قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

به پندار تو

به پندار تو:

جهانم زیباست!

جامه ام دیباست!

دیده ام بیناست!

زیانم گویاست!

قفسم طلاست!

به این ارزد که دلم تنهاست؟

***

علی

چون، اوج کمال بشری می بینم

چون، جمع صفان آدمی می بینم

در دورنمای عالم انسانی

کوتاه سخن، فقط علی می بینم

***

خون سرد

 

 

 

 

... من از این دونان شهرستان نیم

خاطر پر درد کوهستانیم،

کز بدی بخت، در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا!

هر سری با عالم خاصی خوش است

هر که را که یک چیزی خوب و دلکش است ،

من خوشم با زندگی کوهیان

چون که عادت دارم از طفلی بدان .

*****

به به از آنجا که ماوای من است،

وز سراسر مردم شهر ایمن است!

اندر او نه شوکتی ، نه زینتی

نه تقلید، نه فریب و حیلتی .

به به از آن آتش شبهای تار

در کنار گوسفند و کوهسار!

*****

به به از آن شورش و آن همهمه

که بیفتد گاهگاهی در رمه :

بانگ چوپانان، صدای های های،

بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای !

زندگی در شهر، فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا ...

زین تمدن، خلق در هم اوفتاد

آفرین بروحشت اعصار باد ...

(( حوت 1299 ))

***

میرداماد

میر داماد ، شنیدستم من،

که چو بگزید بن خاک وطن

بر سرش آمد واز وی پرسید

ملک قبر که : (( من رب، من ؟ ))

***

میر بگشاد دو چشم بینا

آمد از روی فضیلت به سخن:

اسطقسی ست - بدو داد جوب -

اسطقسات دگر زو متقن .

***

حیرت افزودش از این حرف ملک

برد این واقعه پیش ذوالمن

که : زبان دگر این بنده ی تو

می دهد پاسخ ما در مدفن

***

آفریننده بخندید و بگفت :

(( تو به این بنده ی من حرف نزن .

او در آن عالم هم، زنده که بود،

حرفها زد که نفهمیدم من ! ))

(( لاهیجان ، 16 اردیبهشت 1359

در آن لحظه

... در آن پر شور لحظه

دل من با چه اصراری ترا خواست،

و من میدانم چرا خواست،

و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده

که نامش عمر و دنیاست ،

اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست .

***

فلق

ای صبح، ای بشارت فریاد!

امشب، خروس را

در آستان آمدنت سر بریده اند!

***

سنگ

سحرگه در چمن خوشرنگ شد گل

به دل گفتم که نازست این، میندیش

نگاهش کردم و دلتنگ شد گل

چو دستی پیش بردم، سنگ شد گل

 

چنگ شکسته

بازم به سرزد امشب ای گل هوای رویت

گیرم قفس شکستم و ز دانم و دانه جستم

ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت

از پا افتادگان را دستی بگیر آخر

تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه

چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای

(گیرم...) پایی نمی دهد تا پر واکنم به سویت

کو بال آن که خود را باز افکنم به کویت

ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت

تا کی به سر بگردم در راه جستجویت

کز اشک شوق دادم یک عمر شستشویت

شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

تنهایی

سپیده سر زد و مرغ سحر خواند

شبی گفتی به آغوش تو آیم

سپهر تیره دامان زرافشاند

چه شبها رفت و آغوشم تهی ماند

پرواز خاکستر

 

به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر

به پای شعله رقصیدند وخوش دامن کشان رفتند

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده انداین جا

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی

هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است

من و پروانه را دیگر به شرح وقصه حاجت نیست

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم

که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

کسی زان جمع جمع دست افشان نشددمساز  خاکستر

چه خوش پر سوز مینالد زهی آواز خاکستر

کنون در تسخیر عشق بین پرواز خاکستر

خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر

که بانگی بر نیاید از دهان باز خاکستر