیدی وز سیاهی ها
تو را تا کی سخن از قصه رنگ است
در این آئین سخن از رنگها ننگست
به کیش راستین ما
گرامی تر بود آنکس که در وی گوهر تقواست
گر از شرق است، ور از غرب است
گر از روم است، ور از زنگست
چه گویم از شکوهت؟ ای محمد ای مهین فرزانه عالم !
مرا پای سخن لنگست
ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرینش کیست ؟
ستایش را توانم نیست میدان سخن تنگست
ولی با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گیتی
بهین گلبانگ جاویدست
سخن از تو ببام هفت اورنگست
ابر مردا! زوالی نیست گلبانگ حقیقت را
بیاد تو ز مهد خاک، تا نه گنبد افلاک
همیشه، هر زمان، هر شب
نوازشگر، نسیم بانگ توحید است
طنین افکن نوائی گرم آهنگ است
(( تیر ماه 1350 ))
*****