قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

سخنی نیست

چه بگویم؟ سخنی نیست.

 

می وزد از سر امید، نسیمی؛

لیک تا زمزمه ای ساز کند

در همه خلوت صحرا

به روش

نارونی نیست.

چه بگویم؟ سخنی نیست.

***

پشت درهای فرو بسته

شب از دشنه دشمنی پر

به کنج اندیشی

خاموش

نشسته ست.

بام ها

 زیرفشار شب

کج،

کوچه

از آمدو رفت شب بد چشم سمج

خسته ست

***

چه بگویم ؟ سخنی نیست.

 

در همه خلوت این شهر،آوا

جز زموشی که دراند کفنی

نیست.

ونذر این ظلمت جا

جزسیا نوحه شو مرده زنی

نیست،

 

ورنسیمی جنبد

به رهش نجوا  را

نارونی نیست.

چه بگویم؟

سخنی نیست...

*****

پایتخت عطش

(1)

 

آفتاب آتش بی دریغ است

و رویای آبشاران

در مرز هر نگاه.

 

بر در گاه هر ثقبه

سایه ها

روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل می کند.

***

چه پگاه و چه پسین،

اینجا نیمروز

مظهرهست است:

آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست

دروازه امکان بر باران بسته است

شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن می گوید

بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید.

***

ای شب تشنه! خدا کجاست؟

تو

روزی دگر گونه ای

به رنگ دگر

که با تو

در آفرینش تو

بیدادی رفته است:

تو زنگی زمانی.

*****

(2)

 

کنار تو را ترک گفته ام

و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و

هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه

فلسی بر سطح موجش می گذرد

به باز جست تو برخواستم

تا در پایتخت عطش

در جلوه ئی دیگر

بازت یابم

ای آب روشن!

ترا با معیار عطش می سنجم.

***

در این سرا بچه

آیا

زورق تشنگی است

آنچه مرا به سوی شما می راند.

یا خود

زمزمه شماست

ومن نه به خود می روم

که زمزمه شما

به جانب خویشم می خواند؟

نخل من ای واحه من!

در پناه شما چشمه سار خنکی هست

که خاطره اش عریانم می کند

*****

آیدا در آینه

لبانت

به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان درآید.

 

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور ترا هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند را

از رو سبیخانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده م.

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم!

 

و چشانت راز آتش است.

 

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.

 

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند.

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد.

 

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

 

توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب همیشه را طالع می کند.

 

بگذار چنان از خواب بر آیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند.

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است

تابناک وبلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند.

 

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند.

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

 

تا آ یینه پدیدار آئی

عمری دراز در آ نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!ــ

حضور بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم.

وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود.

*****

اصرار

خسته

شکسته و

دلبسته

من هستم

من هستم

من هستم

***

از این فریاد

تا آن فریاد

سکوتی نشسته است.

 

لب بسته

در دره های سکوت

سرگردانم.

 

من میدانم

من میدانم

من میدانم

***

جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد

و رقص لرزان شمعی ناتوان

از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.

 

در خاموشی نشسته ام

خسته ام

درهم شکسته ام

من دلبسته ام.

***

دو شبح

ریشه در خاک

ریشه در آب

ریشه در فریاد

***

شب از ارواح سکوت سرشار است .

و دست هائی که ارواح را می رانند

و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .

***

- دو شبح در ظلمات

تا مرزهای خستگی رقصیده اند .

 

- ما رقصیده ایم .

ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .

 

- دو شبح در ظلمات

در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .

 

- ما رقصیده ایم

ما خستگی ها را باز نموده ایم .

***

شب از ارواح سکوت سرشار است

ریشه از فریاد

و

رقص ها از خستگی .

*****

ارابه ها

ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند

بی غوغای آهن ها

که گوش های زمان ما را انباشته است .

 

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .

***

گرسنگان از جای بر نخواستند

چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

 

برهنگان از جای بر نخاستند

چرا که از بار ارابه ها خش خش  جامه هائی برنمی خاست

 

زندانیان از جای برنخاستند

چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

 

مردگان از جای برنخاستند

چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .

***

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند

بی غوغای آهن ها

که گوش های زمان ما را انباشته است .

 

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند

بی که امیدی با خود آورده باشند .

*****

طرح

برای پروین دولت آبادی

******

شب با گلوی خونین

خوانده ست

دیر گاه.

 

دریا نشسته سرد.

یک شاخه

در سیاهی جنگل

به سوی نور

فریاد می کشد.

*****

ماهی

من فکر می کنم

هرگز نبوده  قلب من

این گونه

گرم و سرخ:

 

احساس می کنم

در بدترین دقایق این شام مرگزای

چندین هزار چشمه خورشید

در دلم

می جوشد از یقین؛

احساس می کنم

در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین.

***

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز

در برکه های آینه لغزیده تو به تو!

من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛

از برکه های آینه راهی به من بجو!

***

من فکر می کنم

هرگز نبوده

دست من

این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم

در چشم من

به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

 

احساس می کنم

در هر رگم

به تپش قلب من

کنون

بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

***

آمد شبی برهنه ام از در

چو روح آب

در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

 

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:

(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

*****

کیفر

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...

 

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب

 دشنه ئی کشته است .

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

 را، بر سر برزن، به خون نان فروش

 سخت دندان گرد آغشته است .

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری

 نشسته اند

کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند

کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را

شکسته اند.

 

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .

***

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...

 

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .

در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در

وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

 

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور

این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند

و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .

مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

 

جرم این است !

جرم این است !

*****

بر سنگفرش

یاران ناشناخته ام

چون اختران سوخته

چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی

دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.

***

آنگاه، من، که بودم

جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،

چنگ زهم گسیخته زه را

یک سو نهادم

فانوس بر گرفته به معبر در آمدم

گشتم میان کوچه مردم

این بانگ بالبم شررافشان:

 

(( - آهای !

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

خون را به سنگفرش ببینید! ...

این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش 

کاینگونه می تپد دل خورشید

در قطره های آن ...))

***

 بادی شتابناک گذر کرد

بر خفتگان خاک،

افکند آشیانه متروک زاغ را

از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...

 

(( - خورشید زنده است !

در این شب سیا [که سیاهی روسیا

تا قندرون کینه بخاید

از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]

آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را

من

روشن تر،

 پر خشم تر،

پر ضربه تر شنیده ام از پیش...

 

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

 

از پشت شیشه ها

به خیابان نظر کنید !

 

از پشت شیشه ها به خیابان

نظر کنید ! ... ))

 

از پشت شیشه ها ...

***

نو برگ های خورشید

بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .

فانوس های شوخ ستاره

آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...

***

من بازگشتم از راه،

جانم همه امید

قلبم همه تپش .

 

چنگ ز هم گسیخته زه را

ره بستم

پای دریچه،

 بنشستم

و زنغمه ئی

که خوانده ای پر شور

جام لبان سرد شهیدان کوچه را

با نوشخند فتح

 شکستم :

 

(( - آهای !

این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش

کاینگونه می تپد دل خورشید

در قطره های آن ...

 

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

 

خون را به سنگفرش ببینید !

 

خون را به سنگفرش

بینید !

 

خون را

به سنگفرش ...)) .

*****