دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
***
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
***
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
***
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
***
تیرگی پا می کشد از بام ها:
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
*****
زیاد به روز میکنم... ولی نظرات خیلی کمه خواهش میکنم به من بیچاره نظر بدین...
دنگ...، دنگ...
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ.
زهر این فکرکه این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
***
دنگ...، دنگ...
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
***
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوند با فکر زوال.
***
پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ:
دنگ...، دنگ...،
دنگ...
*****
قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل: هوس لبخندی است.
***
خیره چشمانش با من گوید:
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان، با من گفت:
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
***
خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
***
باد نمناک زمان می گذرد،
رنگ می ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.
***
گاه می لرزد باروی سکوت:
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید،
چشم ها در ره شب می پایند!
***
تکیه گاهم اگر امشب لرزید،
بایدم دست به دیوارگرفت.
با نفس های شبم پیوندی است:
قصه ام دیگر زنگار گرفت.
*****
تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا، همه صدا .
شب، گیج در تلاطم امواج .
رو می کند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ می کند .
انگار
هی می زند که: مرد! کجا می روی، کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش .
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا میروی ؟
و مرد می رود.
و باد همچنان ...
امواج، بی امان،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم .
موجی پُر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب .
دریا، همه صدا .
شب، گیج در تلاطم امواج .
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و ...
*****
نظر یادتون نره
سکوت، بند گسسته است.
کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
***
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف جنبش پیکر.
به راه می نگرد سرد، خشک، غمین.
***
چو مار روی تن کوه می خزد راهی،
به راه، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.
***
غروب پر زده از کوه.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.
غمی بزرگ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.
*****
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
***
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
***
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
***
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
***
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
***
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
*****
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
***
دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود.
***
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:
این خانه را تمامی روی آب بود.
***
پایم خلیده خار بیابان.
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی، ز راه مددکاری،
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
***
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
***
آبادی ام ملول شد از صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
*****
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند .
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است .
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم .
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم .
با خیالت می دهد پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود .
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد .
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود .
***
مرده لب بر بسته بود .
چشم می لغزید بر یک طرح شوم .
می تراوید از تن من درد .
نغمه می آورد بر مغزم هجوم .
*****
حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
***
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟
هر کجا هستی، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن .
آفتابی شو !
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید .
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا .
*****