کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی - آب تاریک خروشان - که هست مرا
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رؤیا در هم شد.
تپیدی: شیره گل بگردش آمد.
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشته دگرگونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را درهم ریز،
ستاره دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.
*****
بام را برافکن، و بتاب، که خرمن تیرگی اینجاست
بشتاب، درها را بشکن، وهم را دو نیمه کن، که منم
هسته این بار سیاه .
اندوه مرا بچین، که رسیده است .
دیری است، که خویش را رنجانده ایم، و روزن آشتی
بسته است .
مرا بدان سو بر، به صخره برترمن رسان، که جدا
مانده ام .
به سر چشمه « ناب » هایم بردی، نگین آرامش گم کردم، و
گریه سر دادم .
فرسوده راهم، چادری کومیان شعله و باد، دور از همهمه
خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود، که آبشخور جاندار من است .
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من سات .
صدا بزن، تا هستی بپا خیزد، گل رنگ بازد، پرنده
هوای فراموشی کند.
ترا دیدم، از تنگنای زمان جستم. ترا دیدم، شور عدم
در من گرفت .
و بیندیش، که سودایی مرگم. کنار تو زنبق سیرابم.
دوست من، هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزه
نامم .
بروی، که تری تو، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره، فرو نشست، بمان، تا شنوده
آسمان ها شویم
بدرآ، بی خدایی مرا بیا گن، محراب بی آغازم شو
نزدیک آی، تا من سراسر « من » شوم
*****
نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم
افسانه را چیدیم، و پلا سیده فکندیم
کنار شن زار، آفتابی سایه بار، ما را نواخت. درنگی کردیم .
بر لب رود پهناور رمز، رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید، و ما دیده فرو بستیم .
ظلمت شکافت، زهره راد یدیم، و به ستیغ برآمدیم .
آذرخشی فرود آمد. و ما را در نیایش فرو دید .
لرزان، گریستیم . خندان، گریستیم .
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم .
سیاهی رفت، سر به آبی آسمان سودیم، در خور آسمان ها شدیم .
سایه را به دره رها کردیم . لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما بهم پیوست، و ما ماشدیم .
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید .
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم، و خنده زدیم .
نهفتیم و سوختیم .
هر چه بهم تر، تنها تر.
از ستیغ جدا شدیم :
من به خاک آمدم، و بنده شدم .
تو بالا رفتی و خدا شدی .
*****
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.
اما، از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است:
ساقه به بالا می رود. میوه فرو می افتد. دگرگونی غمناک است.
نور، آلودگی است. نوسان، آلودگی است. رفتن، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتو میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.
*****
انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماهی آب را می شیارد.
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنی است.
سایه را بر تو فرو افکنده ام، تا بت من شوی.
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم،
تنها می شوم.
کنار تو تنهاتر شده ام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند، من ترا.
پیکرت را زنجیری دستانم می سازم، تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود، و خاکستر تلاشم را می برد.
چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد.
فواره می جهد: لحظه من پر می شود.
*****
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است.
جویندگان مروارید، به کرانه های دیگر رفته اند.
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نیست. دریا - پریان مدهوشند. آب از نفس افتاده است.
لحظه من در راه است. و امشب - بشنوید از من -
امشب، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد.
امشب، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد کرد.
امشب، لبخندی به فراتر خواهد ریخت.
بی هیچ صدا، زورقی تابان، شب آب ها را خواهد شکافت.
زورق ران توانا، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است،
که چشمانش گام مرا روشن می کند،
که دستانش تردید مرا می شکند،
پاروزنان، به پیشتازش خواهم شتافت.
در پرتو یکرنگی، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد.
*****
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است:
تو نیستی، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها ناخوانا ست.
می آیی: شب از چهره ها بر می خیزد، راز از هستی می پرد.
میروی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری، و آیینه نفس می کشد.
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت، و چشمم به راه تو نیست.
پگاه، دروگران از جاده روبرو سر می رسند:
رسیدگی خوشه هایم را به رؤیا دیده اند.
*****
لب ها می لرزند، شب می تپد. جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را می فشارم، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.
به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.
بی اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست.
دستانت را می گشایی، گره تاریکی می گشاید.
لبخند می زنی، رشته رمز می لرزد.
می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند.
بیا با جاده پیوستگی برویم.
خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است. آفتابی شویم.
چشمان را بسپاریم، که مهتاب آشنایی فرود آمد.
لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما می گذرد.
باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد.
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم، و شیره گیاهان
به سوی ابدیت می رود.
*****
تو رفته ای تا صد بهار ارغوانی بعد از تو دشت و خانه را در بر بگیرد
(قسمت؛از میوزیک های عقیلی)