قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

باع آینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:

من به جنگ سیاهی می روم.

 

گهواره های خستگی

از کشاکش رفت و آمدها

باز ایستاده اند،

و خورشیدی از اعماق

کهکشان های خاکستر شده را

روشن می کند.

***

فریادهای عاصی آذرخش -

هنگامی که تگرگ

در بطن بی قرار ابر

نطفه می بندد.

و درد خاموش وار تاک -

هنگامی که غوره خرد

در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی

نومیدوار طلب می کرده ام.

***

تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای

تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.

***

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش

نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.

جریانی جدی

در فاصله دو مرگ

در تهی میان دو تنهائی -

[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]

***

شادی تو بی رحم است و بزرگوار،

نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

 

من برمی خیزم!

 

چراغی در دست

چراغی در دلم.

زنگار روحم را صیقل می زنم

آینه ئی برابر آینه ات می گذارم

تا از تو

ابدیتی بسازم.

*****

از شهر سرد

صحرا آماده روشن بود

و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید

 

من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:

این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا

[ جلوه گرفت

و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت،

آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد.

 

بادی خشمناک، دو لنگه در را بر هم کوفت

و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.

چراغ، از نفس بویناک باد فرو مرد

و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.

 

ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم

و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.

***

سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار

[ ایستاده بود

و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که

[ دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،

[ دیاری نا آشنا را راه می پرسید.

و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست

و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.

 

پدران از گورستان باز گشتند

و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.

کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید

و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.

 

ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم

و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.

***

خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند.

سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند

و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.

 

علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست

و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت

مرا لحظه ئی تنها مگذار،

مرا از زره نوازشت روئین تن کن:

من به ظلمت گردن نمی نهم

همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر

[ به جانب آنان باز نمی گردم.

*****

لوح گور

نه در رفتن حرکت بود

نه درماندن سکونی.

 

شاخه ها را از ریشه جدایی نبود

و باد سخن چین

با برگ ها رازی چنان نگفت

که بشاید.

 

دوشیزه عشق من

مادری بیگانه است

و ستاره پر شتاب

در گذرگاهی مایوس

بر مداری جاودانه می گردد.

*****

باران

آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم

در آستانه پر نیلوفر،

که به آسمان بارانی می اندیشید

 

و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم

در آستانه پر نیلوفر باران،

که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود

 

و آنگاه بانوی پر غرور باران را

در آستانه نیلوفرها،

که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.

*****

شبانه - ۱

به محمود کیانوش

**********

شب، تار

شب، بیدار

شب، سرشار است.

زیباتر شبی برای مردن.

 

آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.

***

شب، سراسر شب، یک سر

ازحماسه دریای بهانه جو

بیخواب مانده است.

 

دریای خالی

دریای بی نوا ...

***

جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد

و مرغی که از کرانه ماسه پوشیده پر کشیده بود

غریو کشان به تالاب تیره گون در نشست.

تالاب تاریک

سبک از خواب بر آمد

و با لالای بی سکون دریای بیهوده

باز

به خوابی بی رؤیا فرو شد...

***

جنگل با ناله و حماسه بیگانه است

و زخم تر را

با لعاب سبز خزه

فرو می پوشد.

 

حماسه دریا

از وحشت سکون و سکوت است.

***

شب تار است

شب بیمار ست

از غریو دریای وحشت زده بیدار است

شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است،

 زیبا تر شبی برای دوست داشتن.

 

با چشمان تو

 مرا

به الماس ستاره های نیازی نیست،

با آسمان

بگو.

*****

فریاد و دیگر هیچ

فریادی و دیگر هیچ .

چرا که امید آنچنان توانا نیست

که پا سر یاس بتواند نهاد.

***

بر بستر سبزه ها خفته ایم

با یقین سنگ

بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم

و با امیدی بی شکست

از بستر سبزه ها

با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم

***

اما یاس آنچنان توناست

که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !

فریادی

و دیگر

هیچ !

*****

از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم

ما خنده کنان به رقص بر خاستیم

ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

 

کسی را پروای ما نبود.

در دور دست مردی را به دار آویختند :

کسی به تماشا سر برنداشت

 

ما نشستیم و گریستیم

ما با فریادی

از قالب خود بر آمدیم .

*****

نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ ...

نمی گردانمت در برج ابریشم

نمی رقصانمت بر صحنه های عاج: -

 

شب پائیز می لرزد به روی بستر خاکستر سیراب ابر سرد

سحر با لحظه های دیر مانش می کشاند انتظار صبح را در خویش.

دو کودک بر جلو خان کدامین خانه آیا خواب آتش می کندشان گرم؟

سه کودک بر کدامین سنگفرش سرد؟

صد کودک به نمناک کدامین کوی؟

***

نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ

نمی لغزانمت بر خواب های مخمل اندیشه ئی ناچیز: -

 

حباب خنده ئی بی رنگ می ترکد به شب گرییدن پائیز اگر در جویبار تنگ،

و گر عشقی کزو امید با من نیست

درین تاریکی نومید سایه سر به درگاهم -

 

دو کودک بر جلو خان سرائی خفته اند اکنون

سه کودک بر سریر سنگفرش سرد و صد کودک به خاک مرده مرطوب.

***

نمی لغزانمت بر مخمل اندیشه ئی بی پای

نمی غلتانمت بر بستر نرم خیالی خام:

 

اگر خواب آور ست آهنگ بارانی که می بارد به بام تو

و گر انگیزه عشق است رقص شعله آتش به دیوار اتاق من

 

اگر در جویبار خرد، می بندد حباب از قطره های سرد

و گر در کوچه می خواند به شوری عابر شبگرد -

 

دو کودک بر جلو خان کدامین خانه با رؤیا آتش می کند تن گرم؟

سه کودک بر کدامین سنگفرش سرد؟

صد کودک به نمناک کدامین کوی؟

***

نمی گردانمت بر پهنه های آرزوئی دور

نمی رقصانمت در دودناک عنبر امید:

 

میان آفتاب و شب بر آورده ست دیواری ز خاکستر سحر هر چند،

دو کودک بر جلو خان سرائی مرده اند اکنون

سه کودک بر سریر سنگفرش سرد و صد کودک به خاک مرده مرطوب.

*****

<<مرگ<<نازلی

(( - نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.

دست از گمان بدار!

با مرگ نحس پنجه میفکن!

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... ))

نازلی سخن نگفت،

سر افراز

دندان خشم بر جگر خسته بست  رفت.

***

(( - نازلی! سخن بگو!

مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را

در آشیان به بیضه نشسته ست! ))

 

نازلی سخن نگفت،

چو خورشید

از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت.

***

نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود:

یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت.

نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود:

گل داد و

مژده داد: (( زمستان شکست! ))

و

رفت...

*****

<<از قلب زخمی<<آبائی

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است.

چراغ قریه پنهان است

موجی گرم در خون بیابان است

بیابان، خسته

لب بسته

نفس بشکسته

در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته

از هر بند.

***

(( بیابان را سراسر مه گرفته است. [ می گوید به خود عابر ]

(( سگان قریه خاموشند.

(( در شولای مه پنهان، به خانه می رسم. گل کو نمی داند. مرا ناگاه

[ در درگاه می بیند. به چشمش قطره

[ اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:

(( - بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر

[ همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از

[ خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند. ))

***

بیابان را

سراسر

مه گرفته است.

چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است.

بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش

[ آهسته از هر بند...

*****