دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است.
جویندگان مروارید، به کرانه های دیگر رفته اند.
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نیست. دریا - پریان مدهوشند. آب از نفس افتاده است.
لحظه من در راه است. و امشب - بشنوید از من -
امشب، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد.
امشب، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد کرد.
امشب، لبخندی به فراتر خواهد ریخت.
بی هیچ صدا، زورقی تابان، شب آب ها را خواهد شکافت.
زورق ران توانا، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است،
که چشمانش گام مرا روشن می کند،
که دستانش تردید مرا می شکند،
پاروزنان، به پیشتازش خواهم شتافت.
در پرتو یکرنگی، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد.
*****
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است:
تو نیستی، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها ناخوانا ست.
می آیی: شب از چهره ها بر می خیزد، راز از هستی می پرد.
میروی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری، و آیینه نفس می کشد.
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت، و چشمم به راه تو نیست.
پگاه، دروگران از جاده روبرو سر می رسند:
رسیدگی خوشه هایم را به رؤیا دیده اند.
*****
لب ها می لرزند، شب می تپد. جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را می فشارم، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.
به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.
بی اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست.
دستانت را می گشایی، گره تاریکی می گشاید.
لبخند می زنی، رشته رمز می لرزد.
می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند.
بیا با جاده پیوستگی برویم.
خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است. آفتابی شویم.
چشمان را بسپاریم، که مهتاب آشنایی فرود آمد.
لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما می گذرد.
باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد.
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم، و شیره گیاهان
به سوی ابدیت می رود.
*****
تو رفته ای تا صد بهار ارغوانی بعد از تو دشت و خانه را در بر بگیرد
(قسمت؛از میوزیک های عقیلی)
سلام
ببخشید از این به بعد روزی ۳ بار آپ میکنم.
معلم ریاضی مون سر کلاس خیلی ناراحت شد. یعنی بچه ها نزاشتن درس بده
اونم نامردی نکرد و رفت آقای خسرویی رو آورد
منم با این شعر می خوام فضا رو توصیف کنم
درس است
و زحمت.
معلم و اندوه چشمانش به کلاس می نگرد.
همه از هم بی خود ...
دل تاریک شب ؛ درسیاه دلها می کند خانه
همه در زنگ خاموش؛
معلم اندوه گین می رود در بیرون. (
)
گفتگو با دکتر ماشاالله آجودانی، دربارهی کتاب «هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم»
برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.
دکتر ماشاالله آجودانی، پژوهشگر و منتقد تاریخ و ادب معاصر ایران که از سال ۱۳۶۵ مقیم لندن است، کتابی به نام "هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم" منتشر کرده است که بوف کور را این بار از نگاه تازهای بررسی میکند. (از ایشان دو کتاب "مشروطه ایرانی و پیشزمینههای نظریه ولایت فقیه" و "یا مرگ یا تجدد" نیز پیش از این به چاپ رسیده است که به نقد تاریخ و ادب دوران مشروطیت میپردازد.)
در این گفتگو دکتر آجودانی ارزیابی خود را از زمان در بوف کور بدینگونه ارائه میدهد: "در ایران با تجدد مفهوم دوپاره یا دو بنی از زمان داده میشود. در تفسیر تاریخ ایران، گذشته باستانی مظهر افتخار و شکوه، و ایران اسلامی مظهر انحطاط ارزیابی میشود. این دو مفهومی است که ناسیونالیستهای ایرانی از زمان ارائه دادهاند و در بوف کور این تفکر بازتولید میشود."
در کنار مفهوم زمان در بوف کور، این شاهکار قرن داستاننویسی فارسی، که هفتاد سال از انتشارش میگذرد و هنوز هم برای ما تازگی دارد، آجودانی در این گفتگو از افکار ناسیونالیستی هدایت و روشنفکران زمانهی وی و نیز مقولههایی چون غیبت تجدد، غیبت نقد، و سخن از قانون و آزادی در غیبت قانون و آزادی بازمیگوید.
صدام برای ناز تو هر لحظه آواز می زنه
حالا صدای ناز تو روی دلم چنگ میزنه
توی دهلیز بلند چشمای تو برق می زنن
دستام؛ تمنای چشات توی قفس پر می زنن
سلام این اولین شعری که از خودممیزارم امبدوارم خوشتون بیاد.
گرد آن شب؛همه شبها رافراموش کنم
ترک شهر و در و دروازه آغوش نکم
شب زیاد است که شود؛ نور ده چار در آن
همه شب را به کنارو ؛ کوله را دوش کنم
ترک اهلُ ؛ سفر دوست خرآمن شوم
در طی راه غرقیه می را به جان نوش نکم
شاید از پاره ی آن شب ؛ برسد نور ونشان
تا چه باید به لسان ؛ طعمی هم نوش کنم
نکنم صبر و درنگ ؛ چون برد سنجق او
همه را کرده فشانُ خود فراموش کنم
همه را شب به سحر راه درازی را نیست
چه کنم؟ من که به فردا جشم اندوش کنم
کوله آمده به پشتم؛ بروم در پی دوست؟
تا که شاید ز فلک سنگ را به آغوش کنم
دب گردان فلک را چشم من سویی نیست
تا که شاید ز عجل !!! نور نثار نوش کنم
بی تو آن شب به سحر ؛ نرسید تا که هنوز!
تا به چند ؟ غم را به آغوش ُ و می از نوش نکم
اگر خوشتون آمد نظر یادتون نره
باغ باران خورده می نوشید نور
لرزشی در سبزه های تر دوید :
او به باغ آمد ، درونش تابناک ،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید
***
شاخه خم می شد به راهش مست بار .
او فراتر از جهان برگ و بر .
باغ ، سرشار از تراوش های سبز .
او ، درونش سبزتر ، سرشارتر.
***
در سر راهش درختی جان گرفت .
میوه اش همزاد همرنگ هراس .
پرتویی افتاد و در پنهان او :
دیده بود آن را به خوابی ناشناس .
***
در جنون چیدن از خود دور شد .
دست او لرزید ، ترسید از درخت .
شور چیدن ترس را از ریشه کند :
دست آمد : میوه را چید از درخت .
*****